ازهمه جا

نویسنده

گزیده ی فیس بوک به انتخاب هنر روز

چه بر شما گذشت در آن شب شوم…

 

یک – ساقی لقایی:

روستای ما در آذربایجان یک آبگرم دارد در دل کوه، مثل یک استخر رو باز. صبح زود و عصر به بعد، نوبت مردانه است و میان روز، زنانه.
حالا که دیگر کاربرد گردشگری دارد، اما داستانی که می خواهم نقل کنم، مربوط به زمانی ست که شالگون ِ ما آب نداشت و ظرف ها سر چشمه ها شسته می شد و لباس ها وقتی زنها می رفتند حمام کنند، اغلب در همین آبگرم که ما بهش می گوییم: ایستی سو
خدابیامرزد مادربزرگ ِ مادرم را. هم سن و سال “علیا المهدی” بود که شوهرش مرد و ننه ماند با چهار تا بچه. بیش از صد سال عمر کرد و تا آخر عمر هم شوهر نکرد. خیلی هم مذهبی! آن قدر که می تواند تا نسل ها شفاعت ما را هم بکند در آن دنیا! القصه! روزی در همان جوانی ها که ننه با همراه گروهی از زنان ده رفته بود ایستی سو. زنها در دل کوه داشتند حمام می کردند و رخت می شستند که می فهمند چند مرد یواشکی ایستاده اند به تماشا. زنها جیغ می زنند و لباس چرک ها را به سر و تن خود می کنند و…
ننه جان من آرام بلند می شود، همچنان که مثل “علیا” کاملن لخت بوده، شانه ها را عقب می دهد و در بلندی بالای ایستی سو می ایستد و بلند و شمرده می گوید:
باخون! باخون… (فارسی اش را می نویسم) نگاه کنید! نگاه کنید! این بدن یک زن است که می خواهید پنهانی نگاهش کنید و حالی به حالی بشوید! خیلی لذت می برید که این زنها جیغ می زنند؟ جرئت کنید و مرد باشید! بیایید نزدیک تر و خوب نگاه کنید! این بدن برهنه ی یک زن جوان است…
خلاصه که خواستم بگویم مادربزرگ مادر من به گردن علیا حق پیشکسوتی دارد و به قول فرناز فراموش نمی کنم که او بوده که حالا من با این همه سرکوب و خفقان برای خودم حق بودن و آزادی قائلم.
من که هیچ! بسیاری از زنهای فامیل من که اغلب بسیار هم با حجاب هستند، بعد از این همه سال او را تحسین می کنند و به وجودش افتخار و همچنین خواستم بگویم - جای دور نمی روم! همین در تاریخ خانوادگی من - یک نفر می شود ننه! با آن جسارت و سرسختی و خلوص و پاکی و آزادگی اش! همه ی مان هم به او افتخار می کنیم، هر چند شاید جرئت نکنیم کاری را که کرد، تکرار کنیم!
پی نوشت: حتا آنقدر جسور نبودم که عکس علیا را بازنشر کنم! جایش از طرح ماندگار مانا استفاده کردم

 

دو - حمایت از رامین پرچمی:

 

بچه های “اعتماد” خسته نباشید…. به خاطر شجاعتتون و به خاطر زحماتی که در این مدت کشیدید، دست تک تکتون رو می بوسیم…. به امید انتشار “اعتماد آزادی “…

منبع عکس : رضا منصور خانکی

 

سه – صفحه ی غلامحسین ساعدی:

غلامحسین ساعدی و مادرش طیبه خانم. به گفته علی اکبر ساعدی، زمانی که غلامحسین در زندان بود، برای تحت فشار گذاشتن او برای نوشتن مقاله ای بر خلاف نظراتش، از ساواک با مادر او تماس می گیرند تا از پسرش چنین چیزی را بخواهد، “چون می دانستند او به مادرش خیلی علاقمند است”، اما مادر می گوید: “از قول من بهش بگید اگر همچین کاری کنه حق نداره پاشو توی خونه بذاره و شیرمو حرامش می کنم” و تلفن را قطع می کند.


چهار – هیلا صدیقی:

نمی دانم باید به خبر تماس کوتاه آریا امروز صبح از اداره اطلاعات ساری که مثل همیشه با صدایی مقاوم و آرام از انفرادی ممنوع الملاقات و ممنوع تلفن و سلامتی خود خبر داده بخندم یا گریه کنم !
این روزها که بیرون از این مرزها دارند دندان تیز نشانمان می دهند، کاش شمشیرها را به روی هموطنانمان می بستیم. این روزها که تیر تهدید، خانه هایمان را هدف گرفته، کاش کمی با همخانه هایمان مهربان تر بودیم. این روزها که اینهمه فشار، اختلاس، تحریم و… عرصه را به جانمان تنگ کرده کاش برای بازجویی از یک هنرمند متعهد و مردمی بابت چند آهنگ ساخته شده انفرادی و خشونت و زندان را شایسته نمی دانستیم
این روزها کاش این آقایان می فهمیدند اگر آتش جنگ در گوشه ای از این خاک افروخته شود همین آریاها هستند که سینه سپر میکنند و برای آبادی و آزادی کشور و حفظ تمامیت ارضی این خاک جانشان را نثار میکنند. کاش می فهمیدند…

 

. پنج – رضا خندان :

درست در چنین روزی بود…

زمانی که پرستار چهره‌‌اش ‌را نشان داد او واقعا زیبا بود.

صورت زیبای‌اش مثل آفتاب می‌درخشید.

“مهراوه”… “دختر آفتاب” که باران را بسیار دوست دارد

 

شش - کمپین تجلیل و حمایت از شیخ شجاع و میر عزیز و همه اسیران در بند

 

چه بر شما گذشت آن شب شوم؟؟؟ خدا بود و خون بود و دل و دشنه، و شاهد بر پر خونی پروانه ی داریوش، اسمانی بی ستاره… اسمانی بی ستاره….