اصولا بهاریه نوشتن مرا غمگین می کند. فکر کنم ناشی از همین بیماری نوستالژی است. فکر کنم نوستالژی یک بیماری باشد که احتمالا با رفتن به گذشته درمان می شود و برای بهبود کامل باید سریعا از آن گذشته فرار کرد. نمی دانم چرا هر وقت می خواهم بهاریه بنویسم، جوری می نویسم که خودم هم گریه ام می گیرد. کلی از خوانندگان هم ای میل می زنند یا تماس می گیرند و از این که موفق شدم دم تحویل سال اشک شان را دربیاورم از من تشکر می کنند. هیچ کسی هم نیست که بگوید « اوی! مثلا سال جدید است و ما خوشحالیم، این مزخرفات چیست می نویسی؟» چند سال قبل هم که با صدای آمریکا روابط خوبی داشتم و کلی با آنها خاله بازی می کردم، یک سال یک پیام نوروزی جدی برای شان فرستادم که وقتی پخش می شد، خودم گریه ام گرفته بود. غیر از آنچه می گفتم، حالت و رفتارم هم چنان بود که انگار برکینگ نیوز زلزله بم را می خواستم بدهم، لامصب هر چی مصیبت و بدبختی بود یادم آمده بود. از دیروز هم وقتی به بهاریه فکر کردم، یک چشمم خون شد و آن یکی اشک، برای همین به ذهنم رسید به جای ناله و نوستالژی بهاریه و گرفتن عزای گذشتن گذشته و دل سوزاندن برای سالهای مزخرفی که خوشبختانه گذشت، بهتر است کلی چیزهای بامزه ای را که در این سالها برایم اتفاق افتاده برای تان تعریف کنم. خوشبختانه وقت برای نوشتن نوروزی نامه امسال زیاد ندارم و به همین دلیل مجبورم نوشته ام را جوری بنویسم که خیلی طولانی نباشد و خیلی آزارتان ندهد، دست تان را به من بدهید تا با هم به گذشته برویم، می خواهم شما را با خودم بیشتر آشنا کنم.
به دنیا آمدن در نوروز
هر سال برای تولد بابا جشن می گرفتیم، حتی چهل سال قبل که هنوز جشن تولد اختراع نشده بود و معمولا هیچ کسی روز تولدش را نمی دانست، گاهی اوقات آدمها ماه تولد و بعضی ها حتی سال تولدشان را هم نمی دانستند، شاید به این دلیل که کسی فکر نمی کرد به دنیا آمدنش خیلی تاثیر مهمی در هستی داشته باشد. کلی آدمها بودند که فقط می دانستند روز جمعه به دنیا آمده اند، حالا کدام یک از این 52 تا جمعه، معلوم نبود. خیلی ها هم فکر می کردند جمعه به دنیا آمدند، در حالی که شنبه به دنیا آمده بودند، منتهی چون جمعه تعطیل بود، ترجیح می دادند فکر کنند جمعه به دنیا آمدند. در میان این همه آدم بدون روز تولد، بابای من هر سال جشن تولدش را برگزار می کرد. نه فقط خودش، بلکه بقیه همسایه ها هم تولد پدرم را جشن می گرفتند، حتی مردمی هم که پدرم را نمی شناختند، تولدش را جشن می گرفتند و حتی امروز هم با وجود اینکه سالها از مرگ او گذشته است، هنوز مردم تولدش را جشن می گیرند و جالب است خیلی ها حتی نمی دانند که دارند تولد پدرم را جشن می گیرند. پدرم روز اول فروردین به دنیا آمده بود. خواهر بزرگم هم 24 اسفند به دنیا آمده بود، البته منظورم از خواهر بزرگم رضا شاه نیست، چون او هم روز 24 اسفند به دنیا آمده بود. راستش من هم می خواستم در همان روزهای تعطیلی نوروز به دنیا بیایم، ولی فکر کنم اشتباهی صورت گرفت و من در ماه آبان به دنیا آمدم. می خواهم بگویم که این موضوع خیلی هم تقصیر من نیست، چون واقعا به دنیا آمدن در روز اول فروردین کار سختی است، کاری که پدرم توانست آن را انجام دهد و من نتوانستم. شب تولد بابام مبارک.
بایراموز موبارک اولسون!
برای خیلی ها شاید ترک بودن کار سختی باشد، برای من چنین نیست. حتی زمانی هم که امکانات مثل امروز نبود هم ترک بودن برای من جالب بود. تقریبا در آستارا، که خیلی ها معتقدند خیلی هم جزو آذربایجان نیست و خیلی ها معتقدند اصلا جزو آذربایجان نیست، و واقعا هم جزو آذربایجان نیست، مراسم نوروز با سنت های وحشتناکی برگزار می شود. البته منظورم از سنت های وحشتناک این نیست که در ساعت تحویل سال، عملیات انتحاری اتفاق می افتد یا مثلا فرانکشتین و دراکولا سر سفره هفت سین می نشینند، منظورم این است که همه چیز برای نوروز ترک ها حساب و کتاب دارد، به همین دلیل است که هر کدام از ترک ها به یک شکل این سنت را حفظ می کنند. پدر و مادر من هم یکی از بزرگترین کارهایی که انجام می دادند، حفظ سنت های نوروز بود. ما وقتی بچه بودیم تمام تلاش مان را می کردیم که آن سنت ها را حفظ کنیم، چون واقعا به نفع مان بود و کلی خوش می گذشت، اما از وقتی عقل مان رشد کرد، سنت ها را گذاشتیم کنار. وقتی پدر و مادر فوت کردند، همه چیز عوض شد. سبزی پلو و ماهی تبدیل شد به پیتزای قورمه سبزی، سماق و سمنو استاندارد شد و از مغازه خریده می شد، تخم مرغ ها تبدیل شد به محل بروز هنرهای معاصر شهروندانی که به شکلی احمقانه تلاش می کردند یک سنت خوب را تبدیل به یک چیز مدرن احمقانه کنند. سفره هفت سین که قبلا یکی دو متر دو دو سه متر بود و توی آن می شد گل کوچک بازی کرد، تبدیل شد به یک سینی کوچک که به زور برای بازی شطرنج کفایت می کرد. در این تغییر و تحول بسیار مهم چیزی که از بین رفته بود یک شاید کودکانه بود و چیزی که ایجاد شده بود یک وظیفه شناسی بی دلیل.
عیدی و توپ و کاغذ رنگی
وقتی سه چهار ساله بودم ترانه نوروزی « گل اومد بهار اومد می روم به صحرا» بود، در آن سالها هنوز صحرا وجود داشت و ملت عید که می شد می رفتند به صحرا، اما یواش یواش در اواسط دوران جوانی ترانه نوروزی تبدیل شد به « بوی عیدی بوی توپ و بوی کاغذ رنگی» که فرهاد خوانده بود و حالا دو سه سالی است که تبدیل به سرود ملی عید شده، این ترانه فرهاد را که گوش می دهم، به همان اندازه که صدای گذشته را می شنوم، بوی عید و تازگی و سبزی پلو و دود بوته چهارشنبه سوری را حس می کنم، ولی خیلی فکر کردم که « اسکناس تانخورده لای کتاب» چه جوری ممکن است بو بدهد، اما متوجه نشدم.
اسباب بازی هایی برای ما
وقتی چهار ساله بودم، دائی جان عید را آمد پیش ما. این یک اتفاق بزرگ بود. فکر می کنم آن سال در نمین زندگی می کردیم. دقیقا یادم نیست نمین بود یا پاریس یا جایی در حوالی استانبول، خیلی هم فرق نمی کرد. یادم است خواب آلود بودم که دائی جان آمد. با آمدنش زبان رسمی خانه از ترکی به گیلکی تبدیل شد، مادرم و دائی جان گیلک بودند. دائی جان برای همه بچه ها که سیصد چهار صد نفر بودیم، شاید هم کمتر، فکر کنم حدود هفت نفر بودیم، اسباب بازی خریده بود. ساعت هشت شب اسباب بازی ها را گرفتیم، خواهرم یک عروسک سیاهپوست با لب های قرمز گرفته بود و من یک دوچرخه کوچک. همان شب تلاش من و خواهرم برای از بین بردن آن دختر سیاهپوست با آن لبهای قرمز به نتیجه رسید و موفق شدیم در یک عملیات سریع عروسک را تکه تکه کنیم. اما از بین بردن دوچرخه کار سختی بود. یک تپه اطراف خانه مان بود. با دوچرخه از شیب تند پائین آمدم و موفق شدم دوچرخه را دو روز پس از نوروز از بین ببرم. در آن سالها هنوز بلد نبودیم با اسباب بازی چکار کنیم. تمام تلاش من این بود که بفهمم توی آسباب بازی ها چیست، به نظرم می رسید که اگر بشود آن را تکه تکه کرد، می شود به راز آن دست یافت. راز موتورسیکلتی که وقتی روشن می شد دورمان می چرخید، راز عروسکی که موهای پلاستیکی داشت، راز دوچرخه ای که وقتی پدال اش را فشار می دادیم چرخ هایش می چرخید و ما همیشه از این حرکت عجیب شگفت زده می شدیم. البته امروز اوضاع خیلی عوض شده. امروز یک دختر شانزده ساله می تواند در خانه و با استفاده از وسایل ساده ای مثل سیم و باطری و لوله و شلنگ انرژی هسته ای تولید کند. شاید اگر رئیس جمهور در همان سالها ما را کشف می کرد، ما هم می توانستیم انرژی هسته ای را کشف کنیم و الآن این همه دردسر و مصیبت نداشتیم. واقعا دنیا در این سالها خیلی پیشرفت کرده و ایران واقعا تغییرات بزرگی کرده است. واقعا که!
نان پنجره ای و ویندوز
چهار پنج ساله بودم که نان پنجره ای را کشف کردم. هنوز ویندوز کشف نشده بود و هرگز هم فکر نمی کردیم درست در همان سالها که ما تمام تلاش مان را برای کش رفتن نان پنجره ای از اتاق مهمانان نوروزی صرف می کردیم، هزاران کیلومتر دورتر، جوانی به نام بیل گیتس به پنجره خیره شده و دارد به اختراع ویندوز فکر می کند. نان پنجره ای کشف آن سالهای ما بود. تخم مرغ، کمی آرد، شیر، شکر و پودر قند؛ اینها با دست های معجزه گر مامان ترکیب می شد و تبدیل می شد به مایعی رقیق در یک کاسه بزرگ، هفت جفت چشم، خیره به دست های مادر، به قالبی نگاه می کرد که از روغن داغ در می آمد، وارد مایع شیرینی می شد و مایع شیرینی دور قالب بسته می شد و می رفت توی ماهیتابه پر از روغن داغ، در عرض چند ثانیه یک شیرینی خلق می شد، شیرینی ترد و شکننده ای که باید به مهمانخانه می رفت تا مهمانان با ادب تمام و بچه های شان با بی ادبی تمام آن شیرینی ها را ببلعند و ما غصه بخوریم و توی دلمان همه مهمانانی که شیرینی های ما را می خوردند نفرین کنیم. اما ما حق مان را می خواستیم و می گرفتیم. همیشه صدای کودکان بلند بود که « شیرینی های نوروز، حق مسلم ماست.» و این حق، حقی بود که دادنی نبود، بلکه کش رفتنی بود و ما از تمام هوش و خلاقیت مان برای کش رفتن شیرینی ها استفاده می کردیم. کم کم شیرینی فروشی اختراع شد و شیرینی فروشی « بی بی» جای شیرینی های « مامان» را گرفت. اما مامان از رو نمی رفت، هم شیرینی خودش را درست می کرد و هم شیرینی های مغازه های شهر را می خریدیم.
سین سین سین سین سین سین سین سین
در آن سالها هنوز قرار نبود نفت سر سفره مان بیاید. نمی دانم جمشید بود، کورش بود، هوخشتره بود یا یکی از اشک های اول تا شانزدهم که هفت سین را کشف کرد. یک بازی ادبی با طبیعت، خیلی فکر کردم که داستان هفت سین را اولین بار چه کسی ساخته است. هفت را می توانم بفهمم، بالاخره هفت آسمانی داشتیم و سگ ها هفت جان داشتند و دنیا در هفت روز خلق شده بود و وقتی هم که سرمان با پای مان بازی می کرد هشت الهفت می شد. به همین دلیل بود که هفت را می شد فهمید، ولی این سین را هر کار کردم نفهمیدم. البته فهمیدن اش اصولا کار سختی است. حالا چرا سین؟ پاسخ هرچه بود خیلی در موضوع تغییری نمی داد، سرکه بود و سیب بود و سمنو بود و سنجد بود و سبزه بود و سکه بود و سماق بود. گاهی فکر می کنم احتمالا یک تاجر سنجد با یک تولید کننده سماق و یک سمنوپز در دوره اشکانیان دست به دست هم دادند و هفت سین را اختراع کردند، فکر کنید اگر این کار را نکرده بودند الآن سنجد و سمنو و سماق از بین رفته بود و ما هم مجبور می شدیم برای چلوکباب مان هم به جای سماق از فلفل استفاده کنیم و مصرف چلوکباب هم کم می شد و این غذای مهم ایرانی ممکن بود در طول تاریخ از بین برود. باز خوب شد که از بین نرفت و ما موفق شدیم این هفت سین را که هر روز از یک سفره غذایی دارد تبدیل به یک نقاشی ظریف می شود، حفظ کنیم. البته در سالهای پس از انقلاب نوروز و هفت سین یواش یواش برحسب تغییرات سیاسی کشور تغییر ماهیت داد. از یک طرف مقادیر معتنابهی دعای نوروزی کشف شد و یواش یواش معلوم شد که اصلا نوروز از بیخ اسلامی بوده است، از طرف دیگر دست جمشید و کورش از آستین ساسانیان و سامانیان به درآمد و معلوم شد ایرانیان دوران باستان اولین کاشفان فروتن هفت سین بودند. بتدریج ایرانیان ساکن لس آنجلس کشف کردند که هفت سین در ابتدا هفت شین بود و در جریان حمله اعراب نقاط سه گانه شین مورد هجوم قرار گرفت و تبدیل به هفت سین شد.
سرخی تو از من زردی من از تو
تا وقتی انقلاب نشده بود، هنوز چهارشنبه سوری بدرستی کشف نشده بود. در سالهای قبل از انقلاب ما هنوز نمی فهمیدیم به چه دلیل آدم باید شب چهارشنبه آخر سال، سه تا بوته وسط خیابان و بیابان آتش بزند و ده تا آدم گنده دراز دراز از روی آتش بپرند. عجیب بود که پدران ما اصرار عجیبی داشتند که حتما این آتش روشن شود و ما حتما از روی آن بپریم. من مطمئن هستم اکثر آدمها قبل از انقلاب نمی دانستند برای چی باید از روی آتش بپرند و اصولا آتش را روشن کنند. البته به نظر می رسد که مهم ترین دلیل تولید آتش در تاریخ ایران تمایل ایرانیان به اتلاف انرژی بود و تقریبا تردیدی نیست که اگر نفت و گاز و انرژی هسته ای در دوران ساسانیان و اشکانیان کشف شده بود، احتمالا ایرانیان اصراری نداشتند که در یک روز مشخص این همه مواد سوختی را که با آن صدها هزار نفر قرار ربود نان بپزند و کله پاچه و چلوکباب و آبگوشت درست کنند، تلف کنند و احتمالا به جای آن نفت و گاز را از بین می بردند و خیال شان راحت می شد. به نظر می رسد که در تمام آن سالها که پدران ما چهارشنبه سوری را برگزار می کردند، هنوز کسی به این فلسفه انرژی دوستانه این آئین مهم پی نبرده بود. تازه بعد از انقلاب اسلامی بود که مردم ایران فهمیدند چهارشنبه سوری چه کاربرد مبارزاتی مهمی دارد، چطور می شود با استفاده از آن شهر را آتش زد و عملیات انتحاری را در ابعاد کوچک اجرا کرد. تازه فهمیدیم چهارشنبه سوری فقط یک جشن ساده نیست، بلکه یک روش مبارزاتی و نافرمانی مدنی است، روزی بزرگ که میلیونها ایرانی از آن به عنوان عملیات انتحاری، مبارزه مسلحانه در ابعاد کوچک، ایجاد دیسکوی یک روزه خیابانی، مجلس آشنایی دخترها و پسرهای محل، آشنایی با پلیس منطقه استفاده می کنند.
دخترها سیندرلا، پسرها دربان بانک سپه
بچه که بودیم همه به شکل عجیبی اصرار داشتند که وقتی می خواهیم لباس نو بخریم، حتما شبیه آدم بزرگ ها بشویم. یک کت و شلوار خاکستری برای پسرها می خریدند که وقتی می پوشیدیم شبیه ماکت نگهبان های بانک سپه می شدیم و یک لباس سفید توری با جوراب سفید کفش قرمز و باقی قضایا برای دخترها که شبیه سیندرلا بشوند. هرجا می رفتیم پر بود نگهبان و سیندرلا. به نظرم در طول تاریخ هنوز لباس بچه ها اختراع نشده بود، بچه ها یا پیژامه می پوشیدند یا کت و شلوار. و نکته مهم این بود که حتما همه باید لباس نو را می پوشیدند و با همان لباس آماده سال جدید می شدند. لباس هایی که از وقتی می پوشیدیم نه می توانستیم بنشینیم و نه می توانستیم بازی کنیم و باید صاف صاف راه می رفتیم. هنوز هم لباس خریدن در آستانه سال نو یکی از واجبات است و اصولا یکی از مهم ترین مسائل نوروزی همین لباس نو محسوب می شود……
از اردبیل تا تگزاس
تا ابد می شود در مورد نوروز نوشت، اما نمی نویسم، روزهای گذشته معصومانه و ساده از من دور می شوند. فکر کردن به آنها گاهی لذتبخش و گاهی غم انگیز است. ….نوروز چهار سالگی ام در یک روستای خاکی گذشت، نوروز ده سالگی ام در شهر تهرانی که برایم همه چیزش دوست داشتنی و جالب بود، نوروز پانزده سالگی در کرمان گذشت و به شکلی عجیب احساس می کردم نوروز نفس آدم را تازه می کند. نوروز بیست سالگی ام در دانشگاه گذشت، احساس می کردم نوروز در حالی که در آفریقا بعضی آدمها گرسنه اند، خیانت به خلق است. نوروز بیست و پنج سالگی ام در حالی گذشت که خودم پدر شده بودم و سعی می کردم نوروز را برای بچه هایم حفظ کنم. نوروز سی سالگی در حال تولید برنامه طنز برای تلویزیون بودم، نوروز سی و پنج سالگی در اصفهان گذشت، تازه به سفره هفت سین شک کرده بودم و فکر می کردم اگر سبزه ها سبز نشوند اتفاقی نمی افتد. نوروز چهل سالگی ام را با خبر ترور حجاریان گذراندم، با بهنود برای دیدن او به بیمارستان رفتیم. نوروز چهل و پنج سالگی در پاریس گذشت و حالا نوروز باز هم می رسد، در بروکسل، آمستردام، نیویورک، مشهد، تهران، هر تکه از قلب آدم یک جاست. یک آینه در سفره هست که می توانی به آن خیره شوی و تکه هایی از قلب ات را که گم کردی پیدایش کنی.
نوروزتان مبارک
ابراهیم نبوی
نوروز 1387