ایستاده بودند به نظاره. کاری بیشتر از دستشان برنمیآمد. مجلس شلوغ بود و صدرش شلوغتر. آنها هم که سه تایی، کز کرده و در لاک، پائین مجلس نشسته بودند و چشمانشان دو دو میزد دنبال یک آشنا. نمیفهمیدند که این چه سحر و جادوییست که ناخواسته رسیدهاند به یک مجلس غریب، پر از چهرههای غریبه. فکر میکردند و نمیفهمیدند چرا سه نفری، که هیچ ربطی به هم نداشتند، یکجای مجلس بزرگ نشستهاند و حتا نمیدانند منتظر چه هستند. صدای کف و هورا بالا رفت. مجلس عروسی بود؟ پس عروس و داماد کجا بودند؟ مهمانان یکییکی به طرف در خروجی میرفتند. “گلمحمد” چشمهایش برق زد؛ برق آشنایی. بدو و با ترس که مبادا آشنایش را در میان شلوغی گم کند، رفت به طرفش. فریاد کشید “استاد!” صدایش میان همهمه جمعیت آب شد و ریخت روی زمین. سرعتش را بیشتر کرد. دست دراز کرد و زد به شانهاش. برگشت. “گلمحمد” اینبار آرامتر گفت “استاد! شما اینجایید. چه خبره؟ عروسبرونه؟” استاد سری تکان داد و چیزی نگفت. سر به زیر انداخت و به طرف در خروجی رفت. گلمحمد دنبالش دوید. استاد کفری شده. اخمهایش را در هم کشید و گفت “تو اینجا چهکار داری؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟” گلمحمد جواب داد “نمیدونم. انگار ورد خوانده باشند. چشم باز کردم دیدم اینجام. اینجا کجاست؟” استاد غرغری کرد و گفت “مجلس” گلمحمد “چهجور مجلسی؟” منتظر جواب بود که صدایی از طرف دیگر تالار بلند شد. قیصر بود که به پیشانیاش میزد و یکهزیاد میگفت این بود آخرش ریفیق قدیمی؟ ما رو تیر کردی بریم سراغ حق و حقوق، خودت مجلس گرفتی با حقوقدان؟ ما سپر شدیم جلو دشنه نالوطی و تیر و تفنگ پاسبون؛ خودت رخت عافیت انداختی رو تنت وسط گرمابهی فین که رسمش بریدن رگ شرفه. “ گلمحمد نگاه تندی به استاد کرد. استاد نگاهش را که به اندازهی یک رمان ده جلدی حرف داشت، در یک ثانیه خواند. بادی به گلو انداخت و به کلمات پیچ و تابی داد و گفت “باد تو کله شماست گل محمد. ته این گردنکشیا چیزی نیست جز گلوله و خون. باید نشست. باید حرف زد. چه فایده وایسادن وقتی تیر قدرت قراره زانوت رو خم کنه؟”
تالار خالی شده بود. همه رفته بودند. درها بسته شده بود. فقط آن سه نفر گوشه خودشان را گرفته و نشسته بودند. قیصر هنوز اسپند روی آتش بود. با دیوار واگویه میکرد انگار. “ مرام رفیق که خنجر زدن بشه، چه توقع از نارفیق؟ ما واسه چی مردیم خان دایی؟ واسه شرف؟ فی چنده این روزا؟ بگو مام بفروشیم که کرور کرورش رو داریم برعکس رفقامون. ” گلمحمد نگاهش پی “فرشته” بود که داشت خودخوری میکرد. مثل شهرزاد قصهگویی بود که برای خودش قصه میگفت “ پدر مادرم میگفتن جوون نمیفهمه. دانشجو هم باشه نمیفهمه. میگفتن شما میافتید جلو، کلهتون گرمه اما اون پشت سرد و گرم چشیدهها نشستن و دارن بازی رو میچرخونن. پدرم میگفت روزگار بدیه دختر. تهمینهها هم دیگه رستمزا شدن. تو این مملکت تا بوده همین بوده. بزرگتر سر کوچیکتر رو بریده. پدر و پسری هم نداره. خالق همیشه قاهر بوده و مخلوق همیشه مقهور. توام مثل همه. دل به این قصهها نبند. مرد و زن نداره. مدار این جغرافیا رو مرگ انسان و زندهگی خدایان چرخیده. ” گلمحمد طاقت نیاورد. بلند شد و رفت سمت میکروفن. صدایش را صاف کرد. فریاد کشید “ما نباید تماشاگر باشیم. ” قیصر گفت “تماشاگر نیستیم. تماشاگرمون کردن گلممد. قصه شرافت طولانیه. کسی حالشو نداره. یه نه که بگی سرت میره رو به آسمون که ته نداره. اما وقتی بگی آره تا زمین دو قدم هم فاصله نیست. ” فرشته هم رفت به طرف میکروفن. “تماشاگر هم نباشم، تماشاگری نداریم. ما نسل بدون شنونده هستیم. اگه حرفی هم بزنیم، جز خودمون کسی گوش نمیده. قصه خودت هم که گفت نداره. چون همهش رو خودت خوب میدونی. ما هر وقت رسیدیم، شیرینیهای مجلس تموم شده بود. فقط مونده بود ظرفهای کثیف. این سرنوشت ماست؛ شستن کثیفی دیگران. من دیگه خسته شدم. ” فرشته به طرف در خروجی رفت. گلمحمد بلندتر فریاد کشید “ پس تکلیف سر رو به آسمون چیه؟” فرشته سر برنگرداند. زیر لب گفت “اونم کثیفه. اما من دیگه نمیخوام کثیفی دیگران رو تمیز بکنم. دیگه نمیخوام فرشته باشم برای پاک موندن دیگران. هرچی هستم برای خودم میمونم. دور از خدای بالا سرم. من بندهی خودمم. از خودم شروع میشم و تو خودم تموم میشم. “
قیصر چاقو ضامندارش را در آورده بود و باهاش بازی میکرد. “این به چه درد میخوره؟ ما باهاش حق میگرفتیم، صاحبش باهاش میوه پوست میکنه واسه تبار آبمنگلی. بهم میگه دورهت تموم شده ریفیق. الان شیطون و خدا هم دور یه میز میشینن و مذاکره میکنن. درد تو و فرمون و اعظم با آبمنگلیا که بیشتر از خدا و شیطون نیست. برو خودت ردیفش کن، بذار مام نون و ماست و عرقمون رو بخوریم. ” قیصر ضامن چاقو را کشید و تیغهاش را کشید روی رگش و سعی کرد همان لبخند قدیمی آخرین سکانس را دوباره بزند. گلمحمد تنها مانده بود پشت میکروفن. خیره و مات. با دست زد زیر میکروفن. زمزمهای در گوشش میپیچید “زن قشنگت بیوه رفت ننه گلمحمد” میکروفن را لگد کرد اما زمزمه بلندتر شد. “الهی بمیره قاتلت ننه گلمحمد” صندلیها، قابهای عکس و کل تالار شده بودند میکروفن و در گوش گلمحمد زمزمه میکردند “تفنگشم برنو بی ننه گلمحمد” گلمحمد، دیوانه و جنونزده، میدوید و دور میشد و زمزمه هم مثل سایه، مثل یک سرنوشت محتوم به دنبالش میآمد “ جرق و جرق شمشیرت کو ننه گلمحمد”