بوف کور

نویسنده

دیدار در روز برفی

کاوه فولادی نسب

کوروش شایان روی تخت، درست وسطِ پذیرایی خانۀ قدیمی و خاک‌گرفته‌اش دراز کشیده بود. دیوارهای اتاق پر بود از مینیاتورهایی که شایان هیچوقت دلش نیامده بود بفروشدشان. یک روز دوستی گفته بود “تا هستی این مونده‌ها رو هم بفروش. پولش هم تو این وضعیت راهت می‌ندازه.” گفته بود “این‌ها دیگه نه. این‌ها تا هستم مالِ خودمه.” این گفت‌وگو مالِ خیلی سال پیش بود، و حالا دیگر آن دوست تبدیل به خاطره شده بود و خانه و دیوار‌ها بوی نا‌می‌داد؛ بویی که در تمام خانه می‌خزید و از میان موهای زن‌های توی مینیاتور‌ها و لابه‌لای چین‌چین دامن‌های بلندشان می‌گذشت و ارغوانی می‌شد و شمعدانی‌های کنار پنجره را نوازش می‌کرد و می‌رفت زیرِ پیراهن گل‌دارِ غزال که توی آشپزخانه سوپ درست می‌کرد یا پورۀ سیب‌زمینی یا چیزی در همین حدود.

غزال با پشت دست عرق پیشانی‌اش را گرفت. با آویز روسری پشتِ دستش را خشک کرد و آرام، با خودش، گفت:

 ”کاش زود‌تر تموم می‌شد.”

و نمی‌دانست که دیگر به تمام شدن چیزی نمانده و تا چند ساعت دیگر، خبرنگار‌ها و عکاس‌های روزنامه‌ها و مجله‌ها و خبرگزاری‌ها، دوربین به دست می‌آیند تا آخرین تصاویر را از چهرۀ رنگ‌پریدۀ نقاش پیر، ثبت و مخابره کنند.

انگشت‌های شایان دگمۀ کوچک کنار تخت را فشار دادند: “دینگ…”. درست بعد از اینکه لب‌های غزال جنبیده بود: “کاش زود‌تر تموم می‌شد.”

غزال گفت: “اومدم.”

ولی نرفت. برای خودش توی استکان کمرباریک چای ریخت و پرده را کنار زد. می‌خواست چای را بگیرد جلوی نور و رنگش را تماشا کند. برف می‌‌بارید، ریز و پُر. یادش آمد که یادش رفته بود برف می‌بارد. چای را گرفت جلوی نور زرد چراغِ سقفی. سیاه بود. “اَه…” دهنش گَس شد. چای را که خالی کرد توی ظرفشویی، دوباره صدای زنگ آمد؛ این بار، دو مرتبه. دیگر نگفت “اومدم”، رفت. از میان زن‌های سیاه‌چشم و مردهای ریش و مو سفید توی راهرو که می‌گذشت، بوی شراب پیچید توی سرش و دوباره تکرار کرد:

 ”کاش زود‌تر تموم شه.”

توی اتاق، شایان روی تخت نیم‌خیز شده بود. قدم تند کرد و به شایان که رسید دستش را گذاشت پشتش و کمکش کرد بنشیند. شایان از پشت دندان‌هایی که بهم می‌خورد و از لای سبیل‌های سفیدی که لب‌هایش را پنهان می‌کرد، با صدایی که فقط غزال می‌توانست بشنود یا بفهمد، ‌گفت:

 «سردمه.”

غزال لیوان را داد دست شایان و -گرچه ممکن است تعبیر نامناسبی باشد به خاطر سن و سال‌شان- مثل مادری که می‌خواهد فرزندش را طبق آخرین روش‌های دانشگاهی تربیت کند، گفت:

 ”دیگه این کار رو نکنین، قرار شد هر وقت مشکلی داشتین، فقط زنگ بزنین و تا من نیومدم، از جاتون تکون نخورین.”

کمی مکث کرد، لبخندی زد و گفت:

 ”باشه؟”

اما درست متوجه نشد که شایان سرش را به نشانۀ قبولِ حرف او پایین برد یا برای راحت‌تر فرو دادن آب‌پرتقال. دستمالِ نخی را از روی می‌ز کنار تخت برداشت و دو‌سه قطره آب‌میوۀ روی سفیدیِ سبیل‌های شایان را خشک کرد. شایان دستمال را از دست غزال گرفت و قی گوشۀ چشم‌هایش را برداشت. سرش را کمی به طرف پنجره چرخاند و گفت:

 ”بازش کن.”

غزال به طرف پنجره رفت. گفت:

 ”باز که نه… سرما می‌خورین…”

و پرده را کشید کنار:

 ”اما تماشا می‌شه کرد. ببینین چه پُر می‌باره…”

دانه‌های ریز برف قاب پنجره را پر کرده بود و تصویر ساختمان آجری آن طرف خیابان، شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود. شایان لرزید. توی یکی از مینیاتورهای روی دیوار هم،‌‌ همان که کوه برزگی تمام آسمانش را پر کرده بود، زن‌ می‌لرزید و شراب از جامی که توی دستش بود، لب‌پَر می‌زد. قابِ نقاشیِ روی دیوار تکان‌تکان می‌خورد. غزال بالش شایان را مرتب کرد. کمکش کرد دراز بکشد. پتو را تا بیخ گلویش کشید بالا.

 ”شما که یخ کردین استاد.”

پهنای دستش را گذاشت روی گونه‌اش. شایان چشم‌هایش را بست. گرم شد.

“باید براتون شیر بخرم استاد. از جاتون که تکون نمی‌خورین؟”

شایان چشم‌هایش را باز کرد و به غزال نگاه کرد.

 ”نه.”

غزال روسری را از روی دوشش بر‌داشت و کشید روی سرش. دسته‌ای از موهای طلایی را گرفت و از زیر روسری آورد بیرون. دست شایان را گرفت توی دست.

 ”هنوزم سردتونه؟”

 ”نه.”

 ”زود برمی‌گردم.”

نگاه شایان به برآمدگی سینه‌اش بود و قرمزیِ لب‌هایش، وقتی غزال داشت دگمه‌های مانتوی مشکی‌اش را می‌بست. دمِ در یک بار دیگر برگشت، شایان را نگاه کرد، و دستش را تا جایی میان سر و سینه‌اش بالا آورد. شایان لبخند کمرنگی زد. غزال رفت.

نگاه شایان چرخید روی دیوار روبرو. چشم‌هایش سیاهی رفت. تابلو هنوز تکان می‌خورد و شراب از کناره‌های جام بیرون می‌ریخت. روی دیوار، پایینِ تابلو، خط قرمزی راه افتاده بود و بوی شراب اتاق را پر می‌کرد. شایان صدایی شنید.

 ”کوروش…”

مدت‌ها بود کسی به این نام صدایش نکرده بود؛ احتمالاً بعد از مرگ حسین، که در غربت مرده بود و آخرین دوست زنده‌اش بود. گوش تیز کرد. دوباره صدا را شنید.

 ”کوروش…”

چشم‌هایش دنبال صدا می‌گشت. قاب روی دیوار تکان می‌خورد. روی تخت نیم‌خیز شد. زنِ توی قاب سکندری خورد. دستش را ستون کرد و نشست لب تخت. زن به سرو تکیه داد. مردهای توی قاب بی‌حرکت بودند؛ حتی همانی که رباب می‌زد و بعضی وقت‌ها صدای رباب زدنش را هم شایان شنیده بود. همۀ توانش را جمع کرد و از جا بلند شد. به طرف قاب رفت. زن، او را که دید که نزدیک می‌شد، لبخند زد. گلِ آبی‌رنگ توی دستش را فرو کرد لای مو‌هایش و دستش را دراز کرد. شایان هم دستش را دراز کرد. چین‌چینِ دامن زن گیر کرد به میخی که از گوشۀ قاب بیرون زده بود و پاره شد. زن آرام پا‌هایش را گذاشت روی زمین. نفس عمیقی کشید و بی‌هیچ حرفی رفت به طرف تخت شایان. جامِ شراب را گذاشت روی می‌ز. دراز کشید روی تخت و به تابلو نگاه کرد:

 ”می‌خوام ببینم از این‌جا که می‌خوابی، ما رو چه جوری می‌بینی.”

شایان هم به تابلو نگاه کرد. جای زن توی قاب خالی بود. نگاه آن سه مرد، به جایی معلق میان زمین و هوا -جایی که معلوم نبود کجا بود- به نظرش بی‌معنی آمد. به طرف تابلو رفت:

 ”من هم می‌خوام ببینم شما‌ها از این‌جا من رو چطوری می‌بینین.”

 ”اون‌ها تو رو نمی‌بینن، فقط من می‌بینمت.”

پای شایان رفت توی جزیرۀ شراب کنار دیوار. به تختش نگاه کرد. خودش را دید که روی تخت دراز کشیده بود. زنِ توی قاب خم شد، دستش را گذاشت زیر سرش و کمکش کرد بنشیند. قاب را نشان داد و گفت:

 ”پنجاه سال اون تو منتظر بودم، تا بتونم یه دقیقه باهات خلوت کنم.”

شایان نگاهش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

 ”یا اینجا پر بود از آدمای ریز و درشت و افاده‌ای، یا هم خلوت بود و تو خواب بودی و هر چی صدات می‌کردم، انگار نه انگار.”

جرعه‌ای از جام توی دستش نوشید:

 ”از وقتی هم که این دختره اومد تو این خونه، که دیگه یه بار هم پا نشدی یه چرخی بزنی کنار تابلوهات.”

دستی به موهای شایان کشید:

 ”اما بالأخره وقتش رسید.”

زن دست شایان را گرفت. چرخی در اتاق زدند و تابلو‌ها را تماشا کردند. از راهرو که می‌گذشتند، صدای چنگ و رباب می‌آمد و بوی شراب. یک زیرسیگاری پر از ته‌سیگار کنار پنجرۀ آشپزخانه بود.

زن گفت: “بریم بشینیم.”

 ”آره، خسته شدم.”

به اتاق برگشتند و نشستند روی مبل راحتی. شایان گفت:

 ”تشنمه.”

زن گفت: “دست‌هات رو پیاله کن.”

توی پیالۀ دست‌هایش شراب ریخت. شایان پیاله را برد نزدیک دهان و سر کشید. زن با پرِ دامنش دست‌های شایان را خشک کرد. شایان دست‌هایش را بو کرد. گفت:

 ”خسته‌م.”

زن گفت: “چشم‌هات رو ببند.”

و خم که شد تا شانه‌هایش را نوازش کند، گلِِ آبی‌رنگِ لای مو‌هایش، توی هوا چرخید و نشست روی سینۀ شایان. همان‌طور که زن نوازشش می‌کرد، شایان سرش را گذاشت روی پشتی مبل، دست‌هایش را جمع کرد توی سینه‌اش و چشم‌هایش را بست. زن پیشانیِ شایان را بوسید. جام شرابش را برداشت. از شیشۀ پنجره گذشت و توی برف و مه ناپدید شد.

روز بعد، بیشتر روزنامه‌های صبح و عصر، عکس کوروش شایان را روی صفحۀ اولشان کار کرده بودند که نشسته بود روی راحتی زرشکی. سرش روی سینه‌اش افتاده بود و دست‌هایش را گذاشته بود روی پشتی مبل. بعضی عکاس‌ها که ذوق بیشتری به خرج داده بودند، قابشان را طوری بسته بودند که گلِ آبی‌رنگِ روی سینه‌اش هم دیده بشود. اما هیچ‌کس خط قرمز روی دیوار را ندید و هیچ‌کس هم نفهمید که ساقیِ یکی از تابلوهای استاد، سرِ جایش نیست.