در آینه نوروز

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

اصولا بهاریه نوشتن مرا غمگین می کند. فکر کنم ناشی از همین بیماری نوستالژی است. فکر ‏کنم نوستالژی یک بیماری باشد که احتمالا با رفتن به گذشته درمان می شود و برای بهبود ‏کامل باید سریعا از آن گذشته فرار کرد. نمی دانم چرا هر وقت می خواهم بهاریه بنویسم، ‏جوری می نویسم که خودم هم گریه ام می گیرد. کلی از خوانندگان هم ای میل می زنند یا ‏تماس می گیرند و از این که موفق شدم دم تحویل سال اشک شان را دربیاورم از من تشکر می ‏کنند. هیچ کسی هم نیست که بگوید « اوی! مثلا سال جدید است و ما خوشحالیم، این مزخرفات ‏چیست می نویسی؟» چند سال قبل هم که با صدای آمریکا روابط خوبی داشتم و کلی با آنها ‏خاله بازی می کردم، یک سال یک پیام نوروزی جدی برای شان فرستادم که وقتی پخش می ‏شد، خودم گریه ام گرفته بود. غیر از آنچه می گفتم، حالت و رفتارم هم چنان بود که انگار ‏برکینگ نیوز زلزله بم را می خواستم بدهم، لامصب هر چی مصیبت و بدبختی بود یادم آمده ‏بود. از دیروز هم وقتی به بهاریه فکر کردم، یک چشمم خون شد و آن یکی اشک، برای همین ‏به ذهنم رسید به جای ناله و نوستالژی بهاریه و گرفتن عزای گذشتن گذشته و دل سوزاندن ‏برای سالهای مزخرفی که خوشبختانه گذشت، بهتر است کلی چیزهای بامزه ای را که در این ‏سالها برایم اتفاق افتاده برای تان تعریف کنم. خوشبختانه وقت برای نوشتن نوروزی نامه ‏امسال زیاد ندارم و به همین دلیل مجبورم نوشته ام را جوری بنویسم که خیلی طولانی نباشد و ‏خیلی آزارتان ندهد، دست تان را به من بدهید تا با هم به گذشته برویم، می خواهم شما را با ‏خودم بیشتر آشنا کنم. ‏

به دنیا آمدن در نوروز

هر سال برای تولد بابا جشن می گرفتیم، حتی چهل سال قبل که هنوز جشن تولد اختراع نشده ‏بود و معمولا هیچ کسی روز تولدش را نمی دانست، گاهی اوقات آدمها ماه تولد و بعضی ها ‏حتی سال تولدشان را هم نمی دانستند، شاید به این دلیل که کسی فکر نمی کرد به دنیا آمدنش ‏خیلی تاثیر مهمی در هستی داشته باشد. کلی آدمها بودند که فقط می دانستند روز جمعه به دنیا ‏آمده اند، حالا کدام یک از این 52 تا جمعه، معلوم نبود. خیلی ها هم فکر می کردند جمعه به ‏دنیا آمدند، در حالی که شنبه به دنیا آمده بودند، منتهی چون جمعه تعطیل بود، ترجیح می دادند ‏فکر کنند جمعه به دنیا آمدند. در میان این همه آدم بدون روز تولد، بابای من هر سال جشن ‏تولدش را برگزار می کرد. نه فقط خودش، بلکه بقیه همسایه ها هم تولد پدرم را جشن می ‏گرفتند، حتی مردمی هم که پدرم را نمی شناختند، تولدش را جشن می گرفتند و حتی امروز هم ‏با وجود اینکه سالها از مرگ او گذشته است، هنوز مردم تولدش را جشن می گیرند و جالب ‏است خیلی ها حتی نمی دانند که دارند تولد پدرم را جشن می گیرند. پدرم روز اول فروردین ‏به دنیا آمده بود. خواهر بزرگم هم 24 اسفند به دنیا آمده بود، البته منظورم از خواهر بزرگم ‏رضا شاه نیست، چون او هم روز 24 اسفند به دنیا آمده بود. راستش من هم می خواستم در ‏همان روزهای تعطیلی نوروز به دنیا بیایم، ولی فکر کنم اشتباهی صورت گرفت و من در ماه ‏آبان به دنیا آمدم. می خواهم بگویم که این موضوع خیلی هم تقصیر من نیست، چون واقعا به ‏دنیا آمدن در روز اول فروردین کار سختی است، کاری که پدرم توانست آن را انجام دهد و ‏من نتوانستم. شب تولد بابام مبارک.‏

بایراموز موبارک اولسون! ‏

برای خیلی ها شاید ترک بودن کار سختی باشد، برای من چنین نیست. حتی زمانی هم که ‏امکانات مثل امروز نبود هم ترک بودن برای من جالب بود. تقریبا در آستارا، که خیلی ها ‏معتقدند خیلی هم جزو آذربایجان نیست و خیلی ها معتقدند اصلا جزو آذربایجان نیست، و واقعا ‏هم جزو آذربایجان نیست، مراسم نوروز با سنت های وحشتناکی برگزار می شود. البته ‏منظورم از سنت های وحشتناک این نیست که در ساعت تحویل سال، عملیات انتحاری اتفاق ‏می افتد یا مثلا فرانکشتین و دراکولا سر سفره هفت سین می نشینند، منظورم این است که همه ‏چیز برای نوروز ترک ها حساب و کتاب دارد، به همین دلیل است که هر کدام از ترک ها به ‏یک شکل این سنت را حفظ می کنند. پدر و مادر من هم یکی از بزرگترین کارهایی که انجام ‏می دادند، حفظ سنت های نوروز بود. ما وقتی بچه بودیم تمام تلاش مان را می کردیم که آن ‏سنت ها را حفظ کنیم، چون واقعا به نفع مان بود و کلی خوش می گذشت، اما از وقتی عقل ‏مان رشد کرد، سنت ها را گذاشتیم کنار. وقتی پدر و مادر فوت کردند، همه چیز عوض شد. ‏سبزی پلو و ماهی تبدیل شد به پیتزای قورمه سبزی، سماق و سمنو استاندارد شد و از مغازه ‏خریده می شد، تخم مرغ ها تبدیل شد به محل بروز هنرهای معاصر شهروندانی که به شکلی ‏احمقانه تلاش می کردند یک سنت خوب را تبدیل به یک چیز مدرن احمقانه کنند. سفره هفت ‏سین که قبلا یکی دو متر دو دو سه متر بود و توی آن می شد گل کوچک بازی کرد، تبدیل شد ‏به یک سینی کوچک که به زور برای بازی شطرنج کفایت می کرد. در این تغییر و تحول ‏بسیار مهم چیزی که از بین رفته بود یک شاید کودکانه بود و چیزی که ایجاد شده بود یک ‏وظیفه شناسی بی دلیل. ‏

عیدی و توپ و کاغذ رنگی

وقتی سه چهار ساله بودم ترانه نوروزی « گل اومد بهار اومد می روم به صحرا» بود، در آن ‏سالها هنوز صحرا وجود داشت و ملت عید که می شد می رفتند به صحرا، اما یواش یواش در ‏اواسط دوران جوانی ترانه نوروزی تبدیل شد به « بوی عیدی بوی توپ و بوی کاغذ رنگی» ‏که فرهاد خوانده بود و حالا دو سه سالی است که تبدیل به سرود ملی عید شده، این ترانه فرهاد ‏را که گوش می دهم، به همان اندازه که صدای گذشته را می شنوم، بوی عید و تازگی و سبزی ‏پلو و دود بوته چهارشنبه سوری را حس می کنم، ولی خیلی فکر کردم که « اسکناس تانخورده ‏لای کتاب» چه جوری ممکن است بو بدهد، اما متوجه نشدم. ‏

اسباب بازی هایی برای ما

وقتی چهار ساله بودم، دائی جان عید را آمد پیش ما. این یک اتفاق بزرگ بود. فکر می کنم آن ‏سال در نمین زندگی می کردیم. دقیقا یادم نیست نمین بود یا پاریس یا جایی در حوالی ‏استانبول، خیلی هم فرق نمی کرد. یادم است خواب آلود بودم که دائی جان آمد. با آمدنش زبان ‏رسمی خانه از ترکی به گیلکی تبدیل شد، مادرم و دائی جان گیلک بودند. دائی جان برای همه ‏بچه ها که سیصد چهار صد نفر بودیم، شاید هم کمتر، فکر کنم حدود هفت نفر بودیم، اسباب ‏بازی خریده بود. ساعت هشت شب اسباب بازی ها را گرفتیم، خواهرم یک عروسک ‏سیاهپوست با لب های قرمز گرفته بود و من یک دوچرخه کوچک. همان شب تلاش من و ‏خواهرم برای از بین بردن آن دختر سیاهپوست با آن لبهای قرمز به نتیجه رسید و موفق شدیم ‏در یک عملیات سریع عروسک را تکه تکه کنیم. اما از بین بردن دوچرخه کار سختی بود. ‏یک تپه اطراف خانه مان بود. با دوچرخه از شیب تند پائین آمدم و موفق شدم دوچرخه را دو ‏روز پس از نوروز از بین ببرم. در آن سالها هنوز بلد نبودیم با اسباب بازی چکار کنیم. تمام ‏تلاش من این بود که بفهمم توی آسباب بازی ها چیست، به نظرم می رسید که اگر بشود آن را ‏تکه تکه کرد، می شود به راز آن دست یافت. راز موتورسیکلتی که وقتی روشن می شد ‏دورمان می چرخید، راز عروسکی که موهای پلاستیکی داشت، راز دوچرخه ای که وقتی ‏پدال اش را فشار می دادیم چرخ هایش می چرخید و ما همیشه از این حرکت عجیب شگفت ‏زده می شدیم. البته امروز اوضاع خیلی عوض شده. امروز یک دختر شانزده ساله می تواند ‏در خانه و با استفاده از وسایل ساده ای مثل سیم و باطری و لوله و شلنگ انرژی هسته ای ‏تولید کند. شاید اگر رئیس جمهور در همان سالها ما را کشف می کرد، ما هم می توانستیم ‏انرژی هسته ای را کشف کنیم و الآن این همه دردسر و مصیبت نداشتیم. واقعا دنیا در این ‏سالها خیلی پیشرفت کرده و ایران واقعا تغییرات بزرگی کرده است. واقعا که!‏

نان پنجره ای و ویندوز

چهار پنج ساله بودم که نان پنجره ای را کشف کردم. هنوز ویندوز کشف نشده بود و هرگز هم ‏فکر نمی کردیم درست در همان سالها که ما تمام تلاش مان را برای کش رفتن نان پنجره ای ‏از اتاق مهمانان نوروزی صرف می کردیم، هزاران کیلومتر دورتر، جوانی به نام بیل گیتس ‏به پنجره خیره شده و دارد به اختراع ویندوز فکر می کند. نان پنجره ای کشف آن سالهای ما ‏بود. تخم مرغ، کمی آرد، شیر، شکر و پودر قند؛ اینها با دست های معجزه گر مامان ترکیب ‏می شد و تبدیل می شد به مایعی رقیق در یک کاسه بزرگ، هفت جفت چشم، خیره به دست ‏های مادر، به قالبی نگاه می کرد که از روغن داغ در می آمد، وارد مایع شیرینی می شد و ‏مایع شیرینی دور قالب بسته می شد و می رفت توی ماهیتابه پر از روغن داغ، در عرض چند ‏ثانیه یک شیرینی خلق می شد، شیرینی ترد و شکننده ای که باید به مهمانخانه می رفت تا ‏مهمانان با ادب تمام و بچه های شان با بی ادبی تمام آن شیرینی ها را ببلعند و ما غصه بخوریم ‏و توی دلمان همه مهمانانی که شیرینی های ما را می خوردند نفرین کنیم. اما ما حق مان را ‏می خواستیم و می گرفتیم. همیشه صدای کودکان بلند بود که « شیرینی های نوروز، حق مسلم ‏ماست.» و این حق، حقی بود که دادنی نبود، بلکه کش رفتنی بود و ما از تمام هوش و خلاقیت ‏مان برای کش رفتن شیرینی ها استفاده می کردیم. کم کم شیرینی فروشی اختراع شد و شیرینی ‏فروشی « بی بی» جای شیرینی های « مامان» را گرفت. اما مامان از رو نمی رفت، هم ‏شیرینی خودش را درست می کرد و هم شیرینی های مغازه های شهر را می خریدیم. ‏

سین سین سین سین سین سین سین سین

در آن سالها هنوز قرار نبود نفت سر سفره مان بیاید. نمی دانم جمشید بود، کورش بود، ‏هوخشتره بود یا یکی از اشک های اول تا شانزدهم که هفت سین را کشف کرد. یک بازی ‏ادبی با طبیعت، خیلی فکر کردم که داستان هفت سین را اولین بار چه کسی ساخته است. هفت ‏را می توانم بفهمم، بالاخره هفت آسمانی داشتیم و سگ ها هفت جان داشتند و دنیا در هفت ‏روز خلق شده بود و وقتی هم که سرمان با پای مان بازی می کرد هشت الهفت می شد. به ‏همین دلیل بود که هفت را می شد فهمید، ولی این سین را هر کار کردم نفهمیدم. البته فهمیدن ‏اش اصولا کار سختی است. حالا چرا سین؟ پاسخ هرچه بود خیلی در موضوع تغییری نمی ‏داد، سرکه بود و سیب بود و سمنو بود و سنجد بود و سبزه بود و سکه بود و سماق بود. گاهی ‏فکر می کنم احتمالا یک تاجر سنجد با یک تولید کننده سماق و یک سمنوپز در دوره اشکانیان ‏دست به دست هم دادند و هفت سین را اختراع کردند، فکر کنید اگر این کار را نکرده بودند ‏الآن سنجد و سمنو و سماق از بین رفته بود و ما هم مجبور می شدیم برای چلوکباب مان هم به ‏جای سماق از فلفل استفاده کنیم و مصرف چلوکباب هم کم می شد و این غذای مهم ایرانی ‏ممکن بود در طول تاریخ از بین برود. باز خوب شد که از بین نرفت و ما موفق شدیم این ‏هفت سین را که هر روز از یک سفره غذایی دارد تبدیل به یک نقاشی ظریف می شود، حفظ ‏کنیم. البته در سالهای پس از انقلاب نوروز و هفت سین یواش یواش برحسب تغییرات سیاسی ‏کشور تغییر ماهیت داد. از یک طرف مقادیر معتنابهی دعای نوروزی کشف شد و یواش ‏یواش معلوم شد که اصلا نوروز از بیخ اسلامی بوده است، از طرف دیگر دست جمشید و ‏کورش از آستین ساسانیان و سامانیان به درآمد و معلوم شد ایرانیان دوران باستان اولین ‏کاشفان فروتن هفت سین بودند. بتدریج ایرانیان ساکن لس آنجلس کشف کردند که هفت سین در ‏ابتدا هفت شین بود و در جریان حمله اعراب نقاط سه گانه شین مورد هجوم قرار گرفت و ‏تبدیل به هفت سین شد. ‏

سرخی تو از من زردی من از تو

تا وقتی انقلاب نشده بود، هنوز چهارشنبه سوری بدرستی کشف نشده بود. در سالهای قبل از ‏انقلاب ما هنوز نمی فهمیدیم به چه دلیل آدم باید شب چهارشنبه آخر سال، سه تا بوته وسط ‏خیابان و بیابان آتش بزند و ده تا آدم گنده دراز دراز از روی آتش بپرند. عجیب بود که پدران ‏ما اصرار عجیبی داشتند که حتما این آتش روشن شود و ما حتما از روی آن بپریم. من مطمئن ‏هستم اکثر آدمها قبل از انقلاب نمی دانستند برای چی باید از روی آتش بپرند و اصولا آتش را ‏روشن کنند. البته به نظر می رسد که مهم ترین دلیل تولید آتش در تاریخ ایران تمایل ایرانیان ‏به اتلاف انرژی بود و تقریبا تردیدی نیست که اگر نفت و گاز و انرژی هسته ای در دوران ‏ساسانیان و اشکانیان کشف شده بود، احتمالا ایرانیان اصراری نداشتند که در یک روز ‏مشخص این همه مواد سوختی را که با آن صدها هزار نفر قرار ربود نان بپزند و کله پاچه و ‏چلوکباب و آبگوشت درست کنند، تلف کنند و احتمالا به جای آن نفت و گاز را از بین می ‏بردند و خیال شان راحت می شد. به نظر می رسد که در تمام آن سالها که پدران ما چهارشنبه ‏سوری را برگزار می کردند، هنوز کسی به این فلسفه انرژی دوستانه این آئین مهم پی نبرده ‏بود. تازه بعد از انقلاب اسلامی بود که مردم ایران فهمیدند چهارشنبه سوری چه کاربرد ‏مبارزاتی مهمی دارد، چطور می شود با استفاده از آن شهر را آتش زد و عملیات انتحاری را ‏در ابعاد کوچک اجرا کرد. تازه فهمیدیم چهارشنبه سوری فقط یک جشن ساده نیست، بلکه یک ‏روش مبارزاتی و نافرمانی مدنی است، روزی بزرگ که میلیونها ایرانی از آن به عنوان ‏عملیات انتحاری، مبارزه مسلحانه در ابعاد کوچک، ایجاد دیسکوی یک روزه خیابانی، مجلس ‏آشنایی دخترها و پسرهای محل، آشنایی با پلیس منطقه استفاده می کنند. ‏

دخترها سیندرلا، پسرها دربان بانک سپه

بچه که بودیم همه به شکل عجیبی اصرار داشتند که وقتی می خواهیم لباس نو بخریم، حتما ‏شبیه آدم بزرگ ها بشویم. یک کت و شلوار خاکستری برای پسرها می خریدند که وقتی می ‏پوشیدیم شبیه ماکت نگهبان های بانک سپه می شدیم و یک لباس سفید توری با جوراب سفید ‏کفش قرمز و باقی قضایا برای دخترها که شبیه سیندرلا بشوند. هرجا می رفتیم پر بود نگهبان ‏و سیندرلا. به نظرم در طول تاریخ هنوز لباس بچه ها اختراع نشده بود، بچه ها یا پیژامه می ‏پوشیدند یا کت و شلوار. و نکته مهم این بود که حتما همه باید لباس نو را می پوشیدند و با ‏همان لباس آماده سال جدید می شدند. لباس هایی که از وقتی می پوشیدیم نه می توانستیم ‏بنشینیم و نه می توانستیم بازی کنیم و باید صاف صاف راه می رفتیم. هنوز هم لباس خریدن ‏در آستانه سال نو یکی از واجبات است و اصولا یکی از مهم ترین مسائل نوروزی همین لباس ‏نو محسوب می شود……‏

از اردبیل تا تگزاس

تا ابد می شود در مورد نوروز نوشت، اما نمی نویسم، روزهای گذشته معصومانه و ساده از ‏من دور می شوند. فکر کردن به آنها گاهی لذتبخش و گاهی غم انگیز است. ….نوروز چهار ‏سالگی ام در یک روستای خاکی گذشت، نوروز ده سالگی ام در شهر تهرانی که برایم همه ‏چیزش دوست داشتنی و جالب بود، نوروز پانزده سالگی در کرمان گذشت و به شکلی عجیب ‏احساس می کردم نوروز نفس آدم را تازه می کند. نوروز بیست سالگی ام در دانشگاه گذشت، ‏احساس می کردم نوروز در حالی که در آفریقا بعضی آدمها گرسنه اند، خیانت به خلق است. ‏نوروز بیست و پنج سالگی ام در حالی گذشت که خودم پدر شده بودم و سعی می کردم نوروز ‏را برای بچه هایم حفظ کنم. نوروز سی سالگی در حال تولید برنامه طنز برای تلویزیون بودم، ‏نوروز سی و پنج سالگی در اصفهان گذشت، تازه به سفره هفت سین شک کرده بودم و فکر ‏می کردم اگر سبزه ها سبز نشوند اتفاقی نمی افتد. نوروز چهل سالگی ام را با خبر ترور ‏حجاریان گذراندم، با بهنود برای دیدن او به بیمارستان رفتیم. نوروز چهل و پنج سالگی در ‏پاریس گذشت و حالا نوروز باز هم می رسد، در بروکسل، آمستردام، نیویورک، مشهد، ‏تهران، هر تکه از قلب آدم یک جاست. یک آینه در سفره هست که می توانی به آن خیره شوی ‏و تکه هایی از قلب ات را که گم کردی پیدایش کنی. ‏

نوروزتان مبارک

ابراهیم نبوی

نوروز 1387 ‏