معرفی مختصر از شعر رضا حیرانی به همرا چند شعر
چند رضایی شعر امروز ایران
ایلیا سازان
رضا حیرانی متولد آذر ماه 1356 تهران است، از رضا حیرانی تا امرز چند مجموعه شعر به صورت زیر زمینی و عادی انتشار یافته( تلخ لطفاً-نشر شولا/آسایشگاهم روانیست-زیر زمینی/چند رضایی-نگاه)، آخرین مجموعه از اشعار حیرانی توسط انتشارات نگاه در سال 1391 با نام چند رضایی منتشر شده است. این کتاب در پایان سال 91 در کنار کتابهایی از محمد علی سپانلو و نازنین نظام شهیدی برگزیده منتقدان مطبوعات شده است.
حیرانی در شعرهایش خیالی چند لایه و فراواقع گرایانه دارد، او شعر خود را در ادامه شاعران “شعر دیگر” به خصوص پرویز اسلامپور می داند، با این تفاوت که حساسیت به وقایع اجتماعی و رنج های معاصر انسان ایرانی در آنها بارزتر است. اگر بخواهیم چند مشخصه مهم دیگر در مورد شعرهای رضا حیرانی را برشماریم، می توانیم به سطر نویسیهای بلند ، فقدان موسیقی درونی و بیرونی(به لحاظ لحنی) و جایگزینی هارمونی در بیان( جنس خیال) اشاره کرد.
میان شاعران نسل جدید رضا حیرانی جزء آن دسته است که از اواسط دهه هفتاد در نقد نویسی و فعالیت های فرهنگی مستقل نیز حضوری پیوسته داشته، او یک دوره نیز در کنار رویا زرین شعرش برگزیده نخستین دوره جایزه شعر نیما شده که در آن داورانی چون محمد حقوقی، شمس لنگرودی، شاهپور جورکش، حافظ موسوی،علیشاه مولوی، شمس آقاجانی و علی باباچاهی آثار شاعران را ارزیابی کرده اند.
نکته دیگری که در مورد رضا حیرانی قابل ذکر است اینکه، در میان نسل جوان شعر ایران معدود هستند چهره هایی که شعرشان از سوی جریان های مختلف به لحاظ زیبایی شناسی مورد توجه قرار بگیرد، مثلاً لحن پوشیده و وهم برانگیز شعرشان برای شاعران سهل و ممتنع نویس نیز محل دقت باشد، حیرانی یکی از این چهرها است، شاید دلیل این اتفاق نظر در مورد شعر او صداقت روحی عاطفه حیرانی بوده که به واسطه آن حسی قوی در بسترهای شاعرانه ذهن او بر کلمات جاری شده است.
حدیثِ روشن کهربا
به صدایی حادثهای نجوایی
حدود تازهای به من ببخش
چون جانِ همیشهات حدیث روشنی از مسافتِ کهربا بمان
آیینه باش که در آن هر آنِ تنم
دورنمای مکاشفه در ریشه شود
لکنتی مانده در انتهای پیکسلهای ریز صورتت
تصویر ته لبخندی در هرمِ سرم
و هر تارِ مو تپشی بر قاب فاصله
غروب قیچی خوردهایست موهات در عکسهای پاره وقت، ناگهانی، بی هوا
در این به بی خبری دل بستنِ به ناچاری
حدیثِ روشنی از مسافت کهربا بمان
پرندهگان غمگینِ گلوت را به تلنگری
از گسستِ مکان عبور بده
اینجای من همیشه سرانگشتانی برای لمس ذخیره دارد
به صدایی حادثهای نجوایی
حدود تازهای به من ببخش
که تکههای شکسته در صدام
بازتاب کلامی از تو شود
سیاوشان ملول
به رسمِ پرندگان کبود
کافهها را تمام عصر دوره کردیم و ماندیم در غربتِ زیر سیگاری و فنجانهای تلخ
ما بزرگ شده بودیم و باغ هنوز در پنج انگشت بستهی داغ و دیوار بود که آه میکشید
برای دروازههای این تقویم همیشه تابلویی از خیال هست
پشت سرمان بگو بال پرندگانی بپاشند که با سلوکِ سنگ آشنا هستند
ما همین کلمات متهمیم
نوشته بر پوستِ تنگ
کتابت سوگ و ساز در دنگ دنگِ پریده رنگ ناقوسها
و میدانِ دویدن و اشک
به خشکسالی دندانهایمان شهادت خواهد داد
ما تمام کاجهای فرتوتیم
سیگاری که روی پلاکاردها خاموش شد و شهر
برای هر پک در هراسی که میزنیم مالیات تعیین کرد
بهار پرندهی دشواری بود
شیون ژنده پوشی که برای تنهایی بلیط میفروخت
فندک بزن به دقایق ناکوک
و در مجال مردد باغ
کنار کاجهای تُنُک ضیافتی از حروف کبود به پا کن
که شیون به خویش زخم بیندازد
باشد که شهر سیاوشان ملولش را
به طرز ابجد و اعداد خفیه باز بخواند
اینبار به ساحت کلمات آمده از سماجت ایوب
به ساحتِ ریشه در ابجد درد
که در این تذکرهی درد
حکایت افسردهایست که سیاوشان ملول را به خویش میخواند
مهمانیِ منهای روانی
من کو؟ کجاست؟ چند نفرم من؟
با جن و سنگ و ساعت و چوب لباسی که حرف میزنم کدام منم؟
و آن که در گوشهای نشسته تماشا میکند که ببُر لعنتی بجنب تمامش کن
چشمهایش شبیه کودکی من نیست؟
این تیغ کند و رگی که بنفش زیر پوستم ورم کرده به هیات رعد
و سرامیکها که جیغ
و آنکه دستِ هی دور و نزدیک را مجاب به نوازش کرد
چرا در این هیاهوی منها گوشهایش گرفته و تنها
به دنگ دنگ روانی ساعت فکر میکند
که به وقتِ زنیست که زمان را زیر پوستش رام کرده بود
و فنجانی که جا گذاشته بودم کنار دستانی که بوی صبح و بودا میداد
و زیبا بود و با شکوه خیلی
چون تاختِ اسبی که در تپههای یوش
جن و جنونِ مرا به سکوت مجاب کرد
این اتاق تلفن ندارد چه خوب
که زنگ بزنند هی که رضا بردار!
و پردههای بلند هوا
به رنگ تسبیح پیربابا در غروب ظهیرالدوله هفت عصر
کنار که بروند
شب با گلوی خونینش نام مرا به هر ستاره دخیل خواهد بست
دیگر چه فرق میکند کدامِ رضاهام؟
رضای ترسو تر از تیغی که کند
یا آن رضا که برای مکاشفه هر صبح
پیراهنی از ریشه به تن میکند تمام سال
روی پوستم مینویسم بر میگردم
اینبار به کالبد یک پلنگ
قسم بخور که ماه نباشی
و پرت میکنم سمت پنجرهای که زنی در چهارچوبش هم سقف سایههاست
مجسمهی غمگینی که لبهاش ندانستند
برای بوسیدن باید از کدامِ رضاهام گر بگیرند