همیشه کافر بوده ام به دین مدعیانی که در تقویم شان سهم امامان و پیامبران را به زعم خویش به تساوی میان ملتی تقسیم می کنند تا یک روز را به نام مادر و روز دیگر را به نام پدر سند زنند امادر قاموس شان، “مثل پدر نیاندیشیدن” را جرم تلقی می کنند و سزایش یا زندان است اعدام و گلوله و یا اگر مثل پدر من سهمی در قدرت نداشته باشند، قهر و طرد گزینه آخر است که در برابر قهر و غضب حاکمیت بر فرزندان دیگر این خانه هیچ است اما خالی از درد نیست.
یک سال گذشت، هم انتظار شنیدن یک سلام ساده از پدر خودم یک ساله شد و هم انتظار شنیدن یک سلام ساده برای پدران محمد کامرانی، امیر جوادی فر، آرش رحمانی پور، اشکان سهرابی، رامین پوراندرجانی، شیرین علم هولی، محسن روح الامینی، محرم چگینی، مهدی کرمی، میثم عبادی، ندا آقا سلطان و کشته شدگان دیگر هم یک ساله شد.
می بینی پدر! برای من حتی فرقی نمی کند که پدر محسن، دندان شکسته پسر را دید و باز هم بر دست های او که خطبه خون خوانده بود بوسه می زند و در سجده شکر برای نظامی که نظم زندگی شهروندانش را بر هم ریخته است، به جای می آورد.
برای نسل من که متهم به سست باوری و سربه هوایی و بی اعتقادی بوده ایم، کانون خانواده ارزشمندتر از کانون سیاستمداران است و برای همین است که حتی پدر محسن روح الامینی را به جرم اینکه مثل ما نمی اندیشد، محکوم به تنها عزاداری کردن نمی دانیم حتی اگر او به رسم حمایت از هم اندیشان اش در حاکمیت، آرش زمانی پور و احسان فتاحیان و فرزاد کمانگر و دیگران و دیگرانی که به تصمیم رسمی همین حکومت به دار آویخته شده اند را سزاورا مرگ بداند اما باز هم گمان نمی برم کسی از ما او را سزاورا این همه غمی که بر خانواده اش در روزهای مرگ محسن در کهریزک گذشته است بداند.
پدر نازنینم!
شاید همه این کسانی که نامشان را برده ام، برایت غریبه اند، چون این نسل سوخته و کشته شده، سهمی در تلوزیون جمهوری اسلامی ندارند و خیلی ها نامی از جوانان رفته، نشنیده اند اما من در همه این یک روزها که گذشت، با آنها زندگی کرده ام، پای صدای نشنیده شده برخی از این پدران نشسته ام و هم پای آنان برای فرزند از دست رفته شان گریسته ام. با پدر محمد کامرانی فر که درست مثل تو مومن است و معتقد به باورهای دینی اش ولی با چشم های خودش دیده است که همین دین سالاران مدعی، فرزند هیجده ساله او را به جرم حضور در خیابان، اول به زندان، پس از ضرب و شتم به بیمارستان و سپس روانه بهشت زهرا کرده اند.
تلخ و تکان دهنده تر اینجاست که می گوید؛ بالای تخت یک نوجوان که ضرب باتوم هوشیاری از او گرفته بود یک سرباز گذاشته بودند و تن بی جان و بی هوش پسرش را با غل و زنجیر به تخت بسته بودند. اینها را دیگر خودسران انجام نمی دهند پدر! تنها با حکم رسمی ارگان های امنیتی و قضایی یک حاکمیت می توان سرباز و غل و زنجیر وارد بیمارستان کرد و به پای بیماری بست که تنها چند ساعت بعد جان داد. یعنی اگر زنجیر هم نمی بستند، محمد جانی نداشت برای فرار.
پدر خوبم!
پدر محرم چگینی با گوش های خودش شنیده است که دین سالاران مدعی به او گفته اند پول خون فرزندت را بگیر و برو، همان فرزندی که کارگری می کرد تا نان آور همسرش در جنوب شهر تهران باشد اما سفره اش به جای پول نفت، بوی خون گرفت، به جای سهام عدالت، سهم خویش از رذالت دید آنگاه که نان آور یک خانه فقیر را کشتند وبعد وعده پول خون داده اند.
پدر امیر جوادی فر با دست های خودش، فرزندش را به نهادهای رسمی تحویل داده است و گمان می کرد کشور قانون دارد، به قانون غوغاسالاران مدعی اعتماد کرد اما جنازه کف دست او گذاشته اند و یک سال سیاه را برای او و اهل یک خانه رقم زده اند. آنها که کشتند، خودسر نبوده اند با حکم رسمی، یک جوان را دستگیر کرده اند و در بازداشتگاه رسمی جمهوری اسلامی درست زمانی که ضرب باتوم، بینایی اش را از او گرفت و موقع راه رفتن به در و دیوار کهریزک می خورد، جان داد و حالا اگر چه کهریزک را در یک نمایش تبلیغاتی تعطیل کرده اند اما کهریزک سازان یا پست معاونت دادستانی گرفته اند یا همچنان با حکم های شبانه برای بازداشت کردن جوانان دیگر شهر به خانه ها هجوم می برند.
از میان همه این پدران که چشم به راه فرزندان مانده اند، هستند فرزندانی که چشم به راه پدران هستند بی آنکه از قانون قتل در یک حکومت مدعی مسلمانی چیزی سر در بیاورند. اعلی حسن پور، پدر بود، پدر دو پسر جوان که هنوز نمی دانند چرا در کشورشان جواب اعتراض گلوله است، پای بغض های شکسته شده مادری نشسته ام که می گوید نمی داند به فرزندانش چگونه یاد بدهد که باید دین دار باشند وقتی در یک حاکمیت دینی، دهان معترض را پر از خون می کنند و به جای خاک پاشیدن در دهان متملق، خاک بهشت زهرا را شبانه برای گورهای بی نشان شخم می زنند.
پدر! ما اندوه خانواده ای را شنیده ایم که بضاعت شان کفاف خریدن سنگ قبر برای فرزندی که به جرم اعتراض به یک انتخابات کشته شده است را ندارند و همین حاکمیت در تلوزیون رسمی اش جنبش معترضان را جنبش شکم سیران بی درد معرفی می کند.
اندوه پدری را شنیده ایم که خبرنگاران مدعی مسلمانی صدا و سیما و فارس به خانه شان رفته اند و ساعت ها با آن ها مصاحبه کرده اند اما چون این عزاداران، شکوه ای از موسوی و کروبی نکرده اند، باقی شکایت های آنان از بسیج و نیروهای رسمی که به روی فرزندشان گلوله کشیدند را نیز دور انداخته اند.
حالا از تو بار دیگر اجازه می خواهم روزی که یک حکومت دینی به نام پدر رقم زده است را به کسانی تبریک بگویم که هنوز باور دینی دارند اما فرزندان شان را همین حاکمیت دینی، جوان کشی کرده است.
در تمام این یک سال در میان همین پدران فرزند از دست داده و در میان پدران چشم به راه، پای صحبت دین باورانی نشسته ام که به دین حاکمان خویش کافر اند. در میان پدران رنج و درد، جمع زیادی هستند که همین روز را به نام روز پدر را باور دارند و چشم به راه تبریک فرزندان شان مانده اند. به احترام چشم های منتظر همه پدرانی که فرزندان شان یا در بهشت زهرا آرام گرفته اند و یا در گوشه ای از زندان های شهر نشسته اند، ما بی چرا زندگانیم که باید به آنها تبریک بگوییم.
اما شاید بد نباشد کسانی که توانایی جدا ساختن نهاد دین از قدرت را ندارند و با اعمال های غیر انسانی شان دین باوران را هم با تریدد مواجه کرده اند، حداقل نگاهی به برگه های تقویم ایران بیاندازند و در نام گذاری روزهای شان به نام پدران و مادرانی که فرزندان شان را در همین سیستم بیمار از دست داده اند تجدید نظر کنند. باید تکلیف شان حداقل با همان بخش از جامعه ای که هنوز باورهای دینی دارند روشن شود. ایران پس از انقلاب سال ۱۳۵۷ زاد روز علی، پیشوای نخست شیعیان را به عنوان روز پدر رقم زد اما از آنجایی که پیش از این انقلاب، روز ۲۴ اسفند زادروز رضا شاه در گاه شمار ایرانی، روز پدر نامیده می شد، شاید باید یک بار دیگر زادروز حاکم وقت ایران را به نام روز پدر در ایران اسلامی برگزینند که این آنچه این روزها بر پدران می رود حداقل به نام، حاکم وقت رقم بخورد نه به نام مولای شیعیان.