میر حسین و آغاز دیکتاتوری

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

نردبام دیکتاتوری را این بار رنگ سبز زده ایم و گذاشته ایم زیر پایش :

و این نردبام که هر چه بالاتر می رود، بیشتر فرومی شود، از فرش تا عرش پله می خورد. اولین پله اش هم اینجاست. همینجا. در قلب ما. روح ما. فرهنگ ما.

فلان شاعر که باشی می بریمت بالا. بالا. هی تعریف. هی تمجید. والا تو از فردوسی و نرودا بزرگتری. بادت می کنیم. بادت می کنیم. می خواهی ستاره ها را بچینی. می شوی بزرگترین شاعر دنیا. می خواهی سر به تن هیچ شاعری در دنیا نباشد. همه را می بندی به تیغ حذف.

 وارد روزنامه  واقعی یا  مجازی که بشوی هولت می دهیم. پله ها رامی دوی. نیامده می شوی سر دبیر. هم هنری. هم ورزشی. هم سیاسی. ایول. ایول. برایت هورا می کشیم. وسط راه به اوریانا فلاچی می گویی :

پله ها را دو تا یکی می روی بالا. می دوی. قلمت شده خنجر.

قزاق که باشی می شوی سرهنگ. سردار. جلویت دولا و راست می شویم. کلاه می خواهی، برایت سر می آوریم. می شوی سالار و شاه. کارهای خوب هم کم نمی کنی. دانشگاه می سازی. ایران نو را معمار می شوی. چند تائی می شویم منتقد و مخالف. دهانمان را می دوزی. بقیه می افتیم به چاپلوسی. دادن لقب. تعظیم. تکر یم. تو را برده ایم بالای نردبام. خدا را بنده نیستی. تو فقط باید حرف بزنی. نوه ات سالها بعد به تاریخ می گوید:

حالا تو درس نخوانده ای. از کوهپایه آمده ای. نظامی هستی. لقب کبیر می دهیم بتو. پسرت که درسوئیس درس خوانده و عشق پاریس است، تو را می گذارد توی جیبش. از بس برایش دست می زنیم که از نردبام تندتر بالا برود تا بشود خدایگان.

داغ می کنیم و بساط خدایگانی را جمع می کنیم. قرار می شود آزادی داشته باشیم. جمع می شویم دور و بر پیرمرد. درهلهله و فریاد سوار نردبامش می کنیم. زیر بغلش را می گیریم که بالا برود. آنقدر بالا می رود که دم مرگ، فرمان کشتار مخالفان خودرا صادر می کند.

بعد دوباره نوبت مقدسین می رسد. یکی حضر ت علی می شود که فقط شمشیر خونریزش را به ارث برده است. داستان خلخال زن یهودی و غیره را قاب می کند. لشگریانش را می فرستد بچه های مردم را بکشند. بعد می آید گریه می کند و ماهم برای مظلومیت او زار می زنیم.

پیشکارش هم که باید درجات کمتری از حضر ت علی داشته باشد، خدا از کار درمی آید. میلیونها نفر را خس و خاشاک می بیند. نور از پیشانی اش تتق می کشد. ملائک دورو برش پرواز می کنند. مائیم که براش مایه می آئیم و کتاب می نویسیم.

بازبه تنگ می آئیم. می زنیم به کوچه. به خیابان. فریاد می زنیم :

مرگ بر دیکتاتور…

لباسهای سرخ را در می آوریم وسبز می شویم. نه، روی لباس های سرخ جامه سبز می پوشیم. دریافته ایم که درد مشترک ما استبداد است. می خواهیم دیکتاتور نداشته باشیم. یاحسین می گوئیم. به میر حسین رای می دهیم. دیکتاتورهای حاضر بر صحنه ما را به خاک و خون می کشند و رایمان را می خورند و مخابرات را هم رویش.

تازه سه ماه تمام شده که یاد نردیام تاریخی می افتیم. شاید هم او ما را پیدا می کند. از خاطره قومی اسبتدادی، از عمق فرهنگ ما سر بر می کشد. نردبام را در می آوریم و از سر عشق زیر پای کسی  می گذاریم که به او رای داده ایم. جمع می شویم. کیک درست می کنیم. هورا می کشیم. نردبام را در فضای مجازی می گذاریم و صدایش می زنیم:

او را هل می دهیم طرف  نردبام. پایش را که بگذارد کار تمام است. باذوق کشف کرده ایم که درمهر ماه دو یار دبستانی دیگر او، هم متولد شده اند. نردبام را که حالارنگ سبز دارد برای آنها آماده می کنیم. اهل خامنه که رفت بالا نوبت زاده یزد و الیگودرز است. پیشترها  زادگان  آلاشت وتهران وخمین  راهم روی این نردبام فرستاده بودیم. نردبامی است که تا افق می رود. هرچه بالاتر فروتر. و سرانجام سقوط می کند. می افتد جائی  درتاریخ کنار هیتلر و صدام واستالین…

از وقتی خبر برگزاری تولد میر حسین موسوی را شنیدم، دلم مدام شور می زد. من عاشق و فریفته او نیستم که هیچ، راهم غیر از “رزم مشترک برای آزادی در لحظه کنونی تاریخ” از او جداست. اما  نگران بودم. نردبام رامی د یدم که رنگ شده و نو دارد از متن فرهنگ ما می آید. وهمیشه هم از همین جای کوچک شروع می شود. منتظر بودم کسی هشدار بدهد. دهقان فداکاری پیدایش بشود و فانوس را مقابل قطار سبز بگیرد وبگوید:

نگران بودم تا امروز که بیانیه شماره سیزده در آمد و این خطوط را در آن خواندم: “مردمی که می‌خواهند سرپای خود بایستند و حیاتی کریمانه را تجربه کنند جا دارد که از نخستین قدم‌هایی که به ناکامی‌‌شان می‌انجامد با بیشترین دقت‌ها پیشگیری کنند. تولد اینجانب نه هفتم مهر که روز آشنایی با شماست. حتی اگر روز هفتم مهر به دنیا آمده بودم نیز جا نداشت حرکت شما به کیش شخصیت آلوده شود. امیدوارم این کلمات مرا صمیمانه و از سر نگرانی و نه یک شکسته‌ نفسی بی‌حقیقت و تعارف‌ گونه تلقی کنید.”

این میر حسین موسوی امروز ششم مهر ماه 1388 است. پایش را روی پله اول نردبام نمی گذارد. متوجه هستیم چه حادثه مهمی است؟ و یا تلاش خواهیم کرد نردبام را جائی دیگر زیر پایش بگذاریم. یادمان نرود. این مائیم که از آخوند وقزاق و شاهزاده و بچه آهنگر، دیکتاتور می سازیم.