قصه‌ی تلخ آن سال‌ها

نویسنده
یاسر اکبریان

» بوف کور

داستان ایرانی در بوف کور  منتشر می‌شود

 

وزیدن باد جان گرفته و لته های پنجره بی تاب تر شده اند. پتو را روی چانه کشید. هوهوی باد در دل تیرگی شب، شلاقی، سر شاخه های درخت ها را به بازی می گرفت. و سپیدارها و چنارهای پیر را خم و راست می کرد و حتمن چین های ریز و درشتی روی سطح آب حوض می انداخت (منصوره هر کجا که باشد، حتمن این باد موهای خرمایی اش را پریشان می کند ) خواب از چشمانش گریخته بود. وقتی خاطرات هجوم می آورند، خواب مثل یک اسب چموش از چشمان آدم می گریزد. بی خوابی و فکر و خیال او که روح ابراهیم را در چنگالش گرفته بود ( حجم و تیرگی شب بر دلم سنگینی می کند و صدای هوهوی این باد سرکش تنهایی ام را بیشتر می کند.حالا کجا هستی ؟ و چشمان درشتت به چه چیزی زل می زند، به تیرگی این شب، به این باد وحشی، یا حتمن لب پنجره نشسته ای و ابرهای سیاه و سنگین آبان را نگاه می کنی که تمام آسمان را غمگین کرده….. ) بلند شد نشست. زانوها را بغل کرد. سرش میان زانوها خزید. آه کشید. آهی طولانی و کشدار، آهی که هر بندش درد دل بود. جمله ای نا گفته، گفتاری متروک مانده که حالا بعد از سالها تغییر شکل داده اند و با یک آه از حلقوم ابراهیم بیرون می ریزد.( سپیدارها می دانستند که عاشقت هستم، حتا ماهی های قرمز حوض می دانستند که دل در گرو تو دارم. جزجز این عمارت می دانست که من عاشقت هستم، اما نه تو دانستی، نه قطار ساعت پنج شهریور ماه ) گرما بود و هرم آفتاب، شهریورماه با تمام تبش رطوبت خشت ها و دیوارها ی خنک عمارت را می مکید، منصوره روی حصیر زیر خنکای سپیدار نشسته بود و با مداد طرحی از چهره ابراهیم می کشید. دستهای ظریفش می کوشید در پف های زیر چشم ابراهیم اغراق کند. ابراهیم ناآرام و سنگین لبه ی حوض نشسته بود، گرما بود و دل پر اظطراب و لب خاموش ابراهیم (… نپرسیدی که چرا اینقدر ساکت نشسته ام، این سکوت خود نشانه ای بود، دقت می کردی خیلی از کلمات را در چهره ام می خواندی ) چشمان درشت و زیبایش را بالا آورد و دقیق شد به صورت ابراهیم، ابراهیم نفس را نگه می داشت. هر چند لحظه ای که طول می کشید، هوا را در ریه هایش نگه می داشت و بعد وقتی گردن سفید و لاغرش را خم می کرد روی کاغذ، ابراهیم هوا را پر فشار از ریه ها رها می کرد ( با آن چشم های درشتت وقتی نگاهم می کنی، نفسم بند می آید انگار که چشمهایت مرا می برد به عمق یک اقیانوس ناشناخته که نمی توانم نفس بکشم، اگر بیشتر از حد معمول به من زل بزنی خفه می شوم، قاتل من می شوند این چشم های درشت و قهوه ای، این لبان سرخ، به من خیره شو…. )گرمای و شرجی تمام کوچه ها و پس کوچه های تالان را گرفته بود و مه و رطوبت ضعیفی چترش را روی تالان و خانه اش آواره کرده بود و فقط پارس سگی از جنوب دهکده شنیده می شد و ابراهیم فکر کرد که همان سگ زرد رنگ و کثیف است که کنار ریل دنبال استخوانی پوزه اش را توی شن ها می کشد، و حتمن منتظر رسیدن قطار ساعت پنج است که باز بی هدف دنبال قطار بدود و پارس کند. شاید دستی از پنجره کوپه ژامبون یا تکه استخوانی برایش پرت کند، صدای سوت قطار تنها صدایی است که پر صدا در دل غلیظ مه و رطوبت گم می شود ( منصوره، از دو چیز می ترسم، از نبود تو و بعد از این مه لعنتی، هر از چند گاه مه آوار می شود روی این عمارت. از این مه می ترسم از این ذره های معلق در هوا که همه چیز را می گیرد و آدم ها را تبدیل به شبه می کند، جایی خوانده ام که در مه پریان از سرزمین های بعید پا به ویرانه زمین می گذارند و تن خودشان را در برکه ها شستشو می دهند. منتظرم که تو هم بلند شوی و همه ی این کاغذ ها را زمین بگذاری و بروی توی حوض، لخت بسان یک پریزاد تن خود را شستشو دهی، من نگاهت کنم مثل یک محکوم. شاید بشود مشاعرم را از دست بدهم، مثل پدر که از دست دادمش، یا شاید مثل مادر که وقتی مرد من کو چک بوده ام و خاطرهای ازش ندارم، بلند شو برو تن خودت را در آب حوض شستشو کن و من پشت این مه سیر دل نگاهت کنم و سیر دل گریه کنم ) منصوره خودش را جلوتر کشید. مه صورت ابراهیم را تار کرده بود به یک متری ابراهیم رسید که بتواند دقیق خطوط چهرۀ ابراهیم را بکشد گرمای شهریور ماه امان از فاخته و پرنده های کوچک گرفته بود و فاخته ها خواب آلود کز کرده اند روی شاخه ی درختان، حتا ماهی های قرمز حوض خودشان را زیر لجن های ته آب مخفی کرده بودند. منصوره روپوشش را درآورد و تمام تن ابراهیم لرزید (… اما من لرز داشتم. به دست های ظریفش را که نگاه می کردم، می لرزیدم. به خطوط و سفیدی گردنش که نگاه می کردم می لرزیدم. مثل یک بید مجنون در هجوم یک باد وحشی و سرکش می لرزیدم…) کاغذ طراحی را کنار گذاشت موهای خرمای اش را با حرکت سر به عقب راند. کش و قوسی به کمر خوش ترکیبش داد و زل زد به کاسه ی انگور (… دانه دانه ی این انگورها را به عشق تو دانه کردم. مثل الماسی جدایشان کردم، یک دانه شان هم هدر نرفت… ) چند حبه انگور برداشت و خورد و ابراهیم به حرکت های متین و با وقار لبان قرمزش نگاه کرد و لرزه از شست پایش شروع شد و رو به بالا می جهید.

چرا می لرزی آقا، ناخوشی

اسمم ابراهیمه، ابراهیم

خندید. می دونم، ملیحه توی ایستگاه بهم گفت، می تونی منو منصوره صدا کنی یه تازه کار

 (…نمی دانست ناخوشی من چیست. نتوانستم لب از لب باز کنم. لبانم مثل سرب سنگین شده بود و صداهای زیادی در جمجمه ام می پیچید. می توانست از این سپیدارها بپرسد، می توانست از این ماهی های درشت حوض بپرسد، تواین چند روز بارها به سپیدارها اعتراف کرده ام که دوستش دارم، بارها لب این حوض خم شده ام و فریاد زده ام که خیالش راحتم نمی گذارد… )

چیز مهمی نیست، کمی تب دارم

تب !؟ اونم توی این شرجی وگرما

بلند شد روپوش جگری رنگش را پوشید (… کاش می گفتی کمکت کنم، کاش این روپوش را خودم تنت می کردم که دستهایم به رطوبت و ظرافت پوستت کشیده شوند )

کاغذ هایش را برداشت، موهایش را چپاند زیر شال و ابراهیم می دانست تا مهمانخانه ی فکسنی بی بی زینب راهی نیست. در را که باز کند از خم کوچه که بگذرد دست راست آن کوچه تنگ و باریک می رسد به مهمانخانه بی بی زینب که غالبن مهمان هایش نقاش هایی است که می آیند از گوشه و کنار تالان و باغ اجدادی ابراهیم طرح بر می دارند

-می خوای طرح صورتت را ببینی ؟

نه…از خودم وحشت دارم خانوم، نبینم بهتر است

-باشه ببخشید مزاحم شدیم. فقط یه امروزو وقت داشتم و گفتم دوباره سر بزنم به اینجا

 نگا هش را چرخاند به کل عمارت.طرح محو اشیا را می دید. دیوارهای رطوبت زده و آجر های باد کرده و بی شکل، به درخت ها، به در حیاط و رنگ زده و سالخورده و بعد چشمهایش کبوتر خانه و فنس های خالی را دید زد

بله تنها، پدرم هم بود، پائیز گذشته مرد.

(… سنگ هم دوست ندارد تنها باشد منصوره!!؟ حتا خارهای پشت این عمارت هم تنهایی را دوست ندار ند. شب ها تنه های ظریفشان را در هم می پی چانند، چرا این زبان نمی چرخد که بگوید، تو بمان، این عمارت پیشکش یک تار موی تو، پیشکش یک بوسه از لبان سرخت، شب ها در این عمارت خیال تو ست که از تنهایی درم می آورد. به هر چیزی که زل می زنم اندام ظریفت شکل می گیرد، به خشت های گلی، به تنه سپید سپیدارها، یا به کاشی های آبی حمام، عطر تو در این عمارت می ماند…) باد افسار گسیخته تر لابه لای درخت های جولان می داد، بخار شیشه پنجره را پوشانده بود و شب سردتر و رفیق تر می شد (…بارها نیمه شب می آمدم دوروبر مهمانخانه و آن پنجره های کوچک و هلالی شکل را نگاه می کردم بلکه تورا پشت یکی از پنجره ها ببینم، اما تو انگار عادت نشستن پشت پنجره را نداری، کاش اینقدر شهامت بود که بیاییم تو با تحکم به بی بی زینب می گفتم، اتاقت کجاست و پله ها را بالا می آمدم، در را بی صدا باز می کردم تا صبح، به تو زل می زدم و یا پتو را روی چانه ات می کشیدم و سرم را میان انبوه موهای خرمایی ات پنهان می کردم و سپیده دم قبل از اینکه بیدار شوی گم شوم، بی اینکه تو بدانی کسی تا صبح هزار بار لبانت را بوسیده، هزار بار دستانت را بوسیده، هزار راز را در گوشهایت پچپچه کرده… ) گرومبه و غرش آسمان، رعدو برق گاهی تن ابراهیم را لب پنجره روشن می کرد و بعد دوباره تاریکی غلیظ تن ابراهیم و قاب پنجره را محو می کرد (…این تاریکی انگار میخش را کوبیده اند اینجا، انگار غروب خورشید طلوعی ندارد، چه بر سر من می آید امشب ؟ چه بر سر این دل تنگ می آید ) دستانش در تاریکی گلوی بطری را گرفت، سر کشید، گلویش را سوزاند، یک گلوله آتش از دهان تا معده اش کشیده شد و بوی الکل در تاریکی می چرخید (… بی بی زینب کم می خوابید. شبها بیدار بود و چراغش روشن. بیرون آمدم، تکیه ام را داده بودم به دیوار، آمد روبرویم

گفت : مجنونی ابراهیم، چند شب مثل یک روح توی این کوچه می چرخی!

-دلتنگ پدرم هستم

خب پدرت هیچ وقت پاشو توی این کوچه نذاشته

 بی هدف آمدم ( صدایش را بالا آورد )مفتشی مگر، چکار داری؟

بی بی زینب جا خورد، زیر لب غرید و رفت

صدایم را عمدن بالا آوردم، کاش تو شنیده باشی، کاش تو فهمیده باشی که نیمه شب من در این کوچه باریک کثیف دنبال چه بودم ) بغض آسمان شکست و باران یک صدا با ضرب روی پنجره می کوبید و باز بوی خاک باران خورده را می توان استشمام کرد ابراهیم سعی کرد قطرات روی پنجره را بشمارد.نتوانست حساب از دستش رفت و باران یک امان بارید (… نقاش های زیادی به تالان آمده اند و راه کج کرده ا ند به این عمارت و از گوشه کنار این عمارت طرح برداشته اند اما دل در گرو هیچ کدامشان نداشتند، تا می آمدند ملیحه هم می آمد و برایشان چای می آورد و یا قلیانی تازه می کرد اما من نه حرفی می زدم نه پیش پایشان درنگی، کتابم را بر می داشتم و می رفتم کبوتر خانه و در خلوت خودم سیگار می کشیدم، کبوتر خانه بوی پدر را می داد چشمانم را می بستم که باز صدای تار پدرم در فلس گوش هایم بپیچد. اول ریش بلند و سفید پدرم یاد می آمد که همیشه پیراهنی از

کرباس تنش بود. بودنش تنها ئی ام را بیشتر می کرد حضورش برایم مثل شبح بود. حرفی نمی زد اگر ساعت ها و سال ها کنارش نشسته باشی ؛ تنها دمخورش بعد از مادر ملیحه بود، با صدای تار پدر ملیحه هم پیدایش می شد و گاهی صدای تار پدر را با آوازی همراهی می کرد و چه زیبا می خواند.خوش

 گرفتند حرریفااان سر زلف ساقی ی ی ی

گررر فلکشااهاهاهان، بگذاارد که قرااااری ی بگیرند

پدر غروب ها هم می آمد، همین جا، کبوتر خانه، و با تعلیمی اش کبوترها را پر میداد و چرخیدنشان را در آسمان تماشا می کرد و شب ها هم لحفاش را می برد وسط حوض و سپیدار می خوابید، حتا روزهای سرد پائیز هم زیر سپیدار نزدیک حوض می خوابید، منصوره حالا سکوت و خلوتی این اتاقها کسالتم را بیشتر می کند، ملال دارد بزرگی این خانه، تنهایی امیر این خانه بوده و هست. صبح که بلند شدم صدای تارش نمی آمد. بلند شدم از پنجره خم شدم توی حیاط زیر سپیدار خواب بود، شک برم داشت، پدر همیشه قبل از طلوع آفتاب بلند می شد. رفتم سر شاخه های درخت ها را هرس کردم آب حوض را کشیدم و تازه اش کردم و ماهی ها را از تشت ریختم به عمق حوض سه گوش. اما با همین این سر و صداها پدر بلند نشد. بالای سرش رفتم چشمانش گشاد شده و چانه اش باز بود. بوی تلخ مرگ همراه با باد به مشامم خورد. خم شدم و برگ های خشک را از لحافش جمع کردم.مضراب را برداشتم و زخمه به سیم های تار می زدم بلکه این صداها پدر را بیدار کند.اما تن سردش حکایت دیگری داشت. نه توانستم گریه کنم و نه بروم ملیحه را صدا کنم. سالها بود که مثل دو غریبه زندگی کرده بودیم و این سالها دمخورش شده بود تار و گاهی هم گریه های خفه ای که نیمه شب لا به لای سپیدار ها چشمانش را خیس می کرد، هیچ وقت نفهمیدم غم چه را می خورد. غم هایش را با خودش به گور کشاند، بعد از مرگ پدر بودکه گهگاه ملیحه نقاشی را به اینجا می کشاند و سکوت این عمارت را می شکست…)

باد جان بیشتری گرفته بود و تنوره می کشید. ابراهیم بلند شد شیشه های پنجره می لرزید و باد با تمام قدرتش به شیشه های می کوبید. نگاهی به آسمان انداخت چیزی مشخص نبود و فقط صدای یکدست ریزش باران

می آمد و گهگاه صدای شدید رعد و برق که برای چند لحظه پاره ای از درخت ها را روشن می کرد.

در تاریکی چیزی را می جست دستهایش خزیدن رو به جلو پیدایش کرد. گرده اش را داد به دیوار. آرام سرید رو به پایین، نشست قوزه کردو غمگین. فندک با جرقه های ریز روشن شد، شعله عینک کلفت و موهای نامرتبش را روشن کرد سیگارش را پک زد و بعد نور فندک در تیرگی شب گم شد (… اول ملیحه آمد تو، داشتم اسرار قاسمی می خواند یا طلسمات اسکندر… ملیحه زن بی پروایی است. تنها همسایه ای که می توانست از لایه ای ضخیم انزوا من و این عمارت عبور کند، موهای شبق گونه اش، همیشه روی صورتش ولو بود و برایش مهم نبود که کسی

 ساعت ها زل بزند به خط سینه هایش. همین بی پروایش باعث شد نقاش ها زیادی او را مدل کنند نقل ملیحه وقتی سر زبان ها افتاد که بی پروا تر شد، کنار ریل زیر باران لخت ایستاد تا از او با مداد طرحی بزنند. لخت ایستاده بود و دست هایش را روی سینه هایش چلیپا کرده بود. بی هیچ شرم. مرد نقاش زیر چتری که بالا سرش را پوشانده بود خونسرد سرگرم نقاشی کردن بود. رابط من به دنیای بیرون ملیحه بود. انگار در خون این زن….. لعنت به خیال، لعنت به این شب. اول ملیحه آمد تو گفت مهمان داری. منتظر جواب من نشد. کاش نمی امدی تو، کاش این در پیر و فرتوت روی پاشند نمی چرخید پا به عمارت گذاشتی رگ هایم به جای خون سرب داغ در تنم می ریخت دستم لرزید و کتاب از دستم افتاد و شدم تنوره ای از آتش و تمنا… )

بعد از این همه سال باز خودم می پرسم، چرا از صورت من طرح بر می داشت، چه داشت این صورت!؟ جز اینکه درد و انزوای پوستم را شکسته کرده و چشم هایم که پف زیرشان حکایت شب نخوابیدن های من بود. چه چیز گیرایی داشت مردی که قوز کرده باشد لبه ی حوض، نزدیک غروب که رفتی دلم گرفت.در را باز کردم طرح محوت را در کوچه دیدم. شبیه یک پری از خم کوچه گذشتی، غروب تلخی بود و مه غلیظ تر شده بود. انگار تمام ابرهای آسمان سقوط کرده اند توی کوچه های تالان. به درخت ها آب دادم، سری به کبوتر خانه زدم، اسرار قاسمی را برداشتم نخواندم. کاسه انگور را ریختم روی آب حوض. بلند بلند حرف می زدم، نمی خواستم رعشه دلم را جدی بگیرم اما نشد رفتم وسط حوض سرم را زیر آب بردم و آنجا فریاد زدم منصووورره.

تیرگی شب رنگ می باخت. باران همچنان می بارید.از شدت باد کم شده بود و ابراهیم اگر بلند می شد و با کف دست بخار شیشه را می گرفت می توانست شبه درخت سپیدار و حوض را ببیند(… منصوره یکبار پا در خواب هایم گذاشتی……. آن هم شهریور آن سال……….. اما چرا خیالت هم دیگر پیدا نیست!؟ گناه ناکرده ام چه بود که عقوبتش شد ندیدن روی تو حتی در خواب )

چه می خوای ابراهیم، این کوچه چی داره مثل کنه چسبیدی بهش

بی بی زینب حرف دارم اما زبان ندارم.

 چته تو!!!؟ اینقدر خودت را حبس کرده ای مریض شدی. نگاه !!!چطور صورتت ورم کرده.

 ابراهیم با نوک پا ضربه ای به قوطی زد، قوطی لغزید و افتاد توی جوی آب،

کی میره ؟

کی، چی کی میره

هیچی، هیچی

تو حالت خوب نیست پسر، برو خونه

خوبم، خوبم بی بی زینب

نگاهی انداخت به پنجره های مهمان خانه و خودش را در تاریکی کوچه گم کرد.و صدای فریادی تمام کوچه را پر کرد.

غروب هوای شهریور را کمی خنک کرده بود. منصوره روی صندلی چوبی ایستگاه نشسته بود و زل زده بود به ریل و ابراهیم کمی دورتر نشسته بود و خیره شده بود به انگشت بزرگ و دست های ظریف منصوره. ابراهیم لبانش سنگین شده بود.منصوره نگاهی به ساعتش انداخت و موهایش را چپاند زیر شال. منتظر بود که انگار این سکوت را ابراهیم بشکند اما ابراهیم چیزی نگفت، قطار از خم ریل پیدا شد، می لغزید و صدایش می پیچید در گوش های ابراهیم.

ابراهیم خودش را در گوشه ایستگاه مچاله کرده بود. می ترسید، از ناشناخته ها، می ترسید از این که منصوره می رود. می ترسید. (… چرا این قطار از ریل خارج نشد، چرا خداوند به شانه ها و پنجه های من قدرتی نداد که بدوم و با شانه هایم متوقفش کنم. چرا این نامه چسبیده ته جیبم و نمی توانم بیرونش بیاورم. چرا این زبان نمی چرخد ) قطار رسید، بخار از لایه چرخ هایش بیرون می زد چند نفر پیاده شدند.کسی که آن طرف تر ابراهیم نشسته بود بلند شد مردی را که از قطار پیاده شد بغل کرد.ابراهیم سرش را بلند کرد زل زد به چشم های درشت منصوره بی هیچ شرمی، نگاهشان در هم گره خورد. لبخندی محو لبان قرمز دختر را باز کرده بود. ابراهیم زبانش چرخید اما کلمه ای بیرون نیامد. جلو آمد، دستان ظریفش را گرفت.منصوره جا خورد و ترسیدو کوشش ضعیفی کرد که دست هایش را رها کند اما نشد، دستهایش در دستهای بزرگ ابراهیم گرفتار شده بود.

چیزی شده ابراهیم!!!!؟ حرفی می خواهی بزنی!؟

ابراهیم چشمانش را پایین آورد دستانش را شل کرد و منصوره دستان کوچک و عرق کرده اش را بیرون کشید.

نه خانوم به سلامت (… تو پشت سپیدار بودی، و باد موهای خرمایی ات را به بازی گرفته بود، روپوشت را درآوردی و آرام آرام به سمت حوض می رفتی، حوض خانه سه گوش نبود، مدور بود و دانه های انار تمام سطح آب را گرفته بود با کاسه مسی آرام آرام آب روی تنت می ریختی. آب قرمزی لبانت را می شست.قطره های قرمز آب و رژ لب هایت از سیمانی لبه حوض چکه چکه می ریخت پایین، جنازه پدرم انجا بود، یکی از قطرات رو لبان یخ زده اش چکید چشمان پدرم برای یک لحظه باز شد و دوباره بسته شد.دستی ساق پای پدرم را گرفت و کشیدش توی تاریکی و تو بیکباره در وسط حوض نشستی ریزه های انار با حرکت آب به گردنت می خوردند. من توی کبوتر خانه بودم و از آن بالا نگاهت می کردم. انگار گریه می کردم. تو متوجه من نبودی و دستان ظریفت بالا می آمد و دانه های انار روی سرت می ریختی، من نگاهت می کردم مثل یک محکوم که مجازاتش دیدن یک پری پیکر است. زیاد گریه کرده بودم، درخت سپیدار کنار حوض انار داده بود، انارهایی که از فرط سرخی و شیرینی شکافته بودند، بلند شدی تن سفیدت در تیرگی شب می درخشید، دستی بردی سمت انار، انارها از خوشه جدا شدند و می باریدند روی زمین؛یکی از انارها روی شانه ی ظریفت خورد و شکافته شد و قرمزی انار مثل رد خون روی گرده ات می چرخید. دو ماهی از حوض پریدند از لبه حوض سر خوردندپایین و روی خاک شلب شلب می کردند. کسی سیگاری روشن را دستم داد……..از حوض بیرون آمدی بادی می وزید، بادی نچندان سرد، خودت را در یک شمد پوشاند، از شمد سینه های کوچکت پیدا بود.به من نگاه کردی، خندیدی.و دستت را روی گلوگاهت گرفتی

و بعد از وسط باغ گذشتی.من داد زدم دوست دارم. اما انگار نشنیده باشی و دیگر تو را ندیدم. فقط صدای قهقهه بود، بی بی زینب در فضا می آمد… )

غروب تلخی در انتهای ریل چترش را پهن کرده بود. ابراهیم به جای خالی منصوره نگاه کرد. قطار می لغرید. دوید. منصوره را توی کوپه دید، فریادی زد اما صدایش از شیشه ضخیم قطار عبور نمی کرد، موازی با قطار می دوید و بعد قطار گام های خسته ابراهیم را جا گذاشت. روی ریل زانو زد و قطار در سرخی غروب انتهای ریل گم می شد. ورقی از جیبش بیرون آورد و زیر شنهای کنار ریل دفنش کرد. روی شن های کنار ریل دراز کشید و ابراهیم ماند و تنهایی و گرمایی کشنده شهریور ماه.

ابراهیم پنجره را گشود روشنایی روز چشمانش را می زد. نگاهی به سپیدار انداخت و به حوض، از شدت باران دیشب آب حوض سرریز کرده بود و نعش دو ماهی بزرگ کنار حوض افتاده بودو ریزه های انار متل تگرگ زمین را پوشانده بود.

صبح که ملیحه بیاید باید این ماهی حوض را بدهم ببرد یک جای دیگر اینجا از تنهایی و گرسنگی می میرند.