جای دوست، جای دشمن

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

بچه که بودیم، گاهی در حال دلگردی در کوچه جمعیتی را می دیدیم که دور هم جمع شده اند. بدو بدو خودمان را به جمع می رساندیم و یک آقایی را می دیدیم که یک میمون از سروکولش بالا می رود. حالا تا یک کلمه از میمون حرف زدم، ذهن تان هزار راه نرود، خواست هم برود، اصلا به من چه. لابد آقایی که میمون بازی می کرد باید به اینجای قضیه فکر می کرد. عرض ام این است که آن میمون که معمولا موجود کوچکی بود که مرکز توجهات قرار گرفته بود، یک چیزی را یاد گرفته بود. اینکه وقتی به او می گفتند جای دوست کجاست؟ سرش را نشان می داد و وقتی می گفتند جای دشمن کجاست؟ به محل برگزاری عروسی در زمان خوشحالی بیش از حد اشاره می کرد. کمتر پیش می آمد که میمون فوق الذکر، محل فوق الذکر را با محل تحت الذکر اشتباه بگیرد. حتی با وجود اینکه میمون طبیعتا عقل نداشت، یا حتی اگر هم بفرض عقل داشت شعور نداشت، یا اگر فرض کنیم هر دوی اینها را داشت، اتاق فکر نداشت.

البته آدم بهتر است که دشمن نداشته باشد، چه برسد به میمون، ولی حالا فرض کنیم که به هر دلیل که می تواند بخاطر حضور در صحنه و نمایش باشد، یا جلب تماشاگر یا بالابردن درآمد یا ایجاد فضای فعالیت، انسان یا میمون نیاز به دشمن پیدا می کند. یک وقت دشمن دارد، یک وقت هم ندارد. فکر می کنم حتی خود میمون هم بتواند درک کند که وقتی دشمن ندارد، درست است که جای دشمن معلوم است، ولی بیخودی نباید برای خودش دشمن درست کند. ولی همیشه که این طور نیست. یکهو می بینی یک آدم با هفتاد سال عمر و 180 سانت عقل و بیست سال سابقه فرزانگی و تعدادی پیرو چشم به آقا، برای خودش از هیچ و پوچ هی دشمن می تراشد. من نمی خواهم به این آقا بگویم که تو که به اندازه کافی دشمن داری، برای چی دشمن بیشتری برای خودت می تراشی؟ خیلی زورت زیاد است؟ خیلی تماشاچی داری؟ خیلی طرفدار داری؟ خیلی راهت نزدیک است؟ خیلی زبانت خوش است؟ این همه دشمن برای چی؟ البته من خیلی با ایشان دوست نیستم که بخواهم کار و زندگی را بگذارم کنار و به این فکر کنم که آقا دشمن کم داشته باشد، یا زیاد، گیریم همه دنیا دشمن اش باشند، به من چه، خودش برای خودش دشمن درست کرده. من فقط می خوام دو کلمه درباره دوربین حرف بزنم.

اصولا دوربین یکی از خصوصیات اش این است که هر چه ضبط کند، عینا پخش می کند. البته وقتی دوربین روشن باشد. حالا اینکه شما بنشینید جلوی دوربین و شروع کنید اشرق و مشرق هر چه دل تنگ و زیرزمین گشاد خانه تان می خواهید حرف بزنید و انتظار داشته باشید دوربین فقط چیزهای خوب را ضبط کند و چیزهای بد را ضبط و در نتیجه پخش نکند، نمی شود. یعنی دوربین حتی از آن میمون فوق الذکر هم عقلش کمتر است. آقا ایستاده جلوی دوربینی که دارد ضبط می کند و می گوید البته نمی خواستم این را بگویم که همه بدانند، ولی شروع می کند به گفتن چیزی که نباید همه بدانند. خوب! رفیق من! عزیز دل برادر! شما وقتی جلوی دوربین روشن حرف می زنید، یک ساعت بعد همه دنیا می فهمند. مردم دنیا و ایران هم بعضی هاشان آلزایمر دارند و فراموش می کنند، اما اکثر کسانی که سن شان از شصت سال بالاتر نرفته، آلزایمر ندارند و وقتی شما بگوئید که مثلا آقای شهرام امیری قهرمان ملی به وطن بازگشت، هم تصویرش پخش می شود، هم صدایش پخش می شود هم خبرش پخش می شود. وقتی هم که مصاحبه تلویزیونی بکنید و آن آقا را در یک برنامه تلویزیونی نشان بدهید و بگوئید که این قهرمان ما را دزدیدند و او را به آمریکا بردند و او از دست آمریکایی ها فرار کرد و به ایران برگشت، شصت میلیون نه، حداقل پنجاه میلیون نفر، نه حداقل چهل میلیون نفر این خبرها را می شنوند و چون آلزایمر ندارند، یادشان می ماند. بعد برمی داری هفت ماه هشت ماه بعد یک دفعه خبر می دهی که آقای شهرام امیری به ده سال زندان و پنج سال تبعید محکوم شد. هی مردم به هم نگاه می کنند، هی از هم سووال می کنند، هی متعجب می شوند، آخرش هم نمی فهمند که چرا باید این قاضی نامرد بی مروت، یک قهرمان ملی را که آمریکایی های جنایتکار از وسط مراسم حج، با لنگ و دمپایی دزدیدند و به زور چسباندند به صندلی هواپیما و با چکش زدند توی سرش که بیهوش بشود و بعد او رابردند از اینطرف دنیا به آن طرف دنیا عد، وسط پنتاگون و اینقدر شکنجه اش داده اند که وزنش ده کیلو بالا رفته و لپ هایش گل انداخته، ولی این قهرمان اتمی لب باز نکرده و حسرت یک نموره اطلاعات اتمی را به دل آمریکایی ها گذاشته و مثل سوپرمن و نینجا و اسپایدرمن از آمریکا فرار کرده و جینگیل و مستان به وطن بازگشته و آن وقت قاضی بدون توجه به خدمات این قهرمان ملی او را به ده سال زندان محکوم کرده.

آخر این که نمی شود، قهرمان اتمی و پهلوان مقاومت در سیاهچالهای شکنجه آمریکا ده سال زندان بگیرد، قهرمان جنگی و سردار جنگی مملکت که اسم بزرگراه را برایش گذاشته اند، و خودش شهید شده، زن و بچه اش زندانی بشوند و کتک بخورند. آن یکی قهرمان ورزشی مملکت وسط خیابان با قمه کشته شود، آن یکی قهرمان شاعر که در جنگ پایش را هم از دست داده، شعرش و خودش پاستوریزه بشود و آخرش بگوئی جای دوست کجاست، زندان اوین را نشان بدهند.

یا آن یکی قهرمان شناگر ملی که هنوز دستش از محل دشمن درنیامده، و کتک خورده و نخورده از برزیل اخراج می شود و سخنگوی وزارت خارجه جلوی دوربین روشن، در پخش رسمی، از میکروفون علنی اعلام می شود که هیچ مشکلی نیست، اگر دیپلمات قهرمان شناگر مملکت، یعنی آقای قهرمانی، عضو جدید التاسیس وزارت خارجه، “ انگشت به  دختر 13 ساله و 15 ساله کرده بخاطر تفاوت فرهنگی است.” بعد هم هزار تا دستک و دنبک درست کنی که برای قهرمان شناگر مملکت توطئه چیدند. که همه مردم و امت شهیدپرور فکر کنند دولت برزیل به زور شناگر دیپلمات یا دیپلمات شناگر را دزدیده و بیهوش کرده و پرت کرده توی آب، بعد هم طرف یک دفعه متوجه حضور استکبار جهانی در استخر شده و می خواسته با انگشت به استکبار اشاره کند، دستش خورده به یک جای دیگر. نه یک جای دیگر، بلکه دو جای دیگر. بعد هم اخراج شده و معلوم شده برزیلی ها که گفته اند این آقای دیپلمات دو دختر بچه را مورد آزار جنسی قرار داده، دولت بلافاصله اعلام کرده که نخیر، این موضوع تفاوت فرهنگی است. ما که نمی فهمیم تفاوت فرهنگی چی با چی است. مثلا یکی اش این است که دختر سیزده ساله از نظر خارجی ها کودک است، ولی از نظر ایرانی ها بالغ است. یعنی هر دیپلماتی اگر مثلا یک دختر هجده ساله بالغ در استخر دید، می تواند انگشت به او بزند؟( به محل دشمن کاری نداریم، بطور کلی عرض می شود.) یا مثلا یک ایرانی دیپلمات تفاوت فرهنگی اش این است که در ایران استخر مختلط نیست، ولی چون در برزیل استخر مختلط است اگر زیرآبی برود، با بقیه مردم ایران تفاوت فرهنگی دارد؟ یا مثلا اگر در ایران که از نظر فرهنگی ام القرای جهان اسلام است، اگر یک نفر در زیر آب، یا توی خیابان، انگشت به محل مذکور بزند، بلامانع است؟ اصولا تفاوت فرهنگی اش چیست؟ البته از این موضوع چند ماه گذشته است و تفاوت فرهنگی را قبول کردیم. یعنی فرض کنید همه ما بپذیریم که یک دیپلمات حق دارد به دلیل تفاوت فرهنگی با برزیلی ها وقتی آنجا می رود جرم انجام دهد، ولی مثلا خانم کاترین اشتون که با ما تفاوت فرهنگی دارد، نه در تهران، بلکه در استانبول و بغداد هم باید براساس فرهنگ ما لباس بپوشد. یعنی هم وقتی آنها به کشور ما می آیند باید به فرهنگ اسلامی ما احترام بگذارند.( پذیرفتیم که انگشت کردن به پایگاه دشمن از نظر فرهنگ دینی بلامانع است) هم وقتی ما به خارج می رویم باز هم آنها باید براساس فرهنگ ما رفتار کنند؟ حالا به فرض همه اینها درست، یعنی آقای دیپلمات که مورد استقبال با دسته گل قرار گرفته و مرگ بر برزیل هم گفته شده و در آغوش هم کشیده شده، چطور با تصمیم وزارت خارجه هفته قبل آقای دیپلمات اخراج می شود؟ به چه جرمی؟ این آقای دیپلمات انگشتی که کاری نکرده بود، براساس فرهنگ دینی خودش رفتار کرد، برای چی اخراجش می کنید؟

حالا اینها به کنار، این حسین درخشان بدبخت، بعد از آنهمه اتهام که توسط عناصر ضدانقلاب مزدوری مثل اینجانب خورد و مثل شیر ایستاد و از امام خمینی و احمدی نژاد دفاع کرد و هر روز اخبارش در کیهان منتشر شد، آخرش هم مثل شهرام امیری که نه، با پای خودش راه افتاد رفت ایران، دو روز هم کسی کاری به او نداشت. بعد یک دفعه رفت زندان و بیست سال حکم گرفت. و آلآن باید بپوسد آن تو بخاطر اینکه به حکومت و دولت اعتماد کرده. یعنی جای این دوست کجاست؟ جای من دشمن کجاست؟ مثلا اگر یک آمریکایی برود کوهنوردی در عراق می شود دشمن، ولی یک انگلیسی اگر با کشتی جنگی دستگیر شود برایش کت و شلوار می دوزیم و ماچش می کنیم و فقط مجازاتش تحمل نگاه های رییس جمهور و همراهان او تعیین می شود و بعد  آزاد می شود؟

در تمام روشنفکران این مملکت محض رضای خدا یک نفر بود که چند بار از سیاست های دولت دفاع کرد و چقدر از من و امثال من بد و بیراه شنید. البته خوب طبیعی است که آدمی که کراواتش یک روز ترک نمی شود، اصلا خودش مرض دارد که دشمن باشد. همین هفته قبل برمی دارند آقای فریبرز رئیس دانا، تنها مدافع سیاست های اقتصادی دولت را می برند زندان. خوب کی از شما دفاع کند؟

آخر مگر می شود بقول فرمانده سپاه ولی امر “ خاتمی باید توبه کند و به مردم بگوید غلط کردم، موسوی هم خائن است، هاشمی هم باید آرزوی مرگ کند.” اینها به کنار، نصف خانواده رئیس جمهوری که از همه به آقا نزدیک تر است، بروند زندان و به عنوان دزد و غارتگر متهم شوند و برای همه شان پرونده درست شود. هم معاون رئیس جمهور دشمن باشد چون می خواهد حکومت را منحرف کند، هم حدادیان و حاج منصور ارضی متهم شوند چون به او فحش دادند. هم هاشمی متهم شود و برای خودش آرزوی مرگ کند، هم کسانی که به او توهین می کنند بروند زندان. این هاشمی که اگر آرزوهایش مستجاب می شد الآن بزرگراه شهید احمدی نژاد دوهزار بار افتتاح شده بود، برای چی خودش آرزوی مرگ کند، یکی از آقایان فرمانده سپاه که خدا خیلی قبولش کند برایش آرزوی مرگ کند.

من نمی دانم چرا ما باید با حکومت جمهوری اسلامی مبارزه کنیم. یعنی هر روز که می گذرد، در مبارزه با این حکومت  شک می کنم. اوباما هم همین طور است، تلفن زده به من و می گوید: سید! من نمی خواهم با این حکومت مبارزه کنم. حتی همین اتحادیه اروپا هم پدر مرا درآوردند. هر روز زنگ می زنند که ما دوست نداریم با جمهوری اسلامی مبارزه کنیم. حالا اینها به کنار، بدتر از همه ناتانیاهو واسطه کرده این مردک شائول موفاز( شهرام مفضض زاده سابق) را که با آن لهجه فارسی درب و داغان با من تلفنی حرف می زند که به ایرانی ها بگو که ما نمی خواهیم با جمهوری اسلامی بجنگیم و ما با آنها دوستیم. هر چه می گویم من با آنها هیچ ارتباطی ندارم ول کن معامله نیست. آخرش از اوباما و اتحادیه اروپا و اسرائیل پرسیدم چرا نمی خواهید با حکومت ایران بجنگید، می گوید: ضربه ای که این حکومت بر دوستان خودش می زند، خیلی ارزان تر تمام می شود تا اینکه ما بخواهیم با آنها بجنگیم.

من که نمی فهمم، بالاخره این میمون کی می خواهد یاد بگیرد جای دوست کجاست، جای دشمن کجاست، آن هم بعد از این همه سال. اصلا ولش کن. من که از این به بعد یک کلمه هم حرفی علیه این حکومت نمی زنم. ول شان کن تا هفته دیگر مدحی را به عنوان عامل استکبار بیست سال زندان می دهند، بعد هم حداد عادل را دستگیر می کنند، بعد فیروزآبادی بطور طبیعی منفجر می شود، بعد همه مسوولان اتمی جز فریدون ترور می شوند، این یکی را کار نداشته باشید. بعد هم احتمالا مصباح با خامنه ای دوئل می کنند و جفت شان به شهادت می رسند و من یقره فاتحه مع الصلوات.