حکایت

نویسنده

منتخب پنج شعر ترجمه شده از پابلو نرودا

دریغا که عشق شهری دیوانه بود

 

از پابلو نرودا شاعر شیلیایی آثار زیادی به زیان فارسی ترجمه شده است. آن چه در ادامه مطلب می آید پنج شعر از پنج مترجم فارسی زبان می باشد.

 

طفلکی‌ها

برگردان: روشنک بی‌گناه

چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟ 
هر کسی زیر ملافه‌هایت را می‌گردد
هر کسی در عشق تو دخالت می‌کند
چیزهای وحشتناکی می‌گویند
در باره ی مرد و زنی که 
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان 
به کاری شگفت دست می‌زنند
با هم در تختی دراز می‌کشند

از خودم می‌پرسم
آیا قورباغه‌ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می‌زنند
آیا در گوش یکدیگر 
در مرداب 
از قورباغه های حرامزاده می‌گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستیشان

از خودم می‌پرسم
آیا پرندگان دشمن را
انگشت نما می‌کنند؟

آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دید رس همه 
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می‌نشینند و غیبت می‌کنند؟ 

جاده‌ها هم چشم دارند
پارک‌ها   پلیس
هتل‌ها، میهمانانشان را برانداز می‌کنند
پنجره‌ها نام‌ها را نام می‌برند
توپ و جوخه‌ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوش‌ها و آرواره‌ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش 
ناگزیر بر روی دوچرخه ای 
شتاب زده 
به لحظه‌ی اوج جاری شوند.

 

بی کرانه…

ترجمه:احمد پوری

دست‌هایم را می‌بینی؟ آن‌ها زمین را پیموده‌اند

خاک و سنگ را جدا کرده‌اند

جنگ و صلح را بنا کرده‌اند،

فاصله‌ها را

از دریاها و رودخانه‌ها بر گرفته‌اند

و باز،

آنگاه که بر تن تو می‌گذرند،

محبوب کوچکم،

دانه‌ی گندمم،پرستویم،

نمی‌توانند تو را در بر گیرند،

از تاب و توان افتاده

در پی کبوترانی توأمان اند

که در سینه‌ات می آرمند یا پرواز می‌کنند،

آن‌ها دور دست‌های پاهایت را می‌پیمایند،

در روشن ای کمرگاه تو می‌آسایند

 

برای من گنجی هستی تو

سرشار از بی‌کرانگی‌ها تا دریا و شاخه‌هایش

سپید و گسترده و نیلگونی

چون زمین به فصل انگور چینان

در این سرزمین،

از پاها تا پیشانی‌ات،

پیاده،پیاده،پیاده،

زندگی‌ام را سپری خواهم کرد

 

به آرامی

برگردان: احمد شاملو

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی..

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

اگر رنگ‌های متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،

دوری کنی

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یک بار در تمام زندگی‌ات

ورای مصلحت اندیشی بروی

-

امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری کن

نگذار که به آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن

 

زن شیرین لب

برگردان: بیژن الهی

در آسمانِ شفق گاهی تو همچو یک ابری

و رنگ و شکل تو جوری ست که می‌خواهم

تو از آن منی، از آن من، زن شیرین لب،

و در زندگی تو می‌زید خواب‌های بی‌کرانه‌ی من

 

پاهای تو را چراغ جان من برافروخته می‌سازد،

شراب ترش من به لبان تو شیرین است

آه ای دروگر آواز شامگاهی من،

خواب‌های عزلت زده‌ام چه تو را از آن من می‌دانند

 

تو از آن منی، از آن من: می‌روم جار می‌زنم

بر نسیم عصرانه و باد تن می‌کشد به صدای بیوه‌ام

شکارنده‌ی ژرفای چشم‌های من، تاراجت

به نگاه شبانه‌ات سکون آب می‌دهد

 

تو اسیر دام آهنگ منی دلدارم،

و دام‌های آهنگ من به فراخی آسمان

جان من بر کران چشمان سوگوارت زاده شده ست

به چشمان سوگوارت دیار خواب‌ها می آغاز


جستجو

برگردان: شاهکار بینش پژوه

 

 

عشق را ببین که جزایرش را می‌پیماید

 از غم به غم.

 

ریشه خویش می‌کاود با دست

و آبیاری می کندش با اشک

و هیچ کس، این فرا گرد روحانی را

به درک نمی‌نشیند.

 

من و تو

به جستجوی دره ای سبز و دست نا خورده

چون جستجوی سیاره ای دیگریم

جایی که نمک، گیسوانت را لمس نتواند کرد

جایی که اندوه

به بلوغ در نتواند رسید

و جایی که نان، زیستن می‌داند

تا بیات و پیر نشود.

 

ما در هوای لانه ای

ساخته با دست‌های خویش بودیم

در چشم اندازی از بافته های برگ

بی که با سخنرانی هاشان آزارمان کنند

اما، دریغا دریغ که عشق

آن چنان نبود

دریغا که عشق شهری دیوانه بود

با جمعیتی از مردمی که

ایوان‌های خود را سپید نگاه می‌داشتند.

 

مادرید

برگردان: فرامرز سلیمانی و احمد کریمی حکاک

مادرید تنها و متین
ژوئیه تو را به شادی کندوهای ا ندکت آکند:
خیابانت زلال بود,
و رویایت.

قی سیاه ژنرالها
موجی از جبه های هار
آبهای مردابی شان را,رودخانه های تف ها شان را
میان زانوانت ریختند.

با چشمانی یکسره زخمی خواب
با تفنگها و سنگها,مادرید,مجروح این زمان
تو از خود دفاع کردی
به خیابانها دویدی
وخطی از خون مقدست را بر جای نهادی,
وبا خروش دریا وارت,ندا در دادی و فریاد زدی
با چهره ای که از درخشش خون تا ابد دگرگون شده بود
همچون کوهی انتقامجو
همچون شهاب خروشان دشنه ها.
هنگام که در سربازخانه های تاریک,هنگام که در نهانخانه خیانت
شمشیر سوزانت فروشد,
تنها سکوت پگاهان بود,
تنها گذر بیرقهایت,
و قطره ای خون افتخار در لبخندت