کنار دریچه

نویسنده

» مانلی

چند شعر از شاعران دیروز و امروز

شعر ایرانی را در مانلی بخوانید

 

سه شـعر از شـهرام نادری‌

1

فرزانه‌ای به‌ نظاره

کنار دریچه

کودکان

با گنجشک‌های صداشان

دختران

با شـاه‌توتی بر دهان

پسران گذشتند

با آواز کبکی بر قلب‌هاشان

و زنان و مردانی‌ با‌ رؤیای‌ مبارک بادی در سرهاشان

به دیگر روز

تنها مادران سپید موی گذشتند

با لالای در صداشان

با لکه‌ی‌ سرخی‌ بر قلب‌هاشان‌ با کبک آویـخته از پا

در دست‌هاشان

و هـای‌های تـلخی در سرهاشان،

به سوم روز

دریچه را

به گل‌ و سنگ

تاریک کرد.

2

پرندگان بر میوه‌ها نوک می‌زنند

و شاعران بر‌ رؤیاها

تا آواز‌ پرده پرده رنـگین برآید

نگران مباش

میوه‌ها و رؤیـاها بی‌شمارند

ما هنوز

آن انار سرخ درشت را به افق خیال‌ آویخته‌ایم

و چهره‌ی‌ شهیدان‌مان

دو عمد را

به آن آغشته می‌کنیم

و تو چه‌قدر دوری از ما

این‌جا این‌ ماه

موهامان را سپید می‌کند.

و ما هر شب

هزار سـال پیـر می‌شویم

اما تـو نگران مباش

من بغضی را حایل کرده‌ام

بین تو‌ و ماه

فقط اندکی نزدیک‌تر بیا

دستی بر پیشانی‌ام بگذار

تا چین تازه‌ای

صورت نبندد.

3

پروانه‌های نگاهت‌ بر‌ این‌ سـطرها خـواهند گذشت

بی‌که بدانند

در بـیشه‌ی خیال من

این مار‌ است‌ که می‌خزد

به روزان و شبان

و قورباغه‌های کدام‌ را‌ می‌جهاند

بر مرداب خاموشی

تا فراموشی.

 

دو‌ شعر‌ از مـحمد رضایی‌

چه کنم؟

بوی نـمی‌دانم‌ چـه‌ کنم‌ها دارد

که موسیقی‌ پلک‌هایش

از صدای روان آب و احساس غریب‌ آینده

وقتی بال می‌زند همراه پرندگان بی‌بال

خوش‌تر می‌شود.

بوی نمی‌دانم چه کنم‌ها دارد احساس غـریب‌ آیـنده‌ بر نقوش قالی

وقتی امواج لبانش دریاتر‌ است از چشمان به‌ هر‌ دلیل خیس

چه کنم جز نـقش‌ خـشکی‌ داشتن؟

چه کنم؟

 

کارنامه‌ی آخر بهار

از دستمال سفید اهدایی

از تراکم ابرهاست.

تا ابرهای‌ بهاری احضار شده با تعجب‌ بگویند

این چه‌ رسـمی‌ست کـه ما‌ را‌ بر بالای گونه‌های خیس‌ گذاشتی

این چه رسمی است؟

من جز شرمندگی مقابل ابرهای بهار

می‌خواهم بدانم چـرا وی بـا آن روسـری‌ سفید

کنار مردی از درون سیاه قدم می‌زند

و نمی‌داند‌ منتهی الیه‌ قدم‌ زنی

خردادی است که همه چیز‌ را معلوم می‌سازد.

 

دو شعر از شروین شلایی‌

نگین 4

زمستان هـم زیباستـ

اگر اجـاق این کلبه را

دستان تو

گرم نگه‌ دارند!

 

نگین 5

همه‌ی عاشقانه‌های جهان

به نام ما‌ می‌شود

اگر تمنای‌ نگاهت

تکرار

نامـ

کوچک

من

باشد.

 

دو شعر‌ از چـنگیز عصارین

دستانت را بده

خاموشی ایـن شب

گناه منست!

که نخواستم

به فـریاد بلند برسم

اکنون

ستارگان

شرمسارم می‌کنند.

نفس‌های داغ تو را

در سینه دارد.

ابرها

در نگاه تو

شکل می‌گیرند

و جنگل‌ روح‌ من

با صدای‌ تو

بیدار می‌شود.

آراسته ببیدار بخت‌

گذشت زمان

جای پای زمان را

بر صورت خـود در مـقابل آینه،

دیدم،

و بـر ساده دلی کودکانه خندیدم،

و بر گذشت بی‌گذشت زمان،

گرییدم.

چه خوش باور است«آرسس»من

که فکر می‌کند‌ وقتی به انـدازه‌ی مـن بزرگ شود،

همه‌ی کارها تمام شده است.

چه فکر کودکانه‌ی قشنگی است:

بزرگ شدن.