رابطهی بازجو و متهم، با تقاضا آغاز میشود. تقاضای تکرار حرفهای قدرت حاکم و ایدئولوژی مرسوم از دهان کسی که در جبههی دیگر فکری و عقیدتی ایستاده. چیزی که در ادامه تعیین کنندهی شکل این رابطه است، رفتار متهم است. متهم آیا حاضر به عرضه کردن خود به بازجو میشود؟ آیا حرفهای او را از دهان خود که به تعبیر و تفسیر پنهان بازجو و آشکار اجتماع، پاک و معتبر است؛ بیرون خواهد داد یا نه؟ این رابطه البته تا زمانی که با فشار و شکنجه همراه باشد، قابلیت بررسی و قضاوت ندارد. اما حالا که با شیوهای تازه از بازجویی مواجه هستیم، بازجویی در هوای آزاد و در دید مردم، دیگر متهم، آن قربانی گرفتار سابق نیست و خود تبدیل به زاویهی مکمل بازجو میشود. با چنین دیدی باید مصاحبهی اخیر پیام فضلینژاد با سعید کنگرانی و نمونههای مشابه دیگر را بازخوانی کرد تا به تصویری درست از اجتماع امروز ایران رسید. اجتماعی که در آن پیکرههای ناموزون و بیربط با هم پیوند میخورند تا تبدیل به موجودی واحد و هیولاگون بشوند علیه دشمنی مشترک.
این مصاحبهی تازهنشر یافته، اگر مهم و قابل بررسی است؛ دلیلی ندارد جز شکل جدیدی از رابطهی بازجو و نفر مقابلاش. نه حرفهای کنگرانی دربارهی سینمای ایران تاریخ محسوب میشود که احتیاج به واکاوی داشته باشد، نه میشود برای مصاحبه کننده نقشی همردهی مورخ یا تاریخپژوه قائل بود. پس از این همه داستانها و خردهروایتهای تخیلی جنایی سکسی باید تفکر لایهی زیرین را بیرون کشید. جایی که هنوز حکومت ایران و بازیگراناش، هنرمندان و روشنفکران اهلی نشده را دشمن خود میداند و برای رد و بد کردنشان همه کار میکند و به دنبال ساخت “تاریخ سری” یا همان “تاریخ امنیتی” است. کیهان سالهاست که در پاورقیهای “ارتش ابتذال بازمیگردد” و “ ناتوی فرهنگی” با برجسته و تیره کردن مراسمی مثل جشنوارهی فیلم تهران و جشن هنر شیراز، مکانهای مثل کارگاه نمایش و کانون پرورش فکری و افرادی که به عنوان هنرمند با این مراکز و مراسم همکاری داشتهاند، سعی دارد تاریخ هنر را از ۱۳۵۷ آغاز بکند و تمام چیزی که پیش از آن بوده را به دست نابودی بسپارد. این پروژه که در کنار نمونهی تلویزیونیاش “هویت” فقط به کار ِ تیمهای عملیاتی وزارت اطلاعات برای ترور و حذف فیزیکی و کارمندان وزارت ارشاد برای سانسور و قیچی کردن آمد، در میان اجتماع و مردم اعتباری به دست نیاورد و به عنوان پروندهسازیهای امنیتی شناخته شد. برای همین در شکل دیگری از ماجرا، فازی که چند بار آزموده شده، بازجو و ایدئولوژی حاکم به سراغ کسانی از تیم مقابل، همان “ارتش ابتذال” کذایی، میروند تا تمام حرفها و ایدههای خود را از دهان فرد محبوب اجتماع بیرون بکشند. اینجا که انگار خبری از فشار و اجبار نیست، فرد همکار بازجو دیگر در جایگاه متهم قرار ندارد. او فقط برای رسیدن به موقعیتی بهتر، خودش را آنجور که مشتری و متقاضی میخواهد عرضه و نقش دیگری را برای خود تعریف میکند.
مصاحبهی کنگرانی که زیر عنوان “تاریخ سری سینمای ایران” منتشر شده، خود ادامهی تاریخ دیگریست که چندان سری و سکرت هم نیست. بارها در ملاء عام اتفاق افتاده و چنان عیان و عینی بوده که پشت پردهاش هم به چشم مخاطبان آمده؛ تاریخ داستانسرایی، اعتراف خودخواسته و چشم به تقاضاهای بازجو داشتن. ابتدا در دههی هفتاد و در سانسور سیاه ارشاد ناگهان کتابی منتشر شد که راوی ریز به ریز روابط جنسی و سکسی در میان هنرمندان و دربار پهلوی دوم بود. کتابی به روایت پری غفاری که خود را معشوقهی شاه معرفی میکرد و در کتاباش، “تا سیاهی…“، به افشای چهرهی افرادی نظیر گوگوش، فردین، احمد شاملو و … پرداخته بود. این سرآغاز در حقیقت نشانی تازهای بود برای کسانی که میخواستند در چارچوب نظام جدید حضور داشته باشند اما رانده شده بودند. پس از این بود که سعید راد، دلزده از عدم موفقیت در خارج کشور و عدم تواناییاش در تطبیق با شرایط دنیای بیرون، به قبیله برگشت و در شکلی تمیزتر و شیکتر پیشرو هوشنگ گلمکانی نشست تا دربارهی کار گِل در غربت حرف بزند و در کنارش چشمی هم به پنبهی دیگرانی که هنوز در غربت کار و زندهگی میکنند و موفق هستند، داشته باشد. بعدتر نوبت به سعید کنگرانی رسید که در نقش سوم یک فیلم کمدی به نام “ازدواج به سبک ایرانی” حاضر شده بود و برای ادامهی فعالیت با روزنامهی شرق مصاحبه کرد تا از علاقهاش به آیتالله خمینی بگوید و از اکراهاش برای بازی در فیلم در امتداد شب. تمام این موارد اما برای عرضهکنندهگان خواست بازجو، نتیجهای نداشت. نه سعید کنگرانی و نه سعید راد هرگز نتوانستند جایگاهی که در سینمای پیش از انقلاب داشتند را به دست بیاورند. چرا که مقامشان از هنرمندی که داشتهاش استعداد و توانایی فنی و هنری است، رسیده به کسی که امیال بازجو و قدرت را برآورده میکند و میتواند تصویر یکی از همان داستانهای دبش فیلمفارسی باشد؛ داستان فاحشهای که به دنبال در ِ باغ سبز پاانداز میرود و آخر به بنبستی تباه و سیاه میرسد.
تاریخ اما که حیات فرمایشی ندارد و به شکل طبیعی پیش میرود و ریگ و رنگ را پس میزند و حقیقت را نمایش میدهد، حتی در ساختار و ساحت حکومت فعلی هم حذفناشدنی است. در همین روزها که “تاریخ سری” آربی اوانسیان را به “فساد دستوری” متهم میکند و پتهی سینمای دیروز را بر آب چشمهی ولایت میریزد، در چهاردهمین جشن سالانهی انجمن منتقدان و نویسندهگان تئاتر، وسط تهران همین امروز، از نویسندهای جوان بابت تحقیق درست کارنامهی هنری آربی تقدیر میشود و ناصر ملکمطیعی و نصرتالله وحدت روی صحنه میآیند، تا بدون دستور قدرت و دور از مغازلهی بازجوها و فواحش، در میان نقشآفرینان اصلی تاریخ، مردم، قدر ببینند و بر صدر بنشینند.
در معادلهی پستونشینان اما نه کنگرانی و امثال او نقش کلیدی دارند، نه حتی فضلینژاد و همکاراناش. هر دو سو که ربطی به هم ندارند اما به هم رسیدهاند، طعمههای یک ایدئولوژی سمی و قدرت مهلک هستند که برای ترویج افکار و اندیشههایاش احتیاج به ماشینهای تخریب و فرانکشتاینهای ترمز بریده دارد؛ تا در ویرانی دیگران خود را تعریف بکند. “قلعه” و “شهرنو”ی زمان شاه با وقوع انقلاب آتش زده شد، تا “شهر نو”یی دیگر زیر پوست جامعه ساخته بشود. شهری که در آن برای رسیدن به حق اولیهی یک شهروند، حق ِ کار، باید تن به بازی کردن در پیس قدرت داد و بعد چشم انتظار نشست تا کِی از غنیمت بزرگ، کاسهای کوچک، به دست ستارهی سابق و سیاهیلشکر امروز برسد. در روایت تاریخ سری سینمای ایران- به اشتراک پیامها و سعیدها- آمده که در روزگار گذشته از شهرنو آدم میآوردند به جشن هنر شیراز. و چه تلخ و تکاندهنده که در این روزگار، از صحنهی هنر آدم میبرند برای “شهر نو” و خدمات پیش و پس از فروش!