دعواهای زندان

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

گمان می‌بردم که بخش آخر یادداشت‌های روزانه را به گونه‌ای غیرمعمول، از طریق خانواده دوستان، بیرون می‌فرستم که نشد. در نتیجه صفحاتی دیگر سیاه خواهد شد و رویدادها و مسایل روزهای دیگری در این دفتر خواهد آمد. آنچه گمان نمی‌بردم این بود که چنین مسائل جدیدی در داخل حسینیه پیش آید و همچنین بیرون از زندان، در سطح جامعه، تنش‌ها و درگیری‌هایی غیرقابل تصور.

 روز، روز ملاقات مردانه بود و تعداد ملاقاتی‌ها چون همیشه در چنین روزی محدود و این هفته به دلایل خاصی محدودتر. آنانی که ملاقات داشتند خود درگیر نقل و انتقال مطالب هفته ی پیش خود بودند و بخصوص مسائل روزهای اخیر. در نتیجه نمی‌شد از آنان خواست که درگیر انتقال این دفترچه نیز شوند.

 چنین روزی، آن هم با بسته بودن محل کار زندانیان عادی و تعطیل بودن فعالیت‌ها-ـ لابد به دلیل بین تعطیلین بودن پنجشنبه-ـ می‌توانست روزی آرام باشد و فرصت‌های محدود عمدتا تخصیص یابد به خواندن و نوشتن. از این رو، پس از انجام دومین جلسه فیزیوتراپی زانوی سمت راست، به دلیل فروش هفتگی کارت تلفن، لنگان لنگان به طبقه ی اول- محل استقرار فروشگاه بند- رفتم. چون همیشه صفی طویل برای خرید کارت تلفن تشکیل شده بود؛ کارتی که اصلی ترین رابط ارتباط زندانیان است با بیرون- به جز روزهای ملاقات.

کتاب “اعترافات یک عکاس” را هم با خود برده بودم که در فرصت اجباری در نوبت ایستادن، صفحات دیگری از آن را مطالعه کنم. منصور دو نفر جلوتر از من بود. مسوولیت حفظ جایم را به او و یک دو نفر پیش و پس از خود سپردم و نزدیک‌ترین نیمکت آهنی به فروشگاه را برگزیدم و به خواندن مشغول شدم. معلوم بود که هوا به طور محسوس خنک‌تر شده است؛ چون در این حیاط خشک و بی‌آب و علف که تنها چند بوته وجود دارد و باغچه‌ها تبدیل شده‌اند به جا سیگاری بزرگ زندانیان، اندک نسیمی از سوی کوه بر پوست انسان می‌خزید و اثری می گذاشت و می‌گریخت. چه می‌شد کرد جز حسرت حیاط دیگر- بهشت اجاری- را خوردن و نیمکت آهنین زیر سایه درخت‌های بید یا شن. این نسیم اندک و گسترش سایه در انتهای حیاط، عاملی شد که پس از تهیه ی کارت تلفن هم دل از این مکان نکنم و به اصطلاح به لنگه کفش کهنه در بیابان دلخوش کنم و صفحات بعد کتاب بنفشه حجازی را پی بگیرم.

هنوز به حسینیه بازنگشته بودم که زمزمه‌های بروز غوغایی دیگر شنیده شد. با وجود تلاش‌ گسترده ی دوستان، فحش و فحش‌کاری مقدماتی مصطفی و منصور رادپور لحظه به لحظه شدیدتر شد. رادپور اگرچه فردی عصبی است، اما معمولا خاموش و درون‌گراست و کاری به دیگران ندارد. برخورد لفظی که به درگیری فیزیکی انجامید، مشت مصطفی رها شد و بر گلوی رادپور فرود آمد و فحش‌هایی شدیدتر و غلیظ‌تر از حنجره‌ ی او بیرون پراند. در نهایت، هر یک در مقام شاکی ایستادند و شکایت به زیر هشت بردند. حالا باید دید نتیجه ی این پرونده‌سازی‌ جدید به کجا می‌انجامد؛ پرونده‌سازی‌ای که لطف رئیس زندان به یکی و توجه ی ناخواسته‌ رئیس بند به دیگری- با بردن نامش- عامل آن بود. از سر اتفاق به پشت صحنه ی این ماجرا پی بردم.

ظهر که برای جور کردن دقایقی وقت تلفن اضافی و تثبیت انتقال وقت تلفن صبح ملاقات به پیش گرامی رفته بودم تا بحث درخواست‌های خرید را نیز در کنار آن مطرح کنم، به تلویزیونی دست دوم اشاره کرد که در کنار تلویزیون افسر نگهبان قرار داشت که طبق معمول روشن بود و پاسدار بندها مشغول تماشای سریالی تکراری. او تاکید کرد که‌ این تلویزیون عمومی است و مخصوص حسینیه که در اختیار این دو قرار می‌گیرد! تعجب کردم، نه مکان استقرار آن ها در حسینیه در جوار یکدیگر بود و نه خلق و خویشان شبیه به هم. به وی تذکر دادم که بهتر است بذر دعوا و مرافعه ی جدید کاشته نشود. رئیس بند کوتاه آمد و حرفش را اصلاح کرد که نظرم به مصطفی نبوده است. اضافه کرد: “منظورم بیان عمومی بودن تلویزیون بوده است و امکان استفاده ی آن در حسینیه سالن۸، اما چون مصطفی طبق معمول زیر هشت بوده نام او هم بر زبانم جاری شده است!”

در آن زمان، رادپور هم برای دیدن گرامی آمده بود که به دلیلی نامشخص- شاید حضور افراد دیگر- پیش از طرح مساله پشیمان شد و بازگشت. در حسینیه او را که دیدم ماجرای گفت‌وگو با گرامی را مطرح کردم. گفت آمده بوده تا بگوید و بار دیگر تکرار کند که حاج کاظم تلویزیون را خاص او فرستاده، نه استفاده ی عمومی یا مشترک- آن هم شراکت با فردی چون مصطفی. تشویقش کردم که با توجه به این نکته از خیر ملاقات با گرامی بگذرد و مساله را از طریق شخص حاج کاظم یا دفتر او حل کند و دستورش را به گرامی ابلاغ. به گفته ی او رئیس زندان تاکید داشته که این تلویزیون تا زمانی در اختیار رادپور باشد که او در بند3 ساکن است.توضیح داد که “من هم این شرط را پذیرفته ام که حق انتقال آن را به مکان دیگری نداشته باشم”. در جریان این گفت و گو رادپور این استدلال را پذیرفت که بهتر است به مسوولان بند بگوید تلویزیون به صورت امانی در اختیار او قرار گرفته، نه اعضای حسینیه تا مساله بهتر جا بیفتد. او این کار را کرده بود اما در نهایت این حرف نیز نتوانست جلوی آن برخورد و پرونده‌سازی زندانیان سیاسی علیه یکدیگر را بگیرد.

غروب، نوبت مجادله ی دیگری بود. این بار برخورد لفظی بین رادپور و محمودیان پیش آمد، آن هم سر چیزی بی‌ارزش- غذای رژیمی و آب گوشتی که معمولا مشتری‌ای ندارد و در کنار آن دو قرص نان بربری تازه! عاقبت هم مهدی به درستی نگفت که آن ها را از نانوایی زندان برای مصرف شخصی گرفته است یا برای استفاده ی اعضای حسینیه. تا آمدم میانه ی میدان را بگیرم بحثی هم بین من و مهدی پیش آمد که طبق معمول داشت از دست من شکایت می‌کرد به دیگر دوستان. این در حالی بود که رضا خادم را که به نمایندگی از طرف خود و جامعه معلولان و ویلچرسواران حسینیه راهی بربری پزی کرده بودم با دو قرص نان بازگشته بود و این بار نیز معلوم نبود که نان های دریافتی از نانوایی عمومی است یا برای مصرف شخصی فرد دریافت کننده و هم سفره ای های او.

 پس از مدتی این بحث نیز بالا گرفت و دامنه‌اش کشیده شد بین من و داوود. در ابتدا معلوم نبود که وی طرفدار کدام نظریه است، اخذ هر چیزی به نفع جمع یا مصرف شخصی به نظر من رندانه یا ناآگاهانه. البته در نهایت او نظرش را شفاف گفت: “نان بربری، شخصی است!” این حرف در برابر نظر من قراردارد که نگاهی جمعی‌تر به مسائل دارم و به نوعی در زندگی اشتراکی، اعمال قانون و مقررات سختگیرانه‌تر را می‌پسندم.

به هر حال بروز این جرو بحث‌ها می‌تواند ریشه در حال و هوای درونی من نیز داشته باشد و خود نشانه‌ای از بیماری‌های روحی ام باشد و حرکت شدیدتر به سمت افسردگی و زندگی منزوی‌تر را در زندان در پیش گرفتن. این حس در شرایطی در حال تقویت است که زندگی فردی و حتی درون سلول انفرادی یا سوئیت‌های چندنفره را بیشتر می‌پسندم و به کار خود مشغول شدن را بیشتر می طلبم.

این انزوای خاص در زندگی عمومی کم کم دارد در منش و کنش سیاسی ام نمود پیدا می‌کند. این همان خلق و خوئی است که به نوعی دیگر در بیرون زندان نیز وجود داشت و نوعی حد و مرز مشخص را بین من و دوستان سیاسی ایجاد می‌کرد، در عین همکاری و همراهی های موردی بسیار.

غروب که شد خبرها با غایب شدن خورشید و حاکم شدن سیاهی‌ها بالا گرفت. خبر اصلی و نگران کننده حمله ی مجدد لباس شخصی‌ها بود به منزل کروبی و محاصره ی منزل و محله ی اقامت شیخ اصلاحات. دائم اخبار جدیدی می رسد؛ از جمله این که کار به تیراندازی دو جانبه کشیده شده است؛ پرتاب کوکتل مولوتف از جانب شخصی‌پوش‌ها به درون خانه و قصد ورود ارعابگرانه و… که با رگبار مسلسل محافظان مواجه شده و به تیراندازی متقابل-ـ براساس آنچه که حسین کروبی در مصاحبه ای مستقیم داشت به رادیو… می‌گفت-ـ انجامیده است. اندکی دیرتر عبدالله نوری هم خبر محاصره منزلش در شب‌های قدر را تایید کرد، با این تاکید که “خودت خوب می‌دانی هیچ‌وقت ما مراسم شب احیا برگزار نکرده ایم”.

در اوج این درگیری‌ها و غلیان احساسات و در شرایطی که ذهنم رفته بود به ماجرای حمله ی سال ها دور به خانه ی مجید شرع پسند-ـ برادر دو شهید و از فرماندهان جنگ تحمیلی و…- در سال های اول انقلاب توسط جریان هایی دیگر از جمله…و مقاومت دوستان کرجی چون تقی - مسوول ستاد انتخابات موسوی در این شهر-ـ پیش‌نویس بیانیه‌ای را نوشتم و به دوستان عرضه کردم، نظرات مختلفی مطرح شد که بخشی از آن ها در پیش‌نویس دوم رعایت گردید، اما دیگران به ویژه دوستان نزدیک با امضای آن مخالف بودند! برخی نیز تصمیم‌گیری را به وقتی دیگر موکول کردند، از جمله روشن شدن وضع تظاهرات روز قدس و…

 عاقبت این اقدام ناتمام ماند و همه چیز موکول شد به روز بعد- شاید هم روزهای دیرتر. در این شرایط کار بیشتری از دستم برنمی آمد جز رفتن به رختخواب؛- نوار اشتیاق علیرضا قربانی در دست و فیلم آن ماجرای غم‌انگیز در ذهن؛ ماجرایی که شرح مفصلش را پیش از بالا گرفتن رقابت های انتخاباتی در نامه‌ای به عمادالدین باقی نوشته بودم و دلایل عدم حمایت از… اما روند امور سرنوشت دیگری را رقم زد و مرا در نهایت پرتابم کرد به گوشه حسینیه بند۳ رجایی شهر، با پرونده‌ای مبهم

عصر جمعه ۱۲/۶/۸۹ ساعت ۱۸ حسینیه بند۳ کارگری

پیش‌نویس دوم این گونه بود، باید دید در تصمیم گیری های بعدی چه شکل و شمایلی به خود خواهد گرفت.

به نام خدا

 آنچه در این روزها و شب‌های حساس و سرنوشت‌ساز، در آستانه ی روز قدس و در شب‌های قدر بر این مرز و بوم به نام حکومت اسلامی تحت رهبری ولایت مطلقه فقیه رفت، نشانه ی بارز یک نظام خودکامه فردی و فاشیستی است.

نظامی که به نام حکومت علی(ع) یک شب هنگام مزدورانش چون راهزنان جلوی یک بانوی محترم را می‌گیرند و در خیابان از او بازجویی می‌کنند، تنها به این جرم که همسر میرحسین موسوی نامزد انتخابات ریاست جمهوری۸۸ ایران است، و شبی دیگر زن و فرزندان شیخ مهدی کروبی، نامزد دیگر را در منزل مسکونی شان در حضور ماموران پلیس به محاصره می‌گیرند و زندگی‌ شان را به آتش و خون می‌کشند. آنانی که رهبرانشان روز روشن به بهانه ی برقراری امنیت مردم، در برابر چشمان میلیون‌ها نفر حکومتی شبه نظامی را به تهران، پایتخت ایران تحمیل می‌کنند که مبادا مردم و رهبران جنبش سبز در روز قدس به خیابان‌ها بریزند و باز از حق و حقوق قانونی و انسانی ملت دم بزنند و مخالفت صریح‌ شان را با صرف درآمدهای ملی و ارزی ایران در کشورهای دیگر، در جهت تداوم جنگ و خون‌ریزی و جلوگیری از برقراری صلح و آشتی ابراز دارند.

 ما، زندانیان سیاسی، عقیدتی، مطبوعاتی و صنفی که خود قربانیان ظلم و ستم آشکار چنین حکومتی هستیم، در شرایطی که در بازداشتگاه‌ها و زندان‌های جمهوری اسلامی دستمان در دفاع از رهبران جنبش سبز ایران کوتاه است، از آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی می‌خواهیم که به هر صورتی و هر بهایی که شده تن به این حبس خانگی ندهند و با کمک مردم، محاصره ی تحمیلی را بشکنند و تلاش کنند تا به عنوان نمایندگان بر حق مردم ایران در مجمع عمومی سالانه سازمان ملل شرکت کنند و آنچه را که بر خود و ملت ایران رفته و می‌رود با جهانیان در میان بگذارند.

 آگاهیم که چنین حکومتی که اجازه شرکت در مراسم مذهبی را در دل خاک ایران نمی‌دهد و به احتمال قریب به یقین مانع چنین حرکت سیاسی خواهد شد، از این رو از رهبران دولت‌های عضو سازمان ملل و جهانیان مصرانه درخواست داریم که در عزمی عمومی اگر حکومت تحت رهبری آیت‌الله خامنه‌ای، مانع سفر این دو نامزد اصلاح‌طلب انتخابات ۲۲ خرداد۸۸ شد، دست کم تلاش کنند همسران محترم آنان، خانم‌ها زهرا رهنورد و فاطمه کروبی بتوانند در آستانه ی برگزاری مجمع عمومی سازمان ملل از ایران خارج شده و هم زمان با حضور آقای محمود احمدی‌نژاد در این مجمع بزرگ جهانی شرکت کنند تا امکان یابند تنها گوشه‌هایی از ظلم و ستم یک حکومت خودکامه را بیان دارند.

 در این میان وظیفه حداقلی مردم ایران، به ویژه ده‌ها میلیون شهروند ایرانی که به آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی رای داده‌اند، چیزی فراتر از مقاومت و پایداری در جهت شکستن این حلقه ی محاصره غیرقانونی است که می‌تواند خواسته و یا ناخواسته به یک فاجعه انسانی از نوع حذف فیزیکی مخالفان بینجامد. این وظیفه‌ای است که متاسفانه ما زندانیان سیاسی، عقیدتی، مطبوعاتی و صنفی به علت شرایط خاص خود از انجامش معذوریم، اما از همفکران و همرزمان خود می‌خواهیم که بخشی از بار سنگین ما را در تنها نگذاردن رهبران جنبش سبز و شکستن این حلقه ی محاصره منزل شیخ مهدی کروبی به عهده گیرند.