غم را به قدرت تبدیل کنیم

ژیلا بنی یعقوب
ژیلا بنی یعقوب

بهمن جانم، دوشنبه به اوین آمده بودم. حدس می زدم که اجازه ملاقات ندهند. اما آمدم، چون پشت دیوارهای اوین که می آیم احساس بهتری پیدا می کنم. انگار فاصله ام با تو و بقیه دوستان عزیز در بند کمتر می شود.

مثل همیشه ترجیح می دهم که تو را بهترین دوست زندگی ام خطاب کنم تا همسرم.

دوست من!
من فقط دوشنبه ها که روز ملاقات است، خودم را پشت دیوارهای اوین نمی رسانم، روزهای دیگر هم می آیم. می آیم تا خودم را به تو و همه دوستان دربندم نزدیک تر احساس کنم. به تو و به شیوای شجاع، به مسعود و سعید و احمد و عبدالله و هنگامه و فریبا، به محسن امین زاده عزیز، کیوان صمیمی نازنین و محمد قوچانی پرشور و شوق و همه آن دیگرانی که بعد ازانتخابات بازداشت شده اند.
احساس می کنم پشت دیوارهای اوین همان هوایی را تنفس می کنم که تو و بقیه دوستانم تنفس می کنید. آه! من چه می گویم: چه تشبیه بی اساسی. شما در آن سلول ها هرگز همان هوایی را که من در بلندی های سرسبز توی ریه هایم می دهم، نمی توانید تنفس کنید. هوای سلول های گرم اوین کجا و هوای خوب تپه های اوین کجا؟
بهمن عزیزم، یکشنبه زنگ زدی و گفتی انگار می خواهند از سلول انفرادی به یک سلول دو – سه نفره منتقل ات کنند و بعد هم گفتی که برایم چند کتاب بیاور. گفتم: “عزیز! من همین فردا برایت کتاب می آورم، اما بعید می دانم که کتاب ها را به تو بدهند.”
تجربه شصت روزه ام در همان بندی که تو زندانی هستی این را به من آموخته است.
تو گفتی: اما آقای دکتر در کنارم است و همین حالا هم صدای تو را روی آیفون تلفن می شنود. او می گوید که می توانی برایم کتاب بیاوری و کتاب ها به من خواهد رسید.
و من فهمیدم همان آقای دکتر مودب که پس از پایان بازجویی ها با من و دیگر زندانی ها بحث علمی –تئوریک می کرد، در کنار تو ایستاده است. وقت را غنیمت شمردم و گفتم: واقعا بهمن را از انفرادی خارج می کنید؟ گفت: “بله! مطمئن باش” و بعد پرسیدم: “کتاب که بیاورم به بهمن می دهند؟” که گفت: “بله بیاورید.”
بهمن! همان شب از کتابخانه مان چند کتاب خواندنی برایت انتخاب کردم و صبح با شوق و ذوق زیاد با نایلون کتاب ها به سوی اوین حرکت کردم. با خودم می گفتم: “اگر بهمن را نمی بینم شاید با قولی که آقای دکتر داده، کتاب ها را به تو برسانند و بعد از هفتاد روز بتوانی بخشی از تنهایی ات را در سلول با کتاب خواندن پر کنی.”
مسوول پذیرش ملاقات ها از میان پنجره شناسنامه ام را از من گرفت تا لابد برایش ثابت شود که نسبتی با تو دارم. خوب که همه صفحه های شناسنامه را نگاه کرد، گفت باید از بازجویت سوال کند که حق ملاقات داری یا نه. می خواست پنجره را ببندد که نایلون کتاب ها را نشانش دادم و گفتم: خواهش می کنم این کتاب ها را از من تحویل بگیرید. برای همسرم آورده ام. گفت که در این باره هم باید از بازجو کسب تکلیف کند و قبل از این که پنجره را ببندد تند و تند گفتم: لطفا به بازجو بگویید که آقای دکتر خودش اجازه داده است.
و من باید پشت پنجره بسته آن قدر صبر می کردم تا هر وقت که آن مامور دلش می خواهد و یا می تواند با بازجوی تو حرف بزند و بعد پنجره را باز کند و به من خبر بدهد: آری! یا نه!
عزیزم! نگران من نشو انتظار خیلی سختی نیست، چرا که در همین صف است که بسیاری از خانواده های دوستان عزیز در بندمان را می بینم: همسر سعید لیلاز، همسر و مادر محمد قوچانی، مادر مقاوم و خواهرهای دوست داشتنی شیوا نظر آهاری و خیلی های دیگر که من نمی شناسم شان اما من را می شناسند و به من دلگرمی می دهند و برای تو آرزوی آزادی هر چه سریع تر می کنند. پس می بینی که لحظات خیلی سختی هم نیست.
ساعتی بعد آن مامور پنجره را باز کرد و به من خبر داد که بازجو گفته بهمن همچنان حق ملاقات ندارد.
راستی آقای بازجو پیامی هم برای من فرستاده بود: “دیگر این جا نیایید! هر وقت خواستیم به بهمن ملاقات بدهیم خودمان به شما تلفن می زنیم.” بهمن جان! آیا باید مثل تو آن قدر خوش بین باشم که این حرف بازجویت را دلیل لطفش به خودم بگیرم که نمی خواهد بیهوده این راه را بروم و بیایم. آیا به این خاطر باید از او متشکر هم باشم؟ تو آن قدر خوبی که اگر در کنارم بودی حتما به من می گفتی: “بدبین نباش، نیمه پر لیوان را ببین.” اما می دانی که من نمی توانم مثل تو این قدر خوش بین باشم.
و بعد به مامور زندان گفتم: “پس کتاب ها چه می شود؟” گفت نمی توانیم قبول کنیم، چون بازجویش اجازه نداده است. “کاش آقای دکتر به طور اتفاقی هم که شده نامه من را به تو ببیند. می خواهم از او بپرسم “اگر وعده قبول کتاب ها عملی نشده است، من چطور می توانم مطمئن باشم که بهمن را واقعا پس از تحمل شصت روز انفرادی به سلول عمومی منتقل کرده اید؟ شما آن قدر منصف بودید که من وقتی از برخوردهای ناشایست برخی از همکارانتان نسبت به خودم برای شما گفتم و اضافه کردم که حق شکایت به مقام های بالاتر قضایی را برای خودم محفوظ می دانم، حق را به من دادید و گفتید که به خاطر همه برخوردهای ناشایست متاسف هستید و حتما موضوع را به دقت پیگیری می کنید و از همکارانتان خواهید خواست تا حد امکان جبران کنند. متشکرم آقای دکتر، من نیازی به جبران همکاران شما ندارم اما انتظار دارم یک لحظه فقط یک لحظه خودتان را به جای من بگذارید: آیا این تردیدها را حق من نمی دانید؟”
بهمن! امروز مهسا امرآبادی، همسر مسعود باستانی را هم دیدم که گفت: “ژیلا! انگار توی زندان که بودیم راحت تر بودیم تا حالا که آزادیم. چون آن جا خودمان را به عزیزان مان نزدیک تر می دیدیم و این بیرون این همه نگرانشان هستیم و دلهره شان را داریم.”
می بینی! مهسا هم احساس من را دارد. فقط من نیستم که تحمل این آزادی را سخت می دانم.
بهمن جان! راستی چرا بازجوی تو که بازجوی من هم بوده است نمی گذارد تو را ببینم. در زندان هم که بودیم یک ماه اول اصلا به ما اجازه ملاقات نداد اما در ماه دوم چند بار با حضور خودش با هم ملاقات کردیم. با همه کوتاهی اش چقدر خوب و آرام بخش بود و تو بارها و بارها از بازجو تشکر کردی. برخلاف من که خیلی اهل تشکر نیستم تو همیشه از همه تشکر می کنی، حتی از بازجویت، حتی اگر حق از دست رفته ی خودت را با تاخیر به تو بدهند.
یک بار از بازجوی خودم که بازجوی تو هم بود، پرسیدم: “راستی! چرا بهمن را این همه روز در انفرادی نگه داشته اید؟ مگر از او چه می خواهید که باید این قدر آزار ببیند؟”
گفت: “منظورت این است که ما شکنجه اش می کنیم؟ ما زندانی را به خاطر اذیت کردنش نیست که به انفرادی می فرستیم.”
پرسیدم: “ببخشید! پس چرا می فرستید؟”
گفت: “برای این که زندانی ها با هم تبادل نظر نکنند.”
و من یکهو یادم آمد یکی از بزرگان نظام چند سال پیش گفته بود: “من خودم که در زمان شاه هفده روز در انفرادی بوده ام و تایید می کنم که انفرادی به خودی خود شکنجه است.”
این جمله را که به بازجو گفتم، با همان آرامش همیشگی اش گفت:“من اگر می خواستم شکنجه اش بدهم بهترین راه این بود که اجازه ندهم تو را ببیند. این بزرگ ترین عذاب برای او بود. اما من چند بار اجازه داده ام که همدیگر را ببینید.” این بازجو هر ایرادی که داشت بر خلاف خیلی از همکارانش خیلی با حوصله بود، عصبانی نمی شد، توهین نمی کرد و زود از کوره در نمی رفت. به خاطر همین هم بود که وسوسه شدم، کمی در باره انواع و اقسام مطالبی که در باره آثار سلول انفرادی بر زندانی خوانده ام برایش اظهار فضل کنم که چگونه انفرادی می تواند شخصیت و روان یک زندانی را کاملا در هم بریزد، اما خیلی زود پشیمان شدم. یادم آمد تو بارها به من گفته بودی: “زندانی قرار نیست که بازجویش را قانع کند.”
بله! حق با بازجو بود، ما چند بار و هر بار با حضور او یکدیگر را دیده بودیم. و من باید خوشحال می شدم که تو فقط رنج زندان انفرادی را تحمل می کنی و نه مثل خیلی دیگر از زندانی ها رنج ندیدن همسرشان را نیز. شاید چون این شانس را داشتی که هم زمان با همسرت بازداشت شده بودی و باز هم این شانس را داشتی که هر دو در یک زندان باشیم و باز هم این شانس را داشتی که بازجوی تو و همسرت یک نفر باشد! این ها شانس بزرگی است؟! نه؟ می دانم تو این ها را برای خودت شانس نمی دانستی. تو ترجیح می دادی من در زندان نباشم حتی اگر به قیمت ماه ها ندیدنم برایت تمام شود.
دوست من! بهمن مهربانم. به نظر خودت حالا که آزاد شده ام چرا بازجو اجازه نمی دهد ما یکدیگر را ببینیم؟ خودش گفته بود بهترین راه برای آزار دادنت را این می داند که اجازه دیدن من را از تو بگیرد! به نظرت راست می گفت؟ نکند می خواهد تو را آزار بدهد؟ و یا شاید هم من را؟
ترانه، خواهر کوچک ترم اما چند روز پیش به من انتقاد کرد: “ژیلا! انگار تو فقط بلدی زندان را خیلی خوب تحمل کنی. مهم این است که در بیرون از زندان هم قوی باشی. سعی کن این بار این موضوع را تجربه و تمرین کنی.” بهمن! یادت هست همیشه به من می گفتی ترانه با همه جوانی اش بعضی وقت ها نکات خوبی را می بیند که من و تو نمی بینیم. این هم یکی از همان نکات است. نه؟ حق با ترانه است و من حالا تصمیم گرفته ام یاد بگیرم وقتی عزیزانم در زندان هستند با روحیه و مقاوم باشم. مطمئن باش خیلی زود یاد خواهم گرفت. تا همین حالا هم خیلی پیشرفت کرده ام. مثلا دوشنبه قبل وقتی گفتند همچنان تو حق ملاقات نداری، لحظه ای بغض گلویم را گرفت. اما امروز وقتی پاسخ منفی مامور را شنیدم نه فقط از بغض خبری نبود که حتی لبخند هم زدم. یادت هست همیشه ضرب المثل یکی از اقوام آسیایی را برایم تکرار می کردی که “غم را به قدرت تبدیل می کنیم.” من به تو قول می دهم که انواع غم و غصه ای را که این روزها تحمل می کنیم به قدرت بدل کنم. امیدوارم خودت هم این ضرب المثل را فراموش نکرده باشی و غم ها و رنج هایت را در زندان به قدرت تبدیل کنی. مطمئن هستم که می توانی.

 

منبع: وبلاگ ژیلا بنی یعقوب