نوجوانی پشت سیم خاردار

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان/ قصه

پشت سیم‌های خاردار نواری و لوله‌ای، کنار آنجاها که تجهیزات و ادوات هجومی یا دفاعی ارتش از زمین و هوا و دریا قرار داشت، جائی که دور تا دورش پر بود از دکل دیده‌بانی و “از اینجا جلوتر” و “از آنجا عقب‌تر” خیلی معنی‌ها داشت، درست پشت تمام همین جاهائی که بوی مرگ می‌داد، در منطقه مسکونی‌هائی که اسم‌شان بین “ایستگاه” و “پایگاه” در نوسان بود زندگی جریان داشت. انگار که سیم‌خاردارها از یک‌جائی به بعد دو قسمت می‌شدند و مرز منطقه مسکونی و نظامی را از هم جدا می‌کردند. هر کدام در حاشیه‌ی شهری که تو هیچ تعلقی به آنجا نداشتی و به اجبار خانواده و حکم “انتقال”ی که برای پدر یا مادر یا هر دو که نظامی بودند، آمده بود، حالا تو به‌جای محل و بچه محل، کلی “هم‌اردوگاهی” داشتی.

هر کدام انها هم از یک‌جا آمده بودند: از شرق و غرب و شمال و جنوب، مخلوط به‌ظاهر ناهم‌گونی از رنگ‌ها و زبان‌ها و گویش‌ها، که هر کدام تا آنجا که توانسته بودند آداب و رسوم منطقه خودشان را برداشته بودند و به‌همراه همان حکم “انتقال” با خودشان به پشت این سیم‌خاردارها آورده بودند. زندگی‌های موقتی خانه‌های سازمانی که با هر حکم انتقال شروع می‌شد و با حکم بعدی تمام.

شاید کمی سخت، ولی بچه‌ها در هر حال با رسم و زبان همدیگر خیلی زود کنار می‌آمدند و این مخلوط قومی-فرهنگی، کمی بعد از خشک شدن مهر انتقال، همگی دنبال یک توپ در آسفالت خلوتی که در هر حال در گوشه‌ای از “پایگاه” پیدا می‌شد می‌دویدند. جوری دنبال توپ می‌دویدند که انگار هیچ کار مشترک دیگری ندارند که با هم بکنند. آنها درست به همین شکل در ساختمان‌هائی که اگر تابلوی “مدرسه” به سر درشان نبود، تفاوت‌شان را با سایر ساختمان‌های اداری نمی‌فهمیدی، سر کلاس‌های درسی که معلم‌هایش از افراد بومی همان منطقه و تازه باز هم با فرهنگ و آداب دیگری تامین می‌شد، پشت نیمکت‌های قراضه کنار هم می‌نشستند و درس می‌خواندند.

و خاطره‌های‌شان از نوجوانی و جوانی انگار که خاطرات خدمت سربازی بود: یک رفیقی داشتیم بچه جنوب بود… آن رفیق‌مان که شمالی بود… مهدی رو یادت میاد؟ همون که بچه مشهد بود. نوع شروع خاطره‌ها یکی بود و فرقش با سربازی اینکه آن بالاخره بعد از دو سال تمام می‌شد و این با حکم انتقالی بعدی دوباره شروع. محدودیت‌های همین بچه‌ها هم جور دیگری بود: هرچه کنترل که بیرون سیم‌خاردارها می‌گذشت، ده‌تا گشت و گروه “ضربت” که از لای جوانی این بچه‌ها دنبال نفوذ “دشمن” می‌گشت را هم اضافه کن، این می‌شد کنترل جوانی. شاید هم به همین خاطر بود که وقتی بچه‌ها از درب “دژبانی” بیرون می‌آمدند و وارد “شهر” می‌شدند، آن‌همه فضا برای‌شان بازتر و آزادتر بود.

و جنگی که همین بچه‌ها “همیشه” آواره و جنگ‌زده‌اش بودند. اگر جنوب منطقه جنگی شده بود، خیلی‌های‌شان را یک‌بار و برای همیشه به تهران و جاهای دیگر به‌عنوان “جنگ‌زده” انتقال داده بودند، ولی همان زندگی موقت همین بچه‌ها، با هر بار گلوله‌باران زمینی و بمباران هوائی تا یکی دو ماهی، دور از پدر و مادر و خانواده، به “جنگ‌زدگی” می‌گذشت و دوباره اوضاع که ارام می‌شد برشان می‌گردادند به همان خانه سازمانی‌هائی که تازه سقف بالای سرشان هم مال خودشان نبود.

و حکم‌های انتقال بی‌رحمی که هر روز رنگ “محل” را جوری عوض می‌کرد. یک روز در زمین آسفالت که جمع می‌شدی، بیست نفر بودید، امروز ده‌نفر، فردایش را نه تو می‌دانستی و نه خود بچه‌ها. فردای هر دیروزی را “جنگ” تعیین می‌کرد. نسلی که در سال‌های جنگ پشت این سیم‌خاردارها بزرگ شد از سوخته‌ترین نسل‌های تاریخ ایران بود. جائی که وقتی شاگرد اول می‌شدی هم باید جایزه‌ات را از “عقیدتی سیاسی” پایگاه می‌گرفتی!