قمر در عقرب

نویسنده

» داستان منتخب هفته

اولیس/ داستان خارجی - توماس بُلتون، ترجمه محمدسعید نبوی:

 

زمانی که سخن از جنگ داخلی است من وجداناً به آن اعتراض می کنم ولی گاهی برایم اتفاق می افتد که در کمینگاهی در رگبار طعن و لعن و ناسزا می افتم. این چیزی است که یک روز غروب زمانی که ستاره ها در وضعیت ناجوری قرار داشتند، اتفاق افتاد.

لیز و من توی هال منزل بودیم و داشتیم روزنامه می خواندیم. مادرزنم که آمده بود تعطیلات آخرهفته را نزد ما بگذراند، زیرزمین منزل را قفسه بندی می کرد. مادرزن هایی هستند که کاموا می بافند اما مادرزن من به هر کاری دست می زند. دخترهای کوچولو داشتند در اتاق مجاور تلویزیون تماشا می کردند.

این حالت آرام خبر از توفان هایی می داد.

ـ زنم گفت:

ـ عجب! دختر مورس کارش به ازدواج کشید.

چون غرق خواندن نتایج مسابقات ورزشی بودم جز با حرفی زیر لبی جوابی ندادم.

ـ یک “عقرب” و یک “قوس”، این هرگز جور در نمی آید.

ـ چی می گی؟

ـ او عقرب است و شوهرش قوس، گارث این را به من گفته. آیا می توان تصور کرد که یک عقرب با یک قوس ازدواج کند؟

من روزنامه را زمین گذاشتم.

ـ عزیزم، به هر حال اگر دو موجود برای هم آفریده نشدند، مثلاً فرض کنیم یکی گیاه خوار است، این چیز مهمی را نمی تواند تغییر دهد.

در جواب لیز روزنامه را پایین گذاشتم و با پرخاش گفتم:

ـ علایم منطقة البروج شوخی نیست!

چشمان آبی اش چنان برق می زد که مرا به عقب می راند، حتی اگر موضوع مورد نظر کم ترین اهمیت را داشت. من به صراحت گفتم:

ـ به هر حال فال و طالع بینی کاری برای هدر دادن کامل وقت است. با این حساب، چرا تو نمی پردازی به معاینه امعا و احشای بز نر؟

شاید کمی آهنگ حرفم را بلند کردم، چون دو تا دخترمان در چارچوب در ظاهر شدند.

ـ طالع بینی هم اغلب مشاور خوبی است. مثلاً سه شنبه زنم اظهار کرد:

ـ فالم به من سفارش کرد که پروژه هایم را اصلاح کنم، خوب من هم از خرید یک دامن صرف نظر کردم.

ـ چرا این فکر را به سرت نینداخت که دو تا دامن نخری؟

ـ احمق نشو. در آن صورت مشخص می کرد.

گفتم:

ـ عزیزم می ترسم کم کم منطقت را از دست بدهی.

بیش از آن که در مورد بچه ها چنین کوششی بکنم سعی کردم ذهنش را تهذیب کنم، به گونه ای که بتواند با انگشت دست ضعف های حالتش را لمس کند. از قبایل ابتدایی برایش حرف زدم، در حالی که مخصوصاً در مورد سحر و زخمه های جادوگری تأکید می کردم. در معنی حالی اش می کردم که این فال بینی ها نیز چنین است. تمام این حرف ها جز خرافات نیست. این قیاس به نظر نمی رسید خوشایند او باشد. اظهار کرد:

ـ آقای همه چیزدان، تو می دانی که تمام دوستان و آشنایانم مثل من فال می گیرند. هر کس می داند که ستاره شناسی مشخصات دقیقی از شخصیت افراد را به دست می دهد.

در این جا من همه چیز را برای همه چیز به مخاطره می انداختم:

ـ خیلی خوب، پس به من بگو طبق ستاره ها شخصیت من چه طور است؟

یک دفعه بلند شد رفت کتابخانه و یک جلد کتاب به نام “علایم شما و شما” را گرفت و با هیجان ورق زد.

ـ راستی تو گاو نری مگه نه؟

خواند:

ـ متولدین دومین علامت دارای حساسیت زیادی هستند. دارای فهم و ادراک هستند و بی نهایت رحیم، می توانند احتیاجات دیگران را حدس بزنند و در گرفتاری های شان شرکت کنند. ظریف، سخاوتمند…

لیز کاملاً متوقف شد، ولی آشکار بود که متن به همان نحو ادامه می یافت.

گفتم:

ـ البته این یکی تصادفاً درست در آمد. همه چیز نمی تواند دروغ باشد.

دخترانم که درگوشه ای بازی می کردند، زیرلب خندیدند و من با دست ادایی در آوردم که با این کار خود را شریک جرم آن ها می کردم. غرق این فکر بودم که پدرشان را در یکی از بهترین روزهایش ببینند!

لیز فکر نمی کرد آن چیز شوخی برداری باشد. در حقیقت او میل نداشت که مکالمه را ادامه بدهد. بلند شدم و رفتم زیرزمین. می دانستم در آن جا با یک فرد رئالیست طرف خواهم بود که دارای عقلی سالم و تزلزل ناپذیر است و در مقابل به حرف حکیمان هم اعتنایی ندارد.

مادرزن من زنی کوتاه قد، همیشه فعال و دارای نگاهی فاتح است. مرا به گرمی پذیرفت:

لطف کن پس آن دوتا میخ را به من بده.

ـ دوتا چی؟

ـ همان چیزهای نوک تیزی که آن جا هستند. چه چیزی بود که آن قدر بلند درباره اش حرف می زدید؟

بحث را برایش تعریف کردم:

ـ متوجه هستید که لیز هر روز این حماقت ها را می خواند.

ـ خوب چی؟ من هم آن ها را می خوانم. آن تخته را رد کن به من! من فال را با بهترین چیزهای دنیا عوض نمی کنم. مثلاً امروز فال به من توصیه کرد که از “شمس” در “سرطان” استفاده کنم و این کاری است که می کنم.

غرق تعجب شدم:

ـ چی گفتید؟ شما هم؟

ـ هر زن با وقاری از این دست، دوست دارد کمی راز در زندگی اش باشد. کمی تکان بخورید. فکر می کنم شما به جز جنس ضعیف هیچ چیز را نمی شناسید، پسرم.

تقریباً تا زمانی که او قفسه بندی می کرد، من آه می کشیدم. صبح فردا، موقع خوردن صبحانه، زنم ابداً دوست نداشت با ابزار چیزی را بردارد. می توانستم با نوازش از او چاپلوسی کنم و قبول کنم که خطا از من بود. ولی اگر از او معذرت می خواستم با این کار به تمام اصول علمی خیانت می کردم که طی قرون از طریق تمدن غربی ما به وجود آمده است. نباید گالیله و نیوتن را برای راضی کردن یک ماده بوالهوس انکار کرد. هیچ کس برای آمدن به دور میز تأخیر نکرد. لیز اعلام کرد که می رفت جارو بکشد و کمی بعد مادرش تلفن کرد برای سفارش تخته. من، چون روز شنبه بود، تصمیم گرفتم بروم آرایشگاه. در سالن مردانی با موهای بلند منتظر نوبتشان بودند و سرشان توی روزنامه باز در صفحه ورزشی بود. درست با دیدن آن ها به فکر آن چه مادر زنم به من گفته بود، افتادم، در مورد زنان و علاقه شان در مورد راز، ناگهان حقیقتی در ذهنم روشن شد: فهمیدم که فال گیری همان قدر برایشان لازم بود که نتایج ورزشی برای مردان. هر کس با خیالات باطل خودش زندگی می کند. فال گیری به نقطه ای از روح جنس مؤنث اثر می گذارد که امیدها و احلام آن ها از آن جا تغذیه می کند. مرد باید این عقل را داشته باشد که در مورد این کیمیا فضولی نکند.

بنابراین من اشتباه کرده بودم و علم هم با من اشتباه کرده بود. من اعتراف به خطاهای خود می کردم بی آن که به روی خود بیاورم ، می بایست به پذیرایی ملاطفت آمیز لیز باز می گشتم. ناگهان فکری به سرم زد.روزنامه را در صفحه طالع بینی باز کردم. برای “بقر” چه می گفتند؟ مسیر و راهم کاملاً مشخص بود.

همین که از زیر دست آرایشگر خلاص شدم با شتاب رفتم منزل. آماده شدم طرحم را به اجرا در بیاورم، با همان شهامتی که به جرئت می توانم بگویم بین دوستان و آشنایان برایم شهرتی به بار آورد.

درحالی که سعی می کردم با مهارت به جای جارو در بین بازوانش قرار بگیرم، گفتم:

ـ عزیزم اقرار می کنم که کاملاً اشتباه می کردم. هرگز دیگر سرزنشت نمی کنم که چرا به ستاره ها عقیده داری، قول می دهم.

زیر لب گفت:

ـ خوب، خوشحالم که تغییر عقیده دادی.

فال ستاره ام را به او نشان دادم:

ـ ببین! به نظر می رسد که مشخصات امروز کاملاً روشن است.

ابرو ها را درهم کشید وخواند:

ـ “تغییر کوچکی احتمالاً در محلی نزدیک” من خیلی خوب نمی فهمم…

ـ نگاه کن واضح است: یک، من باید امروز غروب از منزل خارج شوم. دو، «در یک محل نزدیک» که به نظرم می رسد رستوران کوچک سر نبش باشد که در آن جا در نور شمع غذا می خورند. خوب، ادمه:

ـ “تردید نکنید و از یکی از اعضای خانواده تان کمک بگیرید، برای کارهایی که ممکن است موجب هزینه ای شود.”

ـ این یعنی مادرت از بچه ها نگه داری خواهد کرد.

لیز شروع به لبخند زدن کرد.

ـ و آخرین جمله: “توجهی ظریف نسبت به موجودی محبوب اشتباه جبران خواهد شد.”

ـ واقعاً آشکار است عزیزم: دعوتت خواهم کرد!

 غروب آن چنان که پیش بینی می شد، مو به مو طی شد. در پیراهن آبی روشنش، همسرم ستایش کردنی بود. آیا باید بگویم که با “توجه ظریف” من جبران شده بود؟