گفت و گو با علی مصفا کارگردان فیلم “ پله آخر”
روایت مرد مرده
گفتگو با علی مصفا، در شرایط طبیعی کار سختی است؛ آنهایی که او را می شناسند می دانند که از گفتگوی مطبوعاتی فراری است و همیشه سعی می کند دور از حاشیه ها کار خودش را بکند و بی سروصدا فیلم های دلخواهش را بازی کند یا بسازد.
پله آخر اشاره هایی به داستان مردگان و مرگ ایوان ایلیچ دارد که خب، در فیلم هم انعکاس و برداشت شما را می بینیم. اما به جز اینها، نوع رابطه زن و شوهر، سادگی و روانی میزانسن ها، فیلم را شبیه فیلم های دوره برگمانی و وودی آلن کرده. مثلاً جنس حرکت بازیگرها و آن “دیده نشدن” دوربین، خیلی شبیه هانا و خواهرانش است. قبل از ساخت به این نوع فیلم های آلن فکر کرده بودید؟
دقیقاً، همیشه دلم می خواست روانی فیلم های وودی آلن چه در میزانسن های دوربین و بازیگران و چه در شیوه پرداختن به موضوعات اصلی فیلم الگوی کارم باشد و اتفاقاً هانا و خواهرانش برایم نمونه بسیار خوبی بود.
در فهرست ده فیلم عمرتان هم هانا و خواهرانش “و البته آنی هال” به چشم می خورد. چه چیزاین فیلم برای شما جذاب بوده؟
همه چیز فیلم های وودی آلن همیشه برایم جذاب است؛ اما چیزی که در هانا و خواهرانش برایم جذاب بود جدا از شیوه روایت و نریشن ها شکل اجرای سکانس ها و سادگی آنها بود. صحنه های شلوغی که بی تکلف و بدون تاکید و تامل دوربین اجرا شده بود خیلی به درد کار من می خورد.
به جز داستان هایی که از آنها در تیتراژ نام برده اید به داستان های دیگری هم ارجاع داده اید؟ مثلاً خاطرات پس از مرگ براس کوباس را خوانده بودید؟ آنجا هم موقعیتی شبیه به فیلم شما داریم با مجموعه ای از مرور خاطرات توسط یک راوی مرده. از این نوع داستان ها اثر گرفتید یا نه، جنس دیگری از داستان ها روی شما تاثیر داشته؟
راستش نه… داستان دیگری حداقل به شکلی که به آن آگاه باشم در کار نبود، این داستان را هم که گفتید نخوانده ام اما یادم هست موقعی اسم سناریو را گذاشته بودم “ روایت مرد مرده”.
” روایت مرد مرده” ؛ این همان کاری است که قبلاً در فیلم هایی مثل سانست بولوار و زیبایی آمریکایی هم دیده ایم. این نوع روایت چه مزیتی دارد؟ طبیعتاً مقداری اجازه بازیگوشی می دهد، اما اینکه همه ماجرا نیست، هست؟
نمی دانم… به مزیت هایش آگاهانه نزدیک نشدم اما سعی می کردم تا آنجا که می توانم از آن به نفع حضور بعد از مرگ خسرو در طول داستان استفاده کنم و شکل خاصی از به یاد آوردن وقایع را بسازم که در آن اولویت با تداعی است.
این کار به شما این اجازه را می دهد که مدام به زمان های مختلف بروید و روایت غیر خطی بسازید. روایت به هم ریخته از اول در فیلمنامه بود؟
می دانید که معمولاً در سینمای ایران از فلاش بک هم کم استفاده می کنند، چون می ترسند تماشاگر متوجه ماجرا نشود! آره این خودش ازاول موقع نوشتن فیلمنامه شکل گرفت. چنین تصمیمی نگرفته بودم و اتفاقاً نسبت به آن مقاومت هم داشتم اما دیدم مثل اینکه خودش این شکلی بهتر پیش می رود.
اصولاً تاثیرپذیری یک فیلمساز از دیگر فیلمسازان را تا چه حد مجاز می دانید؟ ایرادی دارد آدم از فیلمسازان متعددی تاثیر گرفته باشد؟ مثلاً بعضی از منتقدان نوشته اند شما از فیلم های مهرجویی تاثیر گرفته اید و تمام فضاهای مهمانی و نوع رفتار آدم ها در آنجا، خیلی شبیه به فیلم لیلاست.
به نظر من که هیچ ایرادی ندارد و اصلاً شاید گریزی هم از آن نباشد. در مورد آقای مهرجویی هم یکبار گفتم که به نظرم همه فیلمسازان نسل من و حتی نسل قبل از من، از ایشان تاثیر گرفته اند و در مورد من که بین هم دوره ای های خودم بیشترین سابقه همکاری با ایشان را دارم و اصلاً انگیزه ساختن فیلم را اول بار با شناختن ایشان و فیلم هایشان پیدا کرده ام چنین تاثیری عجیب نیست… شباهت فضاهای مهمانی به فیلم لیلا هم از همان شباهت هاست که به استقبالش رفته ام.
می گویند پله آخر از فیلم های علی حاتمی هم تاثیر گرفته. آن دلتنگی برای بناهای قدیمی و موسیقی سنتی و چرخ زدن و حسرت خوردن نشانه هایی از دلبستگی به زندگی ایرانی با نگاه غمخوارانه مرحوم حاتمی نیست؟
اینطور که پیداست من آدم بسیار متاثری هستم! خب بله حتماً از او هم تاثیر گرفته ام، بخشی از خاطرات کودکی من و حتماً هم نسلانم با لذت تماشای سریال سلطان صاحب قران گره خورده و دیگر کارهای او که به قول شما نگاهی غمخوارانه دارد. از خیلی چیزهای دیگر هم حتماً تاثیر گرفته ام که پیدا کردنشان دیگر به این آسانی نیست ولی مطمئن باشید اگر پیدایشان هم کنید بازهم تایید می کنم.
نگران نبودید با این نوع نگاه به گذشته، متهم شوید که آدم محافظه کاری هستید؟ تمایلتان به بازسازی زندگی گذشته، آن هم با نگاه غمخوارانه یک جور دلتنگی برای آن زندگی نیست؟
حتماً هست… مگر شما دلتنگ آن زندگی نیستید؟ باقی جنبه هایش را کنار بگذاریم و فقط در مورد تهران صحبت کنیم. فکر نمی کنم روی این موضوع کسی بحثی داشته باشد که معماری تهران شرایط ناگواری دارد. پس طبیعی است که دلتنگ آن زندگی باشیم و اتفاقاً غیر از این محافظه کاری است… اما از طرف دیگر من در محیطی بزرگ شدم که نگاه غالبش حسرت گذشته و روزگار خوش پدرانش بوده که باز آنها هم حسرت گذشته پدرانشان را داشتند. صحنه ای هست در هزاردستان که رضا روی بالکن گراند هتل می ایستد و نگاهی به تهران می کند که ما حسرتش را می خوریم و می گوید چه کسی تو را به این شکل در آورده. یعنی همان شکلی که ما افسوسش را می خوریم. اتفاقاً وودی آلن هم همین را توی نیمه شب در پاریس دارد… همیشه همین بوده؛ چیز عجیبی نیست.
فیلم راوی نامطئنی دارد که در طول فیلم، هربار به بهانه ای ما را به عقب می برد تا داستان را کاملتر ببینیم. او کسی است که از لحظه شنیدن خبر بیماری اش سعی می کند به علایقش برسد. همه چیز جور می شود جز ماجرای عاشقانه اش با همسرش؛ حتی خرید خانه و پارچه ام نمی تواند راوی را قانع کند که بین او و لیلی، همسرش، رابطه عاشقانه قدرتمندی هست. آن پلان آخر یکجور جواب به این ماجراست؟ وقتی لیلی دیگر نمی خندد و دیالوگش را درست می گوید، خسرو کنار دوربین ایستاده. این همان عشقی است که باید برای خسرو روشن شود؟ اینکه لیلی او را حس می کند و دوستش دارد و داستان “ عیسی” یا دکترمدتهاست تمام شده؟
نه مسئله این نیست که داستان عیسی یا دکتر تمام شده باشد یا نه. راستش را بخواهید از دید راوی فیلم می توانیم خطاب به لیلی بگوییم “ کاش عیسی زنده بود تا بعد از من به هم می رسیدید و به خوبی و خوشی زندگی می کردید” این نریشنی بود که بعداً حذف کردم… در واقع حسرت خسرو این نیست که چرا لیلی مرا دوست نداشت؛ این است که چرا من در مقایسه با عیسی اینقدر بیخود و مزخرفم و اینقدر معمولی و احمق و درگیر زندگی روزمره و ساختن ساختمان های زشت… صحنه آخر هم در واقع کمک خسروست به لیلی تا با تصور خسرو در کنار دوربین بتواند دیالوگش را تمام کند. در واقع خلاص کردن لیلی است از دایره باطلی که گیرش افتاده و از خنده ای که خود خسرو به جانش انداخته و البته به نوعی رابطه ای است جدید بین لیلی و شوهرازدست رفته اش که حالا به احوالش وقوف بیشتری پیدا کرده.
اصلاً به فکر جایگاه خودتان در سینمای ایران هستید؟ راستش را بخواهید در این چند سال تصویری از شما در ذهن تماشاگران سینما به وجود آمده: آدم ساکت و آرام و بی حاشیه ای که بیشتر ترجیح می دهد سرش به کار خودش باشد تا اینکه جزئی از سینمای ایران. این تصویر را دوست دارید؟
راستش فکر نمی کنم در سینمای ایران جایگاهی داشته باشم که بخواهم به فکرش باشم. جدا از آن، این تصویری هم که شما خبرش را می دهید خیلی دلپذیر و دوست داشتنی است. اما از همه اینها که بگذریم قبول کنید امروز اینقدر مصائب و مشکلات برای فکر کردن هست که فکر کردن به جایگاه چون منی در سینمای ایران آدم را مثل لیلی پله آخر به خنده می اندازد.
منبع: مجله سینمایی ۲۴