نگاه ما

ابراهیم مهتری
ابراهیم مهتری

واکنش های کاربران در شبکه های اجتماعی در باره ناپدیدی شدن سه کوهنورد ایرانی

برگردید و مرهم باشید

 

 

هفته گذشته بعد از از ناپدیدی شدن سه کوهنورد ایرانی در ارتفاعات برود پیک پاکستان تلاش های فراوانی برای نجات آن ها آغاز شد. تیم های مختلف نجات به منطقه اعزام شدند، با این حال با وجود گذشت چند روز اخبار دقیقی از سرنوشت آن ها در دست نیست

.این اتفاق واکنش گسترده ای در شبکه اجتماعی به همراه داشت 

واکنش مخاطبین شبکه های اجتماعی سرشار بود از خشم نسبت به دولت مردانی که به کقایتی متهم میشدن و ارزوی،امید به بازگشت برای همنوردانی که در ارتفاعات برود پیک پاکستان محبوث خشم طبعت شده بودند.

در این مطلب به قسمت هایی از واکنش های کاربران در شبکه های اجتماعی در باره ناپدیدی شدن سه کوهنورد ایرانی در ارتفاعات برود پیک پاکستان و همدردی با حادثه دیدگان اشاره می کنیم

 

 

آخرین پُست خواهر آیدین بزرگی در فیس بوک…

…” میخوام بی پرده بنویسم که دلم برات تنگ شده دو هفته ای میشه که صداتو نشنیدم و بهت نگفتم مواظبه خودت باش موقعه رفتن تو فرودگاه انقدر شوقه رفتن داشتی که حتی نذاشتی ببوسمت, بغلت کردم و چند ثانیه تنتو به تنم فشردم و در حالی که اشک تو چشمام حلقه زده بود و تو نمیخاستی که گریه کنم از بغلم اومدی بیرونو گفتی کفایت میکنه ولی اون چند ثانیه بغل کردنت اصلن کفایت نمیکرد آیدین , چقد پشیمونم که به زور تو بغلم نگهت نداشتم چقد پشیمونم که صورتتو تو دستام نگرفتم و تو چشمات نگاه نکردم و بهت نگفتم اگه تو نباشی میمیرم , چقد پشیمونم که شاید واسه آخرین بار نبوسیدمت , تفاوته به دنیا اومدنه من و تو فقط 5دیقه بوده , تو 5دیقه دیرتر از من به دنیا اومدی ولی واسه رفتنت از پیشم خیلی زوده , اینارو مینویسم که بیای و بخونی و بدونی که شبا عکستو رو قلبم میذاشتمو تا صبح مواظب بودم تکون نخوره تا صدا و انرژی تپشه قلبم که 9ماه تو فاصله ی چند سانتیمتری ازهم بود و حتی همزمان قلبامون تشکیل شده بود بهت انرژی بده و زودتر برت گردونه و روزنامه ای رو که عکستون توش چاپ شده بودو تو بالشم میذاشتم تا زودتر برگردی , اینو بدون که ناراختیه من از دلتنگیه از اینکه نمیدونم دیگه کی ممکنه بتونم ببوسمت و بغلت کنم و دستاتو تو دستام بگیرم از اینکه نمیدونم دیگه کی میتونم تو چشمات زل بزنمو بگم دوست دارم داداشم… “

 

 

آیدین از نگاه کسی که هرگز او را ندیده…

“آیدین”… اولین بار که اسمت را شنیدم، شبی بود که در زنده بودنت شک بود.

شاید دیر بود…

تو را از میان دلهره و اشکهای همنوردانت شناختم.

“آیدین بزرگی”، بزرگ بود و از اهالی امروز… امروز ؟!!!

امروز نه…

اهل امروز نبود.

به دنبال فردا بود، فردایی روشن تر

و آسمانی آبی تر… آسمانی که در کوهستانهای هر کجا از عالم دیده بود…

او آسمان شهرش را دوست نداشت

و آفتابی میخواست برای همه…

 

 

آیدین اهل فردا بود.

پس حالا شاید دیر نباشد… تو اهل فردایی

دوست داشتم برای تو بنویسم

شاید چون نمیشناختمت

آن شب تا صبح نوشته ایت را خواندم

تو را از میان نوشته هایت شناختم…

و مدام تمام لحظه هایی را که گمان میکنم سپری کردی تصور کردم…

سپیدی بی پایان و سکوت…

سپیدی بی پایان و سکوت… و نا امیدی

نا امیدی ؟!!! نه… تو اهل فردایی

امید از فردا زاده میشود.

پس حتما نا امید نیستی…

پس چگونه زیستی؟… چگونه جنگیدی؟…

چگونه کوهستان را به زانو درآوردی؟

جنگیدی تا ناتوانی مرگ را به رخش بکشی…

چقدر دلم میخواهد پسری مثل تو داشتم….

حال مادرت را نمیدانم… حتما خوب نیست….

اما روزی خوب میشود…

روزی که دور نیست…، همین فرداست.

فردایی که تو میخواستی.

همیشه فکر میکنم که شاملو این قطعه را برای یک کوهنورد سروده است. من هم همیشه به یک وکوهنورد تقدیمش میکنم:

برای آیدین بزرگی، یک کوهنورد:

تو نمیدانی،

غریو یک عظمت وقتی در شکنجه یک شکست نمینالد، چه کوهیست.

تو نمیدانی،

نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان، وقتی در چشم حاکم یک هراس خیره میشود، چه دریایی است.

تو نمیدانی،

مردن وقتی انسان مرگ را شکست داده است، چه زندگیست.

ارسال کننده: رضا فتحی

 

 

نقطه نقطه هر سخن , نقطه نقطه درد و رنج… 

نقطه نقطه نا امید , پشت هم شیب سپید…

نقطه نقطه تشنگی , خواب سرد و خستگی… 

نقطه نقطه برف و یخ , زندگی ها بند نخ…

نقطه نقطه اشک و خشم , دوستان رفته پیش چشم… 

نقطه نقطه آسمان , پرواز باز های جوان… 

نقطه نقطه هر سخن , فریاد های بی سخن…

نقطه نقطه هر نفس , عاشقانه پر زدن از این قفس… 

نقطه نقطه بندگی , رفتن و افسانه گشتن , زندگی…

سورنا

پیشکش آنها که بانگ آزادی سر دادند و در بلندی های سپید کوهستان جاودان شدند , آیدین , پویا و مجتبا

 

 

این آیدین لعنتی برای دوستان نزدیک نیاز به توضیح ندارد، اما واژه‌ی لعنتی برای آیدین نماد مقاومت و پشتکار است. آیدین بیا و مثل همیشه به من بگو لعنتی باش مرد! بیا برویم تمرین رفیق… ما آرزوها و قرارها داشتیم… بیا پسر… دل قوی دار و بیا…

این پویای خندان هم شرح‌اش به همان سادگی که در واژه است وصف نمی‌شود. پویای مهربان همیشه می‌خندید، نمادی برای با ادبی، با جنبه بودن در شوخی و صبوری بود و همیشه و در بدترین شرایط لبخندی بر لب داشت. نباید این پویای خندان را به همین سادگی در چند واژه‌ی ناقص و نارسا محدود می‌کردم… وقتی به پویا می‌گفتیم تو همیشه همینطور می‌خندی… دوباره می خندید…

پویای خندان در توصیف این واژه فقط تویی که‌ می‌توانی یاری کنی، بیا و نشان بده پویای خندان، لبخند را باید دید… بیا و ما را از لبخند عقیم نساز… بیا پسر… اینجا همه اخم می‌کنند و زود پرخاش می‌کنند… بیا ای آموزگار شاد و صبور

پویای خندان، به یاد آر که به بندیخچال رفته بودیم و گوشی موبایل نو من از بالای سنگ پارس افتاد جلوی پای تو و چندین تکه شد و من نمی‌دانستم از افتادن آن ناراحت باشم یا از خنده‌های تو یا از پخش شدن تکه‌های آن و آلودگی محیط زیست، اما وقتی به چهره‌ات دقیق تر و با البته با اخم نگریستم، خنده‌های کودکانه ات مرا از هر خشمی رها کرد. بیا رفیق… این روزگار و شهر برای ما بی خنده های تو سخت است تنگ!

آیدین، به یاد آر زمستان گذشته را که در دماوند در شرایط بدی بیواک کرده بودم و پیام می‌فرستادی و روحیه می‌دادی، اما من امروز هیچ کاری نمی‌توانم بکنم و از رنج و سختی بر تو دیوانه‌ام.

به یاد آر شب‌هایی را که تو در تلاش برای صعود انفرادی دیواره‌ی علم کوه روی دیواره بیواک کرده بودی و من با فریاد‌های بلند، نور چراغ پیشانی و بیسیم روحیه می‌دادم و اکنون نشسته‌ام و جز این شب زنده‌داری کاری از دستم برنمی آید و از رنج و سختی بر تو دیوانه‌ام.

به یاد آر که پس از صعود انفرادی و جاودانه تو از مسیر آرش در دیواره علم کوه، آب و غذا آوردم، اما در شاخک‌ها اشتباه رفتم و به جای اینکه من به داد تو برسم، تو از دیواره زودتر به قله رسیدی و با بیسیم مرا یاری کردی و مسیر را در تاریکی طی کردم و به جانپناه سیاه سنگ رسیدم، به یاد آر شبی را که با بچه‌های تبریز در آنجا بیتوته کردیم و بیواک سوم تو بود. اما من دیگر نمی‌توانم آب و غذا بیاورم، نمی‌توانم بیایم و برسم و آنجا کنار تو باشم. حتی نمی‌توانم بیایم و برای‌تان گم بشوم، و اکنون جز این شب زنده‌داری کاری از دستم برنمی آید و از رنج و سختی بر تو دیوانه‌ام!

آیدین، شهامت ندارم آن فیلم را ببینم، فیلمی که در جانپناه سیاه‌سنگ علم کوه نشان دادی، از دیواره خارج شده بودی و روی قله منتظر و نگران من نشسته بودی، در حالیکه من درگیر شاخک‌ها بودم و ارتباط بی‌سیمی نداشتیم. تو تشنه و خسته بودی و نگرانی من هم بر آن‌ها افزوده شده بود. در فیلمی که از خودت گرفته بودی، گریه می‌کردی… گریه می‌کردی و می‌گفتی پس از سه روز تلاش خسته و تشنه از دیواره خارج شده‌ام، اما محمود گم شده است… ممکن است از شاخک‌ها پرت شده باشد… چگونه بدون او به علم‌چال برگردم… گریه می‌کردی و می ‌گفتی… من شهامت ندارم آن فیلم را دوباره ببینم… شهامت ندارم.

آیدین لعنتی، کیومرث می‌گفت که تو در یکی از تماس‌هایت گفته‌ای که اصلا فکرش را نکنید که ما یک نفر را که نمی‌تواند راه برود رها کنیم و بیاییم پایین… ما باهم برمی‌گردیم…

آیدین لعنتی، به یاد آر عقابی که در دیواره‌ی علم کوه خانه داشت و بارها دیدی و تا نشان می‌دادی و تا می‌خواستم عکس بگیرم، می‌جست و حسرت آن عقاب هنوز مانده است، بیا و تو حسرتی دیگر نشو!

آیدین لعنتی و پویای خندان، مگر شما آرزوی دیواره گاشربروم چهار نداشتید، ما حرف زده بودیم و قرار بود با هم برویم، و من آنجا با شما خواهم بود، می‌آیم و برای‌تان آب و غذا می‌رسانم. می‌آیم و برای‌تان گم‌ می‌شوم، من شما را تنها نمی‌گذارم، کاری است که از دستم برمی‌ آید.

و باور نمی‌کنید که چند نفر و با چه کیفیتی شما را دوست دارند، باور نمی‌کنید که در این روزها چقدر اشک برای‌تان جاری شده است، و چه صحنه‌هایی دیده‌ام، باور نمی‌کنید، بیایید که ما قول می‌دهیم همه‌ی بدی‌ها را جبران کنیم.

کجا بروم که با شما نبوده باشم، کدام کوه بروم که بی شما نرفته باشم؛ آزادکوه، سرکچال، دماوند، علم کوه، شاه‌دژ، زردکوه، توچال، بندیخچال، خرسنگ، پل‌خواب، سبلان، کلک‌چال… دیگر حتی کوه‌ها هم جایی برای آرامش خاطرم نیستند… خاطره‌ها مسلسلی هستند که زخم‌های مزمن می‌زنند… برگردید و مرهم باشید.

و من باور نمی‌کنم که برنگردید، باور نمی‌کنم، دیگر هیچ چیز را باور نمی‌کنم!

محمود بهادری

 

نمی دانم رد پای شما را

در اوج کدامین قله

در ته کدامین دره

در کنار کدامین صخره

در لابه لای کدامین برف

در هجوم کدامین باد سرد

بگردم و پیدا کنم

نمی دانم کجا هستید

نمی دانم کجا آرام گرفتید

روح من نیز در لحظه خوشحالی شما

در برود پیک کنارتان بود

باور کنید

شما را تنها نخواهم گذاشت

روزی خواهم آمد به سراغتان

و از هر کسی نشانی شما را خواهم گرفت

سه قهرمان

سه جوانمرد

سه افتخار

سه ماندگار

سه عاشق

سه دوست

سه عزیز

سه مهربان

سه برادر

رضارحیمی مراغه

 

 “شام گاهان،

راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،

باز گردیدند،

بی نشان از پیکر آرش،

با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.

کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

….