همیشه بیخودی میگفتند که سال ۳۶۵ روز دارد. آن پانزده روز اول سال که اصلا حساب نبود. سیزده روزش که عید بود و روزهائی که انگار اصلاً جزو هیچ محاسبهی زمانی و مکانیای نیست. روزهای عید فقط مال خودمان بود. حتی دلمان نمیخواست مالکیت آنرا به تقویم بدهیم. سیصد و پنجاه روز را شمرده بودیم تا برسیم به آنها. حالا هم به همین راحتیها از دستش نمیدادیم. همه چیز به یکطرف، آن کیف و کتابی را که بیست و نه اسفند انگار که برای همیشه بسته بودیم و کیفی که به گوشه اتاق پرت کرده بودیم هم یک طرف. اینها همان کتابهائی بودند که آن سالها بیشتر از اینکه ازشان یاد بگیرم، حالمان را بد کرده بودند. اصلاً همان صفحه اول کتاب حال آدم را بد میکرد.
بیشتر از پنجاه سال بود که کتاب درس با عکس این شاه و آن امام شروع میشد. کتابی که باید علاوه بر حساب و علوم، اخلاق و آزادگی را هم به ما درس میداد، کتابی که باید تاریخ را میگفت که بدانیم تقلا برای آزادی هزاران سال است که در جهان وجود دارد، کتابی که باید جغرافیائی را بما نشان میداد که بفهمیم برای قرنها چه تلاشهائی برای ایجاد این سرزمینها و نگهداریشان شده، حالا خودشان شده بودند وسلیهای برای برگرداندن ما به مسیری که انتهایش از بین بردن تمام آن تلاشها، زیر پا گذاشن تمام آن خونهای ریخته، و یک کلام، سر خم کردن به هر شکلی، حتی به بهانه یاد دادن جبر و حساب و هندسه بود.
این اولین انگیزهای بود که باعث میشد ما از درس، از مدرسه، از مدیر و معلم، و از تمام نظام آموزشی بدمان بیاید. شش ماه دوم سال هر روزش را شمرده بودیم تا برسیم به این سیزده روز تعطیل. همانطوری که بعدش سه ماه دیگر را میشمردیم تا برسیم به تابستان و شاید برای همین هم بود که ثلث سوم که میرسید، بعد از هر امتحانی، موقع بیرون آمدن، کتابش را همان جلوی درب مدرسه با لگد شوت میکردیم هوا و چه ذوقی هم داشتیم.
حالا شش ماه از این مکافات را گذرانده بودیم، سیزده روز را مثل پرندهها بالهایمان را باز کرده بودیم و به هر طرفی سر کشیده بودیم، سنتها را یاد گرفته بودیم و در فرصت همان روزها بجا آورده بودیم، مستانه نفس کشیده بودیم و سینههای مملو از هوای بهار را جلو داده بودیم، و حال انگار که مرخصی زندانمان تمام شده باشد، با چشمهای نگران به فردای بعد از تعطیلات نگاه میکردیم. از فردا باید سه ماه دیگر را هم به تورق هر کتابی عکس فلان شاه و فلان امام را ندید میگرفتیم تا برسیم به اصل مطلب، که اگر همان هم سانسور و اعمال نظر نمیشد، در داخل کتاب پیدایش میکردیم.
غروب روز آخر تعطیلات عید چشم همه نگران بود. تازه باید یاد تکالیف نانوشته نوروز میافتادیم. آخر “تکلیف نوروزی” دیگر چه صیغهای است؟ تکالیفی که بعدترها هم اسمش شد “پیک نوروزی”. آخر “پیک”؟ آخر این پیک چه پیغامی برای ما آورده یا میآورد؟ یا اصلاً شاید ما باید با این پیک پیغاممان را به جائی برسانیم؟ نکند واقعاً غرض همین رساندن پیغام ما بود؟ شاید هم به همین خاطر بود که وقتی روز اول بهاری مدرسه، همه دسته دسته دفتر تکلیفها و همین “پیک”هایشان را روی میز معلم میچیدند، هیچوقت نشد که معلمی از آنهمه خطهای کج و معوج و آنهمه “رج زدن” و آنهمه کسالت و بیمیلی و تند و تند و از سر بازکنی “تکلیف” نوشتن شاگردش هیچ تعجبی نمیکرد. تکلیف نبود که، همه با تمام قوا پیغامهایشان را از طریق پیکها رسانده بودند!