نوری زاد و جستنِ شهر خورشید

محمد رهبر
محمد رهبر

سید مرتضی آوینی، همان روزهای انقلاب همه شعرهایش را آتش زد و به انقلاب پیوست، عکسی هم از دوران رو شنفکری و دانشگاه و اثری هم از آن داستانهای پست مدرن که می نوشت، باقی نگذاشت. آوینی به جهاد سازندگی پیوست. جایی که قرار بود تا شورمندترین انقلابیان همه روستاهای ایران را بسازنند و شهر را بگذارند و به مستضعفان برسند.

 جنگ شد و گروهی از جهادگران تصویر بردارِ طولانی ترین جنگ سده اخیر شدند. دوربین هایی که از “خرمشهر” تا “فاو” را هشت سال روایت می کرد، شاعرانگی های “روایت فتحِ” آوینی را به مستند سازی تبدیل کرد که آرمان سازی می کرد و جنگ را چون مدینه ای فاضله و قطعه ای از بهشت با ایثار رزمندگانش، راوی بود.

 گروه روایت فتح جوانی دیگر هم داشت که مهندس برق دانشگاه علم و صنعت بود و کنار آوینی ایستاد. محمد نوری زاد، همه جای روایت با آوینی بود، تیری در جبهه ها نینداخت و تنها دوربین را نشانه رفت. می گوید عملیات بدر دور تا دورش آرپی جی هفت بوده و بسیار وسوسه می شود تا دوربین را کناری گذارد و سمت عراقی ها شلیک کند، اما به زودی می داند که این کار او نیست و شلیک را خراب خواهد کرد و همان دوربین سنگین را محکم به دست می گیرد.1

 آوینی مرادش بود و حرفش را می شنید، گو اینکه تشرِ تند سید مرتضی آوینی را به تلخی پذیرفته بود، وقتی پای سینما به میان آمد و نوری زاد به صرافتِ سینما سازی افتاد و آوینی گفته بود هنوز زود است و چیزی بلد نیستی. بااین حال بعضی وقتها نوری زاد هم ایرادی به آوینی می گرفت، آن هم به لحن و صدای غمناک راوی روایت فتح، که چرا همیشه این همه اندوه و مگر در این دنیا شادی نیافریدند.

 آوینی بعد از جنگ چند سالی بیش زنده نماند، عاقبت پای بر مین گذاشت و رفت. خواندن باقی روایت به عهده نوری زاد بود که همان لحن غمزده آوینی را با صدایش که شبیه ترین به کارگردان بود، تکرار کرد.

 این گذشته مُجاز نوری زاد است و هنوز هم دوستانش که طرد ش کرده اند، جواز نقلش را دارند.

  قبل از راهپیمایی های اسفند به ضرورت مداوا، نوری زاد را بر تخت بیمارستان رها کردند و چهار روزی هم بر بستر خانه اش افتاد و معلوم شد که یک کلیه را از دست داده و دوباره به زندان بازگشت و در همین حالِ نزار دو نامه بر جای گذاشت. می گو یند که این مدت صد ها صفحه نوشته است و بازجویان سپاهی “بند دو الف” زندان اوین، همه شیوه های تواب سازی را بر او آزموده اند تا مگر دوباره بازگردد.

 حتی مهربانی کرده اند و قلم و کاغذ داده اند و گفته اند که وقتی از مقام رهبری خواهند گرفت که این همه انتقاد را در حضورش بگوید که البته بیت رهبری با یک نه بزرگ، اعلام کرده که نوری زاد تازه را نخواهد پذیرفت و نوری زاد هم نه برای حکمش عفوی و نه تجدید نظر دادگاه را خواسته که از اول قاضی مقیسه را به قضاوت به رسمیت نشناخته است.

 

خمیر کردن کیهان

نوری زاد گفته است که در انفرادی می نشیند و کاغذ روزنامه کیهان را خمیر می کند و مجسمه های تماشایی می سازد، درست از صفحه اول و آخر و تیترش که آشوب خیابانهای فرانسه است و نفهمی کیهانیان که نمی دانند، تظاهرات آشوب نیست و حق مردمان است.

 اما نوری زاد، روزی بر همین خمیر می نوشته است. سالهای اصلاحات و دولت خاتمی از ثا بت قدمانِ کیهان بود و اصلاحات را به غرب حواله می داد و بر مزار آوینی به نام و عنوان، صدر تا ذیل رییس جمهور اصلاحات و دولتش را به تند باد اتهام در نوردید، ستون ثابت شنبه ها و نکته های کیهان هر هفته از آن ِ نوری زاد بود و او می نوشت که هیچ بوی بهبو دی از اصلاحات نمی شنود.

 این گذشت و زمین چرخید. نمی دانیم تغییر درونی نوری زاد از کجاها آغاز شد، آرمان شهرش به کدام سنگ شکست، اما روحانیت و کار قدرتش و آنچه بر بالای منبر می گفت و کارهای به خلوتشان روح نوری زاد را سخت متلاطم می کرد، انگار که سال 84 و با آمدن احمدی نژاد، نوری زاد دید که آن نوشته ها به کجا ختم شده و چه کسی را فربه کرده است. در چهار سال ابتدایی دولتِ محمود،

نوری زاد از حلقه دوستان کناره می گرفت، حرفهایش هنوز درون خانه بود. در میان اصولگرایان و شیفتگانِ “آقا”، نوری زاد یکباره داد بر می کشید که این چه وضعی است، از اعتیاد و خانمان های سوخته می گفت و تجارتِ شکر به دست رو حانیت شیعه و دست اندازی سپاه به یغمای خاک وطن. حتی در سریالِ چهل سرباز که بعدها حسین شریعتمداری از آن به عنوان حیف کردنِ بیت المال یاد کرد، سراغ از رستم و اسفندیار می گرفت و به اقرار گفت که روزگاری فردوسی را بد می دانسته و عذر تقصیر آورد که از سر نشناختن و نفهمیدن بوده و حکیم توس سیم خارداری کشیده به دور واژگان فارسی تا پراکنده نشوند و بمانند برای ما.

 نوری زاد به انتخابات سال 89 رسید و خون مردم کوچه را ریخته بر خیابان دید. هنوز نگاهها به احمدی نژاد بود که نوری زاد انگشت اشاره بالا برد و آیت الله خامنه ای را نشان داد.

 

تیر بارانِ آغوش باز

از میان حواریون آقا که به مجلس شعر و هنر می رفتند و دو زانو می نشستند، تنها یکی نامه می نوشت با زبان سرخ.

 نامه اولین نوری زاد، گرچه هیچ رنگ کینه نداشت و به مهربانی و ادب، رهبر را پدری خوانده بود که باید می آمد و زخم را مرهم می گذاشت، بی پاسخ ماند و دوستان قدیمش مثل اینکه چیزی نشنیده اند یا اشتباه شنیده اند، گذشتند، نامه دوم آمد و نشان می داد که نویسنده سر سبزی دارد، سومین نامه دیگر  تهدیدش کردند، نامه چهارم نوری زاد از زندان بود و نامه پنجم باز هم از حبس و اینبار پنج زندانبان و مامور به جانش افتادند و به باد مشت و لگد گرفتنش آنقدر که ریه اش خونریزی کرد و نامه ششم هم رسید و اینبار هم کینه ای به خامنه ای در سطری نبود، نوری زاد در آخرین نامه با خدای خامنه ای نجوا کرده بود، تصویر مرگ را گسترانده بود و آن همه آدم که لابد رهبری را بر دوش تا گور می برند تصویر کرد و از سید علی خواست تا نام نیکی در واپسین لحظات به جای گذارد و از ستم بازگردد. البته صدای این دوستدارِ رهبری که گویا به گریه و التماس می خواست تا آنکه دوستش می داشته دست به خون نبرد به جایی نرسید. آغوش باز نوری زاد به تیر بارانِ زندان بسته شد.

 

از آسمان تا سبزی زمین

میان بسیاری از آنها که از انقلاب و جمهوری اسلامی و نظام و خامنه ای به مردم گریخته اند، ضمیر “ما” مصرفی ندارد، گویا تاریخ را از سر خط نوشته اند و در هیچ ستمی و پرده پوشی استبدادی شریک نبوده اند، اما نوری زاد هنوز به نظام که می رسد از “ما” می گوید. رنجی می برد و در همان زندان هم آسوده از این “ما” نیست، راز سخت گرفتن های نوری زاد در انفرادی و بر خود شاید هم این باشد. در عاشورای سال 88 تا مرگ پیش رفت، 70 روز، روزه گرفتن و بعد اعتصاب غذا که به بیهوشی و بیمارستان کشید. شاید هم این همه ماجرا نباشد، نسلی که از جوانی به انقلاب آمد، قصر نوری را به شهرِ خورشید می جست و قرار بود هزار کارستان کند که نشد و درد کشنده اش ماند.

 نوری زاد در نامه ها و نوشته هایش به همان روزهای اول انقلاب بازگشته است با همان آرمانهای باستانی آزادی و برابری، رو حانیت را بی مسئولیت نمی پذیرد و مراجع را در دولت حقی نمی داند و به زبانی جدایی میان دین و دولت را می گوید.

 از سوی دیگر به زعمای انقلاب که می رسد از آنان به بد عهدی یاد می کند. 14 خرداد سال 89 وقتی سید حسن خمینی نواده بنیانگذار با توهین حاضران مرقد جدش روبرو شد، نوری زاد نامه ای به دلجویی نوشت که گویا خطابش با خود “روح الله خمینی” بود.

“سید عزیز، ما برای اخذ آری از مردم، همه‌ی اعتبار تاریخی و دینی خود را به صحنه آوردیم. مردم ما را باور کردند. و به ما “آری” گفتند. از چریک و توده‌ای و ملی‌گرا، تا مجاهد و مسلمان و ذوب‌شدگان در تشیع. از سنی و یهودی و مسیحی و زردشتی، تا همه‌ی آنانی که می‌خواستند “انسان” باشند. ما با همان وعده‌های چشم‌نواز و شوق‌آفرین، مردم خود را به عقد معامله‌ای فراخواندیم که یک سمتش ما بودیم و سمت دیگرش آنان. موضوع مورد معامله هم همین افق‌های ناب بود. معامله خیلی زود جوش خورد؛ چراکه مردم، جدّ بزرگوار شما را و مردان برجسته‌ای چون مطهری و طالقانی و منتظری و بهشتی را مردانی راستگو می‌دانستند؛ الحق نیز چنین بود. اینان در آزمون‌‌های سخت، امتحان خود را پس داده‌ و به باور عمیق مردم راه یافته‌ بودند. اما، سید عزیز، معامله که انجام شد، دغلکاری‌های ما نیز شروع شد. و ما روز به روز و سال به سال، از موضوع آن قرارداد نورانی دور شدیم.”

نوری زاد انگار که چشم شسته باشد، دنیا رو جور دیگر می بیند، دیگر در بند ظواهرِ آداب مذهب نیست، در نامه اش به ضرغامی رییس صدا وسیما می نویسد: “اخم کردن به کسی که چند تار مویش بیرون افتاده، اخم کردن به خداوندی خداست.” و بعد تصریح می کند که حجاب یو نیفرم نیست، یک انتخاب درونی است و نظام سالهاست که فکر می کند با ملزم کردن بانوان به پوشش بزرگترین خواسته اش را بر آورده است.

انگار که از آسمان آبی دور به زمینِ سبز نزدیک رسیده است، اینبار از کسی نمی گوید، به رهبری نمی آویزد، وقتی نامه اش را شروع می کند، نفسی بلند می کشد و می نویسد به نام خالق آزادی2، شعر های قدیمی را هم مثل سید مرتضی پاره نکرده و دور نریخته، همسرش می گوید دفتر شعری دارد از نوری زاد ِ پیش از انقلاب و شعری که برای لحظه های آشنایی سروده بود.

 

پا نوشت

1- ماهنامه امتداد و مصاحبه با نوری زاد آبان 86

2- نامه چهارم نوری زاد به رهبری با این عبارت شروع شده بود.