فاطمه آدینه وند، همسر عبدالله مومنی، عضو زندانی شورای مرکزی و سخنگوی سازمان دانش آموختگان ایران(ادوار تحکیم)در مصاحبه با روز از روزهایی که بر او می رود گفته است واینکه ظلمی که حکومت به او می کند تکرار همان ظلمی است که صدام به خانواده وی روا داشت.این مصاحبه، با گفتگوهای معمول در عرصه سیاست اما متفاوت است. به زوایای زندگی خانواده ای سرک می کشد که از یکسو رنج کشیده جنگ ایران و عراق اند و از سوی دیگر ملتزم به همه آداب یک زندگی دینی؛ با کمترین زمینه بهانه جویی برای حاکمان این روزها.
عبدالله مومنی، با همسر برادر شهیدش ازدواج کرده و پس از سالها فعالیت سیاسی در جنبش دانشجویی، دوباره در بندست و سالی از زندانی بودنش می گذرد؛زندانی سخت که همسرش با دیدن آثار شکنجه در چهره او، گفت: “باور نمی کردم با او چنین کرده باشند… فکر می کردم حکومت دارد ظلمی را که صدام به من کرده تکرار می کند”.
این مصاحبه در پی می آید.
شاید بهترین مساله برای شروع بحث، جریان ازدواج شما با آقای مومنی باشد. ازدواجی که چندان معمولی نبوده است. کمی در این باره توضیح می دهید ؟
بعد از اینکه برادر عبدالله در عملیات عاشورای 2 مفقودالاثرشد، من که در آن دوران یک دختر داشتم، رفتم خانه پدرم. من و برادر عبدالله دو سال با هم بودیم. بعد از مفقودالاثر شدن او هفت سال در خانه پدری بودم. زمانی که من با برادر عبدالله زندگی می کردم، شبی خواب دیدم او زخمی شده و از خرمشهر برگشته است. توی خواب اشاره ای کرد به عبدالله و گفت:“این کوچیکه سهم توست.” آن موقع عبدالله کم سن وسال بود. عبدالله متولد 1355 است و برادرش سال 1364 مفقودالاثر شد؛ بعد از 13 سال هم جنازه اش را آوردند. قبل از آخرین رفتنش به جبهه در خرمشهر زخمی شده بود. یک ماه به او مرخصی دادند. خوب که شد گفت عملیات است وباید بروم و احتمال برگشتن کم است. من خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. او در جواب فقط گفت پدرم خیلی تو را دوست دارد و با اینکه می دانم سن و سالی نداری ولی می خواهم دخترم را رها نکنی. من هم قول دادم که بچه را خودم نگه می دارم. همان عملیات رفت و برنگشت.
یعنی برای همان خواب صبر کردید تا عبدالله مومنی به سن ازدواج برسد و با او ازدواج کنید؟
نه. من وقتی بحث ازدواج با عبدالله مطرح شد دو دل بودم. خانواده مومنی خیلی خانواده مذهبی بودند. برادرانش تقریبا همگی جبهه بودند و پدرش هم انقلابی بود و کدخدای پدری طایفه پدری خودم بود. من هم با خانواده پدر مومنی در تمام هفت سالی که خانه پدرم بودم ارتباط خوبی داشتم. مهمان که داشتند من هم حتما باید می رفتم. سال 1371 این پیشنهاد را به عبدالله داده بودند و او هم قبول کرده بود. بعد به من پیشنهاد دادند که چنین چیزی هست. اول به من بر خورد و گفتم یعنی چه و نمی توانم این کار را بکنم. چونکه چند سالی از عبدالله بزرگتر بودم و تناسب سنی نداشتیم. آنها هم گفتند اتفاقی نمی افتد، چون عبدالله آدم پخته ای است. البته واقعا هم همینطور بود. اما من یک مادر بودم ویک دختر داشتم با تفاوت سنی 8 سال نسبت به عبدالله. با این وجود قبول کردم ودر آذر 1371 ازدواج کردیم.
ابتدای ازدواج شما، آقای مومنی بسیار جوان بودند. ممر درآمدی او در این ایام چه بود؟
سال اول زندگی با عبدالله را در اصفهان گذراندیم؛ در کنار خانواده برادر عبدالله. به خاطر اینکه آنها ما را در زندگی کمک کنند و واقعا هم این کار را کردند. موقعی که من با عبدالله ازدواج کردم، عبدالله محصل بود و در آمدی نداشت. تنها چیزی که بود حقوق بنیاد شهید من بود با کمکی که خانواده عبدالله می کردند. برادر و پدر مومنی واقعا کمک می کردند. در منطقه ما، پدر عبدالله کشاورز بود و کشاورزی خوبی هم داشت و نسبتا وضع اش خوب بود. سال اول زندگی که رفتیم اصفهان، عبدالله سال سوم دبیرستانم بود. بعد از یک سال، دوران دانشجویی برادرش تمام شد و ما برگشتیم گوهردشت. همان سال خدا یک پسر به ما داد. سال 73 بود. سال بعد عبدالله دانشگاه قبول نشد. این البته به نظر من خوب بود. ولی سال 75 دانشگاه تربیت معلم تهران قبول شد.
وقتی زندگی خود را با آقای مومنی شروع کردید، از آینده این زندگی، با کسی که 8 سال از شما کوچکتر بود و تازه 17 سال داشت چه تصوری داشتید؟
عبدالله در خانواده ای اجتماعی بزرگ شده بود. پدرش آدمی اجتماعی و مردم دار بود. من هم می دانستم عبدالله، علیرغم سن وسال کمش آدم منطقی و پخته ای است. درسش هم خوب بود و حس می کردم اگر کمکش کنم به جایی می رسد. در این راه هم تمام تلاش خودم را می کردم. مثلا حتی یک بار صبح بیدارش نکردم که برود نان بخرد. می خواستم او درسش را بخواند. حتی پیش آمده بود وقتی بچه داشتیم، شب هایی که بچه ام تب می کرد، بچه را توی حیاط لای پتو می گرفتم تا عبدالله از صدای گریه او بیدار نشود.
شما تا زمان ورود آقای مومنی به دانشگاه هنوز به تهران نقل مکان نکرده بودید. زندگی سیاسی آقای مومنی که اساساً با ورود اوبه دانشکاه شکل گرفت چگونه شروع شد و شما در این بین چگونه زندگی می کردید؟
سال اول که عبدالله وارد دانشگاه شد دو ترم اول تنها بود و در ترم دوم دانشگاه او، پسر دوم هم گیرمان آمد ومن دیگر نتوانستم تنها باشم و عبدالله خوابگاه متاهلی گرفت تا ما هم به تهران بیاییم. چهار سال را آنجا گذراندیم. خوابگاه خیابان شهید نادری در بلوار کشاورز. همان سال اول، ترم دوم وارد انجمن اسلامی شده بود. خانواده مومنی کلا گرایش سیاسی دارند و آدم های اجتماعی هستند.
چه طور شد عبدالله برای فعالیت سیاسی، انجمن اسلامی را انتخاب کرد؟ آیا یک انتخاب فکر شده بود یا اتفاقی؟
خودش دوست داشت برود انجمن اسلامی و می فهمید چه کار دارد می کند. بیشتر خانواده من ومومنی بسیجی و جنگ رفته بودند. ولی خودم این را می دانستم که انجمن اسلامی جای خوبی است و مناسب عبدالله. عبدالله خیلی در آن دوران تلاش می کرد. یکبار در نماز جمعه سال 76 عکس آقای خاتمی را پخش کرده بود که بسیجی ها تا در خوابگاه دنبال او آمده بودند. می گفتند چرا این عکس ها را پخش می کنی؟ آن سال در خوابگاه تقریبا 60 نفر بودیم که از این میان فقط یکی مخالف آقای خاتمی بود. این یک نفر مرتب عبدالله را تهدید می کرد و یک بار هم او را زده بودند. حتی به من خبر دادند که من را هم می خواستند بزنند. بعد از مدتی عبدالله بین بچه های انجمن شناخته شد. خیلی هم روی اطرافیان تاثیر می گذاشت.
زندگی خوابگاهی برای شما با وجود سه فرزند چگونه بود؟
خب، امکانات محدود بود.اتاق ما تقریبا 40متری بود که بین آن را پرده کشیده بودیم. یک طرف برای خودمان و یک طرف برای مهمان. تا سالی که عبدالله درسش تمام شد، راه درآمدمان همان حقوق بنیاد شهید من و کمک های پدرش بود. ولی وقتی درسش تمام شد یک تعهد داد و دبیر شد. بعد از آن، یکی دو سال خانه کرایه کردیم تا اینکه عبدالله دوباره فوق لیسانس قبول شد و رفت دانشگاه علامه برای ادامه تحصیل. این شد که دوباره گذر ما به خوابگاه دانشجویی افتاد و دوباره دو سال در خوابگاه دانشجویی بودیم. عبدالله در این دوران حقوق معلمی را داشت و حقوق من هم بود. علاوه بر این کرایه هم نمی بایست می دادیم. جای ما کوچک بود. مثلا وقتی دخترم کنکوری بود، من کلید مسجد خوابگاه را گرفته بودم تا دخترم آنجا درس بخواند. با امکانات کمی که داشتیم سخت بود، ولی دوران پر خاطره ای بود. در آن محیط همه مثل هم بودند. وقتی درسش تمام شد ما آمدیم دوباره کرایه نشین شدیم و او معلم بود تا همین سال قبل. از وقتی عبدالله را دستگیر کردند، حقوقش قطع شده و وقتی آمده بود مرخصی، رفت آموزش و پرورش، گفته بودند به شما دیگر نیاز نداریم.
رابطه دختر شما با آقای مومنی چگونه است؟ رابطه دوستانه است یا پدر فرزندی و یا عمو و برادرزادگی؟
دختر من با عبدالله 7 ـ 8 سال اختلاف سنی دارند. رابطه آنها خیلی خوب بود. خیلی به او امید می داد. هم برای ادامه تحصیل و هم در همه موارد زندگی. بیشتر رابطه عمو وعموزادگی داشتند. هنوز یک بار هم دخترم به او نگفته پدر. به اسم عمو هم کم او را صدا می زند.
اگر به گذشته بر می گشتید آیا باز قبول می کردید با عبدالله مومنی ازدواج کنید؟
برای قبول کردن راحت تر بودم. آن موقع سن عبدالله بسیار کم بود و من نمی دانستم که آینده چه می شود. الان می دانم عبدالله چی شده و ازاو راضیم. آن موقع با ترس و دلهره قبول کردم با او ازدواج کنم.
نقش شما در این راه چه بوده است؟
من همیشه نیروی کمکی عبدالله بودم. این را خودم می خواستم. چون کارش را دوست داشت. مثلا اگر جلسه ای در دانشگاه داشت و بچه من نیز مریض بود قبول می کردم خودم او را ببرم بیمارستان. این اتفاق بارها افتاده. می دانستم نه خلاف شرع می کند و نه خلاف قانون. کار سالمی راهم داشت انجام می داد. من هم به کارهای سیاسی بی علاقه نبودم. شاید دوست داشتم مثل زن های دیگر وقتی مهمان داشتم یا کاری بیرون داشتم شوهرم هم باشد، ولی مانع او نمی شدم. چون که فکر می کردم راه روشنی را میرود. سعی من این بود که سد راه او نشوم. من بیشتر توی خانه هستم. یعنی پشت صحنه را دارم. یک بار که آقای عبدالله نوری آمده بودند اینجا، خاطره ای برایشان گفتم. وقتی عبدالله در دانشگاه تربیت معلم دانشجو بود آقای نوری را دستگیر کردند. عبدالله هم جلوی در خوابگاه تعداد زیادی عکس از آقای نوری چسباند. در خیابان خوابگاه هر جمعه نماز جمعه می خواندند. آنجا عبدالله داشت عکس آقای نوری را پخش می کرد که یک سری حمله کردند و او را زدند. او هم فریاد می زد و می خواست از چنگ آنها در برود. من هم از پشت، دیگر محرم ونامحرم حالی ام نبود، دستم را کردم توی چادرم که به نامحرم نخورد، تلاش می کردم که عبدالله را نجات دهم. من یک زن خانه دار هستم. ولی می خواهم همه جا پشتیبان عبدالله باشم. چون به راه او ایمان دارم.
این یک برداشت عقلی بود یا حسی؟
هم عقلم به من این را می گفت وهم حس خوبی نسبت به او و کارش داشتم. سعی می کردم به خاطر کار خودم مانع او نشوم.
تاثیر وجود عبدالله مومنی در زندگی شما روی فرزندانتان چگونه بوده است؟
من فکر می کنم عبدالله تاثیری خیلی عالی روی بچه ها داشته و مخصوصا روی دخترم. زندگی دخترم را از عبدالله می بینم. اینکه عبدالله هم تحصیل و هم سیاست را کنار هم داشت برای بچه ها نوعی تشویق بود.
آنها به کار سیاسی هم علاقه مند هستند؟
دخترم که آدم آرامی است. نسبت به مسایل سیاسی هم آگاه است ولی کمتر داخل می شود. پسرها هم الان دوران راهنمایی و دبیرستان هستند. معلوم نیست چه کاره بشوند. ولی با پدرشان هم بحث می کنند و هم می پرسند. نسبت به سن و سالشان فکر می کنم از عالم سیاست خوب سر در می آورند و می دانند چی به چی است.
بدترین خاطره دوران بازداشت آقای مومنی طی یک سال گذشته برای شما چه بوده است؟
همان لحظه که عبدالله را برای اولین بار بعد از بازداشت، در حیاط اوین دیدم و آن دفعه ای که اعترافات او را از تلویزیون نشان دادند. واقعا سخت بود. نمی دانم چه طور طاقت آوردم. جلوی بچه ها عکس العمل نشان ندادم و مثلا در جریان پخش صحبت های او از تلویزیون فقط گفتم بیایید بابایتان را ببینید. البته بچه ها هم خیلی ناراحت شدند.
صحنه ای که شما از اولین دیدارتان بعد از بازداشت آقای مومنی، در مصاحبه ها بازگو کردید بسیار تاسف بار بود. آن لحظات بر خود شما چگونه گذشت و چه حسی داشتید؟
من توی زندگی خیلی سختی کشیده ام، ولی شاید آن لحظه سخت ترین لحظات بود. وقتی عبدالله از ماشین پیاده شد چهره اش زرد و پف کرده بود؛ شده بود پوست و استخوان. حتی نمی توانست خودش از ماشین پیاده شود. من اگر می دانستم عبدالله آن وضعیت را دارد اصلا بچه ها را نمی بردم. باور نمی کردم با او چنین کرده باشند. انگار تمام زندگی ام جلوی چشمم خلاصه شد. فکر می کردم حکومت دارد ظلمی را که صدام به من کرده تکرار می کند و دوباره دارند زندگی من را تباه می کنند. عبدالله فقط گریه می کرد. فقط به من فهماند که وضعیتش را بیرون فاش کنم. نمی توانستیم درست صحبت کنیم. نه عبدالله توانش را داشت و نه شرایط آن بود. یک نفر هم صدای ما را ضبط می کرد.
این روزها با نبودن ایشان چگونه کنار می آیید؟
اولین بار که او دستگیر شد، آمادگی نداشتم که عبدالله به خاطر کار سیاسی بازداشت شود. سال 84 هم عبدالله چهل و پنج روز بازداشت بود واین واقعا برای من سخت گذشت. سال 86 که سی وپنج روز او را گرفتند به خودم قبولاندم که باید با این موضوع کنار بیایم و به نحوی به آن عادت کنم. بالاخره منطقی کنار آمدن بهتر ازخود خوری است. حداقل این طور آدم بر خودش مسلط است و در مواقع ضروری بهتر تصمیم می گیرد.
برای نبودن آقای مومنی زیاد گریه می کنید؟
خیلی زیاد. ولی نمی گذارم بچه ها متوجه شوند. حداقل هفته ای دو یا سه بار برایش گریه می کنم. از اینکه کنار من و بچه ها نیست ناراحتم. عبدالله شخصیت عاطفی دارد. خیلی هم خانواده دوست است. خودش هم سریع گریه می کند. این را دوستانش می فهمند. من وقتی از چیزی ناراحت بودم، او کنار من می نشست و خیلی مواقع گریه می کرد.
دیدتان نسبت به آینده چگونه است؟
حس خوبی دارم. فکر می کنم عبدالله در زندان نمی ماند و می آید بیرون و کار سیاسی اش را هم ادامه می دهد. روزی که عبدالله وارد انتخابات شد من چنین چیزی را پیش بینی نمی کردم. اصلا شرایط طور دیگری بود. فکر می کردیم همه چیز دارد خوب می شود.
در زندگی اختلافی هم با عبدالله مومنی داشته اید؟
اختلافات ما خیلی کم و جزیی بود. خیلی مهم نبودند. مهم ترین آنها زیاده روی عبدالله در استفاده از کامپیوتر بود و تلفن های نصف شب. شب ها تا دیر وقت کارش گشتن توی اینترنت بود. من می گفتم آدم باید ساعت 11 شب بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود. عبدالله این را رعایت نمی کرد.
از ازدواج با آدمی مثل او با این همه دردسر پشیمان نیستید؟
نه هیچوقت این اتفاق نیفتاده. درد سرها تقصیر او نیست. تقصیر کسانی است که او را به این روز انداخته اند. ولی من می گویم کار خدا بود و نتیجه خوبی هم خواهد داشت. من و عبدالله اول توی یک روستای دور افتاده بودیم والان عبدالله در راهی که دوست داشته برای خودش کسی شده است. مشکلات مالی دوران دانشجویی عبدالله را با زندگی در خوابگاه و سه بچه گذراندیم. فشار در زندگی ما بود ولی هیچ وقت احساس کمبود و حقارت نکردم. این همان تصور و رویای من از زندگی آینده ام بود. بچه که بودیم در بازی با هم سن وسالان خودم همیشه احساس می کردم من باید طور دیگری باشم. توی بازی ها می گفتم من از تهران آمدم و نقش آدم هایی را داشتم که زندگی آنها با بقیه متفاوت بود.فکر می کنم خیلی خوشبختم و از خدا به این خاطر متشکرم.
بعد از عبدالله مومنی، بیشتر برای کدام یک از زندانیان سیاسی ناراحتید؟
برای زیدآبادی خیلی دعا می کنم. برای امویی و میردامادی و ملیحی و بقیه زندانیان سیاسی هم همینطور. امروز من با خانواده همه این آدم ها همدرد هستم. وقتی به عبدالله فکر می کنم نمی توانم در فکر بقیه نباشم.