وقتی بغض پدر سینا شکوهی ـ دانشجویی که چندروزیست بازداشت شده و تنها سه دقیقه فرصت داشته به خانواده اش بگوید در “دانشگاه اوین” است ـ در صدای آمریکا ترکید، انگار بغضی ملتی ترکید. آقای شکوهی، معلم بازنشسته، به گریه می گفت:بچه ام را پس بدهید. من 30 سال گچ خوردم؛ بچه ام را مهندس کردم؛ انگل می شد، خوب بود؟ مرا بکشید، تیرباران کنید، بچه ام را اما پس بدهید…
و من در خویش می مردم و می اندیشیدم به کجایمان رسانده اند که وثیقه بازپس گیری بچه هایمان، کشتن پدران و معلمان مان است.
صدای آقای شکوهی که در گریه غرق شد، انگار ملتی در اشگ فروغلطید. او که از 30 سال معلمی گفت و اینکه از حق هیچ بچه ای نزده و نان به حرامی به خانه نبرده، دل همه شاگردانش لرزید؛ شاگردانی که در پس صدای معلم، شانه های لرزانش را گاه هق هق کردن دیدند.
با آقای شکوهی، انگار بغض همه پدران ترکید، همه مادران بر سینه ها کوبیدند و یکی به روشنی تمام گفت: این برخوردها فقط در حکومت های فاشیستی دیده شده است؛در عصر هیتلر، در عصر استالین.
سینا اما تنها کسی نیست که پدر برایش اشگ می ریزد، سیناها بسیارند. 16 آذر در پیش است آخر. روزی که هنوز نیامده، 4 ستون خیمه و خرگاه مدعیان حکومت بر جهان اسلام را به لرزه درآورده و خواب از چشم آنان ربوده است. بی جهت نیست که به جان ملت افتاده اند؛ بگیر و ببند چند باره راه انداخته، چماقداران را در کوی و برزن رها و خانه ها را، خیش گاه ضابطان لباس شخصی شان کرده اند. آری؛ از سرهراس است که “سینا”ها در حبس اند.
آقایان اما غافلند که وقتی سینا، بسیار می شود، آقای شکوهی ها بسیارتر می شوند. شکوهی ها که بگریند، مادران سینا، کاروان سالارقافله مادری می شوند. قافله مادران که به راه افتد، ملتی به حرکت درمی آید و ملت که به صحنه آید ـ همان ملت همیشه در صحنه ـ دیگر فرصت چندانی باقی نیست؛ دیر که بشنوید، سخت تر پاسخ می گیرید. پاسخی که نه از هنگامه شهیدی با 2293 روز حبس، نه از بهزاد نبوی با قلبی که دیگر به راحتی نمی طپد، نه از احمدزیدآبادی که لابد این روزها خواب معلمی در تبعیدگاه میهنش را می بیند، … بل از همانانی می گیرید که روزگاری، به راه که افتادند، سخن از “انفجار نور” بود. نوری که این بار سبزست، سبز، سبز. نوری که این بار با خود صلح و لبخند به ارمغان خواهد آورد؛ نوری که شکوه سیناها را بر دل زندگی نقش خواهد بست.
پس؛ آقای شکوهی! معلم عزیز، اشگ هایت را به نیرو بدل کن؛ این بار واقعیت، به رویاهای ما خیانت نخواهد کرد. گریه نکن؛نگذار اشگ ها، رد گچ ها را از دستت بروبند؛ دست هایت رابرای روزی نگاهدار که شاگردانت برآنها بوسه خواهند زد. گریه نکن پدرم!