بیاییم فراموش کنیم که مسلمانیم یا نامسلمان؛ طرفدار شاهیم یا “آقا”. دموکراتیم یا مستبد. مبارزیم یا سازشکار… اما فراموش نکنیم که در زمان شاه، رساندن نان به خانواده زندانی، “جرم” نبود. کسی را به دلیل کمک رسانی به خانه مردی زندانی که بچه هایش شیری برای خوردن و نانی برای سق زدن نداشتند، دستگیر نمی کردند. به کسی تلفن تهدید آمیز نمی زدند که به مادر بیمار فلان زندانی پول نرسان… آری تاریخ هر چه درباره شاه بنویسد، این را نخواهد نوشت که او رهبر سنگدلی بود که آب را به روی کودک مرد زندانی بست.
این روزها از میان همه اخباری که از ایران می رسد، این یکی دردآورترست که خانواده های زندانیان و نیز زندانیان آزاد شده، برای اداره امور روزمره با مشکلات فراوان رو به رویند. حقوق زندانیان قطع شده، همسران آنها ـ اگر کار می کرده اند ـ کارشان را از دست داده اند، آزادشدگان، امکان کار ندارند، آنان که دستی خیر داشتند و مالی برای تقسیم، از یاری رسانی منع شده اند،…. و مانده اند ده ها و صدها خانواده که روی دیدار صاحبخانه ندارند و پاسخی نیز برای کودکانی که می پرسند: سفره عید چرا خالیست؟
و این همه از “لطف” مسئولینی که “همتی مضاعف” کرده اند برای بستن آب به روی خانواده “حسین”. یزیدیانی که در بزم های خویش، جام، از دردزنانی پر می کنند که نمی دانندبا سفره خالی چه کنند. یزیدیانی که مستانه، قدح به قدح می کوبند و می گویند: سر “آقا” سلامت. آنان که یادشان رفته ست سرنوشت همه شاهان را. آنان که نمی دانند این مستی ها، چه بیداری سختی در پی دارد.
مارااما بااین مستان عربده کش کاری نیست؛ آنان را به داروغه های تاریخ می سپاریم که از راه خواهند رسید. به لشگر مردمان وامی گذاریم شان که قرن هاست آمده اندصف در صف. مردمانی که با دستان خالی، مجسمه های سنگی مستبدان را به زیر کشیده و بر شکسته های آنها، آواز آزادی، سرداده اند. این مستان، عاقبت شان روشن است.
با هشیاران باید سخن گفت. هشیاران بیدار. آنان که رواست به یادداشته باشند امروز در جای جای میهن زخمی ما، خانه ایست که نان آورش زندانیست. زنی ست در خود فروکاهیده، که کیسه عیدی امسال فرزندش پر از “آه” است. دانشجوی تازه آزاد شده ایست که برای درمان آسیب های زندان، نیازمند پول است و چون ندارد، با صورتی سیاه شده از درد می گوید: کاش دکتری پیدا شود که بگوید عمل دیسک لازم نداری. روزنامه نگاری فراریست که مچاله شده از غم مادری که مانده در بیمارستان و امکان ترخیص ندارد…
آری؛ به بیداران است که باید گفت یادمان باشد در خانه بغلی، زنی ست که برای هشتمین ماه متوالی کرایه خانه اش عقب افتاده. مردی است که در زیرزمینی، روی دیوارمی نویسد: مادر! شرمنده؛ پول بیمارستان را ندارم. کودکی ست که مداد رنگی هایش تمام شده و با مدادی سیاه، روی کاغذ نقش پدری را می کشد که هر روز با دستانی پر به خانه باز می گشت.
یادمان باشداین زمستان می گذرد؛ سیاهی به ذغال می ماند؛ در کنار نام این “آقا” وآقایان، کمترین چیزی که بنویسند، صفت “سنگدل” خواهد بود و “جبار”. و بچه های ما پدران خویش را خواهند دید که با دستان پر، درها را باز می کنند؛ مادران دوباره لبخند خواهند زد؛ دانشجویان دردکشیده ما دوباره جوانی و شادی راخواهند سرود؛ روزنامه نگاران ما باز در تحریریه هایی آفتابی قلم خواهند زد….
تا آن روزاما، آهای آدم ها! یادتان باشد در خانه بغلی کسی است که می خواند شما رابه یاری، به همدلی. گوش اش سپارید، دستش بگیرید، تنهاش مگذارید.
نگذاریم همسر آن روزنامه نگار دربند، شرمنده صاحبخانه ای باشد که روزهاست به در می کوبد. نگذاریم دانشجوی عزیزما، از درد به خود بپیچد و امکان درمان نداشته باشد. نگذاریم مادر آن فراری تنها، در بیمارستان بماند؛ نگذاریم نویسندگان ما به جای نوشتن، در جاده ها، مسافرکشی کنند؛ نگذاریم. این کمترین نشانه آدمیت است. تاریخ سرنوشت “آقا” و آقایان را روشن کرده ست، ما تکلیف خود را همین امروزروشن کنیم.