چهره ی غمگین من
هاینریش بل
برگردان: شهلا حمزاوی
در لنگرگاه سرگرم تماشای مرغ های دریایی بودم که چهره ی اندوهبارم توجه پاسبان گشت را جلب کرد. به شدت مجذوب بالا و پایین پریدن پرندگان بودم که برای یافتن خوراکی در تلاشی بی حاصل به این سو و آن سو می پریدند. لنگرگاه کاملا خلوت و خالی بود. لایه ی ضخیمی از چربی و کثافت رویه ی آب سبز را می پوشانید.همه نوع آشغال و زباله روی آب شناور بود. حتی یک کشتی هم دیده نمیشد. جرثقیلها زنگ زده بودند و انبار اسکله فرو ریخته بود. به نظر نمی آمد حتی موشها هم رغبتی به ماندن در آن بیغوله ی تاریک و خاموش داشته باشند. پیدا بود که سالهاست از دنیای بیرون بریده است.
نگاهم را به مرغ دریای درحال پروازی دوختم؛ مثل پرستویی که نزدیک شدن طوفان را حس کرده است ، نا آرام بود. روی آب قیقاج میزد و جیغ میکشید و بالا میپرید و به دیگر مرغها می پیوست. اگر به من گفته می شد که تنها آرزویم برآورده خواهد شد،حتما تکه نانی را آرزو می کردم تا با آن به این مرغهای دریای بدهم. نان را به تکه های کوچکتر تفسیم میکردم و روی آب می ریختم تا برای این پرندگان سرگردان هدف ثابتی فراهم کنم و به پروازهای بیهوده شان پایان دهم. راستش خودم هم به اندازه ی آنها گرسنه و خسته بودم، اما به رغم غمگین بودن راضی هم بودم، چرا که دست در جیب، مرغهای دریایی را تماشا می کردم و از رفع تشنگی با غم احساس خوشی داشتم.
ناگهان دست ماموری را روی شانه ام حس کردم. صدایی گفت: “راه بیفت!” و همان دست با شانه ام فشاری آورد و سعی کرد صورتم را به طرف خود برگرداند. هیچ حرکتی نکردم. دست را پس زدم و به آرامی گفتم: “دیوانه اید!”
مرد که هنوز او را ندیده بودم، گفت: “رفیق دارم به تو اخطار می کنم.”
گفتم: “بله آقا.”
با عصبانیت فریاد زد: “منظورت از آقا چیست؟ما همه رفیق هستیم.” و با این گفته دور و برم چرخی زد و خوب براندازم کرد و سعی کرد وادارم کند با حالتی خشنود و مستقیما به چهره ی ساده اش چشم بدوزم. به گاوی می مانست که بیست سال تمام نشخواری جز وظیفه و انجام وظیفه نداشته است.
شروع کردم که: “به چه دلیل؟”
“به دلایل کافی…قیافه ی غمگینت.”
خنده ام گرفت.
این بار واقعا خشمگین فریاد زد: “نخند!”
اول فکر کردم از بی کاری حوصله اش سر رفته است. نتوانسته زن بدکار بی مجوزی را دستگیر کند، نه مستی، نه دزدی، و نه فراری ای. اما بعد فهمیدم که قضیه کاملا جدی است و خیال دارد توقیفم کند.
گفت: “خوب حالا راه بیفت!”
به آرامی پرسیدم “چرا؟”
اما تا از ماجرا سر در بیاورم، به دستم دستبند زد و آن وقت بود که متوجه شدم باز هم گیر افتاده ام. برای آخرین بار سرم را به سوی مرغان دریایی برگرداندم و نگاهی به آسمان آرام و ابرهای خاکستری انداختم. می خواستم با جهشی سریع خود را به داخل آب بیندازم. به نظرم آمد غرق شدن در آبهای کثیف بهتر از خفه شدن به دست گروهبان در حیاط خلوت زندان و یا دوباره پشت میله ها رفتن است. اما پاسبان با چنان شدتی مرا به سوی خود کشید که تمام امیدم به جهش جسورانه سوی آزادی بر باد رفت.
دوباره پرسیدم: “آخر به چه دلیل؟”
“به دلیل قانونی که تو را به شاد بودن موظف می کند.”
فریاد زدم: “من شادم”
سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت: “قیافه ی غمگینت…”
گفتم “اما این قانون جدید است.”
پاسخ داد: “الان سی و شش ساعت از عمرش می گذرد. حتما میدانی که قوانین بیست و چهار ساعت پس از اعلام قابل اجرا هستند.”
“اما من هرگز درباره ی این قانون چیزی نشنیده ام.”
پاسخ داد: “نشنیدن آن نجاتت نخواهد داد. این قانون را دیروز روزنامه ها و بلندگوها اعلام کردند و هرکس…” نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و ادامه داد: “هرکه از نعمت داشتن رادیو و روزنامه بی بهره است، از طریق اعلامیه هایی که از آسمان ریختند، از این قانون آگاه شد. حالا به زودی خواهی گفت که اصلا سی و شش ساعت گذشته را کجا گذراندی، رفیق.”
بعد مرا پی خود کشید. تازه متوجه شدم که هوا سرد است و من هیچ بالاپوشی ندارم. بعد هم به یاد معده ی گرسنه ام افتادم که به سر و صدا افتادهود و درد می کرد. متوجه شدم که چه وضع نامرتبی دارم: کثیف، اصلاح نکرده و ژنده پوش. در حالی که به موجب قوانین همه رفقا موظف بودند تمیز، اصلاح کرده و شاد و خشنود باشند. مثل مترسکی که به دزدی متهم شده باشد و او را از سرزمین دلخواهش رانده باشند، به جلو هلم می داد.خیابان ها خلوت بود و با اداره ی پلیس چندان فاصله ای نداشتیم. از پیش مثل روز روشن بود که برایم پاپوشی می دوزند و توقیفم می کنند.اما بیشتر از این ناراحت بودم که خیال داشتم پس از تماشای اسکله به دیدن جاهایی بروم که دوران بچگی را گذرانده بودم: آن باغ ملی ها که در گذشته پر از گل و بوته های نا مرتب کاشته شده و دور از هم بودند، حالا ردیف ومنظم شده بودند تا میهن پرستان دسته دسته روزهای شنبه و دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته در آنجا مشق کنند و رژه بروند. آسمان و هوا مثل همیشه بود. هوا مثل گذشته های دور، قلبم را لبریز از رویا و امید کرد.
این جا و آن جا سر راهمان اعلامیه هایی با آرم و نشان دولتی روی دیوارها به چشم می خورد که در آن ها نوبت کامجویی و عشرت طلبی افراد در روز چهارشنبه نوشته شده بود. چند میخانه هم تابلوی مخصوص پیاله فروشی داشتند: لیوان آبجویی به رنگ ملی_قهوه ای تیره و قهوه ای روشن. قلب همه ی آنهایی که اسمشان در فهرست شرکت کنندگان در مراسن آبجو خوری روز چهارشنبه بود، از شادی میتپید.
مردمی که از کنارشان رد می شدم، نشانه ایی به خود آویزان کرده بودند که شور و شعف بسیارشان را نشان می داد و گویا تلاش خستگی ناپذیزشان بود که با دیدن پاسبان به اوج می رسید: به محض دیدن پاسبان بر سرعت قدمهایشان می افزودند و قیافه ی حاکی از وظیفه شناسی به خود می گرفتند. خانم هایی که از فروشگاه ها بیرو ن می آمدند نهایت کوششان را می کردند تا نشان بدهند که چقدر خوشحالند؛ همان خوشحالی ای که از آنان انتظارش می رفت. باید وانمود می کردند که خانه داری مایه ی نشاط و سرورشان می شود. این خانم ها تنها یک وظیفه داشتند: سرحال آوردن کارگران میهن با دست پخت خوشمزه شان.
اما نمیدانم چرا همه سعی داشتند با مهارت از مسیر حرکت ما فرار کنند. همه در بیست قدمی ما آب می شدند. به سرعت وارد یک فروشگاه می شدند یا سر گذر خود را گم می کردند یا پشت خانه های دیگران آنقدر می ایستادند تا صدای پای ما محو شود.
فقط یک بار از تقاطع خیابانی می گذشتیم با پیر مردی روبرو شدیم که از روی نشان های روی سینه اش فهمیدم آموزگار است. فرصت نکرد از روبرو شدن با ما دوری کند، بنابراین طبق قانون اول سه بار به پاسبان سلام نظامی داد_ سه بار دستهایش را بر فرق سر کوبید تا حقارت و تسلیم طلبی محض خود را نشان دهد. سه بار به صورتم تف کرد و عنون اجباری خائن کثیف را نثارم کرد. نیتش خیر بود، اما در اثر گرمای زیاد آن روز گلویش خشک شده بود، چون تنها کمی از آب دهانش نصیب صورتم شد که بی اختیار سعی کردم آن را با آستینم پاک کنم. این کار هم بر خلاف مقررات از آب در آمد. پاسبان لگدی به پشتم زد و با مشت به من حمله کرد و با صدای بی تفاوتی گفت: “مرحله ی اول”. معنایش این بود که اولین و ملایم ترین مجازات را درباره ام اعمال کرده است. هر پلیسی میتوانست چنین مجازاتی را اجرا کند.
آموزگار با عجله راهش را گرفت و رفت. همه سعی می کردند از ما دور بمانند، جز زنی که بر حسب اتفاق در هوای آزاد جلوی عشرتکده ی شبانه به هواخوری ایستاده بود. موهایش زرد و صورتش پف کرده و رنگ پریده بود. بوسه ای از دور برایم فرستاد و من با لبخند تشکر آمیز جوابش را دادم. پلیس وانمود کرد که این عمل خلاف قانونم را ندیده است. آنها اجبارا به زنان آن چنان آزادی ای می دادند ولی رفقای دیگر را به همان جرم تنبیه می کردند. آخر این خانم ها اساسا در بالا بردن روحیه ی عمومی کارگران نقش داشتند و در نتیجه به طور ضمنی خارج از حیطه ی قانون قرار می گرفتند. این امتیاز نتایجی دراز مدت داشت و نشان می داد که طرح آزاد گذاشتن مردم که به ابتکار پروفسور بلایگوت، فیلسوف علوم سیاسی، در مجله ی “فلسفه ی سیاسی” مطرح شده بود، موفقیت آمیز بوده است. من آن طرح را روز پیش سر راهم به پایتخت در آبریزگاه خانه کشاورزی خوانده بودم. در بیرون خانه ای روستایی چند ورق از مجله را پیدا کردم که معلوم بود دانش آموزی، احتمالا پسری روستایی، آن را با حاشیه نویسی های خنده آوری زینت بخشیده است.
خوشبختانه به کلانتری رسیدیم. صدای آژیر بلند شد. معنی آژیر آن بود که به زودی خیابانها انباشته از هزاران تن انسان خواهد شد که کارشان پایان گرفته و از چهره شان نارضایتی می بارد. آخر اگر این ناراحتی ابراز نشود معنی آن این است که کار روزانه دشوار نبوده است! درحالی که در اینجا برعکس باید فقط موقع شروع کار ابراز شادی و شعف بیش از اندازه کرد. وظیفه ی همه ی این افراد آن بود که به صورتم تف بیندازند. از صدای آژیر می شد فهمید که ده دقیقه به پایان زمان کار باقی مانده و طی این مدت می بایست تمامی کارگران در پشتیبانی از شعار رئیس دولت “سرور و صابون” به شست و شوی خود بپردازند.
در ورودی کلانتری در اتاق سیمانی دو نگهبان کشیک می دادند. از جلو آن ها رد شدم، از مزایای “اقدامات تنبیه بدنی” معمول در این موارد استفاده کردند و با قنداق تفنگ محکم به سرم کوبیدند و با سلاح کمری هم به سینه ام زدند. طبق ماده ی یک قانون دولتی، هر افسر پلیس هنگام رویارویی با فرد دستگیر شده وظیفه دارد بی هیچ مقدمه ای خشم واقعی خود را نشان دهد. پاسبانی که شخص را دستگیر کرده نیز جای خود را دارد. او از این امتیاز برخوردار است که در جلسه های بازپرسی در انجام انواع تنبیهات شرکت کند. در ادامه ی ماده ی یک قانون دولتی آمده که هر افسر پلیس می تواند و موظف است افرادی را که در خیابان دستگیر شده اند، تنبیه کند. رفقا هم از مجازات معاف نیستند؛ اما امکان معافیت آنها از مجازات وجود دارد.
اکنون از راهرویی رد می شدم که پنجره های بزرگی داشت. بعد دری خود به خود باز شد. نگهبان قبلا ورود ما را اعلام کرده بود. در آن روزها که همه چیز از شادی و نظم و اطاعت حکایت می کرد، سعی می کردند اهمیت بهداشت اجباری را از طریق مصرف کردن یک پوند صابون در روز نشان دهند. ورود رفیق بازداشت شده حادثه ای ناجور به حساب می آمد.
وارد اتاقی شدیم که کم و بیش خالی بود: میز تحریر، یک تلفن و دو صندلی تنها اثاثیه ی آن بود. از من خواسته شد همان وسط اتاق سرپا بمانم. افسر پلیس کلاهش را برداشت و نشست.
ابتدا سکوتی سنگین حکمفرما شد و بعد هیچ اتفاقی نیفتاد. همیشه همین طور است. بدترین قسمت ماجرا همین است. فرو ریختنم را به تدریج حس می کردم. خسته و گرسنه بودم. حالا دیگر لذت آن اندوه هم از چهرا هم محو شده بود. می دانستم که گرفتار شده ام.
لحظه هایی گذشت. مرد بلند قد رنگ پریده ای با اونیفرم قهوه ای روشن وارد اتاق شد. بی سرو صدا نشست و به من چشم دوخت.
پرسید:“وضعیت؟”
“رفیق عادی.”
“تاریخ تولد؟”
“اول ژانویه ی هزار و نهصد و یک.”
“وضعیت قبلی؟”
“بازداشتی.”
نگاهی باهم رد و بدل کردند.
“چه وقت و کجا آزاد شدید؟”
“دیروز ساخنمان شماره ی 12، سلول 13.”
“به اقامت در کجا؟”
“در پایتخت.”
ورقه ی حکم آزادی را ارائه کردم. آن را به ورقه ی سبز بازجویی سنجاق کرد.
“جرمت چه بود؟”
“چهره ی خوشحال!”
دوباره نگاهی رد و بدل کردند.
بازپرس گفت:“توضیح بده!”
گفتم:” روزی که به مناسبت سالگرد درگذشت رویس دولت عزای عمومی اعلام شده بود، چهره ی شاد من توجه پلیس را به خود جلب کرد.”
“مدت محکومیت؟”
“پنج سال.”
“رفتار؟”
“بد.”
“به چه دلیل؟”
“به دلیل نداشتن اشتیاق کافی برای کار کردن.”
“فقط همین کافی است.”
با گفتن این مطلب بازجو از جا برخاست و به طرف من آمد و ضربه ای به دهانم زد که سه دندان جلویی را خرد کرد. این خود نشان می داد که من به عنوان جنایتکار شناخته شده ام. فکر چنان مجازات سختی را نکرده بودم. بازجوی اولی از اتاق بیرون رفت. مرد چاقی با اونیفرم قهوه ای تیره وارد شد. سربازجو پس از همه ی اینها آمد.
به نوبت از همه شان کتک خوردم. از سربازجو، سربازپرس، بازپرس و پاسبان مامور دستگیریم. آخر او هم بنا به قانون می توانست مرا مجازات کند. به جرم داشتن چهره ی غمگین به ده سال زندان محکوم شدم. همان طور که به جرم داشتن چهره ی شاد به پنج سال زندان محکوم شده بودم.
حالا دیگر باید کاری کنم که چهره ام چیزی را نشان ندهد؛ البته اگر بتوانم از ده سال “سرور و صابون” جان به در ببرم.