بخشهایی از رمانِ “رومن گاری”
لنی دو روز پیش، همین که این کلهی زیتونی را از دور دیده بود، احساس کرده بود سر حال آمده است. او کسانی را که چشم دیدنشان را نداشت دوست میداشت. مجاورت این آدمها برای تقویت روحیهاش خوب بود. هر قدر هم که آدم عقاید استواری داشته باشد از تأیید آنها خوشش میآید. لنی تاب تحمل کسانی را که دوست داشت نداشت. اینها باعث میشوند که آدم در عقاید خود شک کند…
چند نفر از دوستانم رو توی همین بیمارستان دیدم. یکی آربوا بود، سفیر سابق سوییس در مسکو. بعد از سی سال خدمت حالا میدونی چه جور وقت میگذرونه؟ دفتر راهنمای تلفن رو میخونه. فقط برای اینکه با واقعیت و آدمای واقعی تماس داشته باشه. یه مجموعه مفصل از این راهنماها جمع کرده. از تمام دنیا ، از جمله مسکو. میگه دفتر تلفن یکی از بهترین کتابهایی است که نوشته شده. همهاش واقعیته، پر از آدمهایی که حقیقتاً وجود دارن. چند صفحه از قشنگترین قسمتهای مربوط به بخش نیویورک رو به صدای بلند برام خوند. حتی بعضی وقتها از تلفنچی می خواد که یک شماره رو از بوئنوس آیرس یا شیکاگو براش بگیره. میخواد کتاب رو امتحان کنه و ببینه مبادا مطالبش من درآوردی باشه و این آدمهایی که اسم و شماره تلفنشون آنجا نوشته شده راستی راستی وجود دارن یا نه. سی سال خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش رو به اینجا کشونده. بعضی وقتها، معمولاً نیمه شب، شماره ی تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست.
شب به قلۀ شایدیگ صعود میکنید و ستارهها را تماشا میکنید و لذت میبرید. خود را به چیزی یا به کسی نزدیک احساس میکنید. اما از ستاره خبری نیست. فقط کارت پستالهاییست که معلوم نیست از کجا رسیده است. نوری که شما میبینید میلیونها سال پیش این ستارهها را گذاشته و آمده است. اینها پیشرفت علم است. شما روی اسکیهایتان ایستادهاید و به چوب دستیهایتان تکیه دادهاید و حیرانید. ولی در آن بالا هیچ چیز نیست. اینها هم چیزهایی است که در دل شما میگذرد. علم تپانچۀ عجیبی است. با همه جور چیز میشود آن را پر کرد و درق درق کلک هر چیز قشنگی که هست کند.
در تزرمات یکی رو میشناسم که میگه: «اینها هنوز درست جا نیافتاده. دنیا را باید عوض کرد. باید همه با هم متحد بشن تا دنیا رو عوض کنن.» ولی آخه اگر همه میتونستن با هم متحد بشن دیگه برای چی دنیا رو عوض کنن؟ دنیا دیگه این جوری نبود. اگر تنها باشی میتونی کاری بکنی. میتونی دنیای خودت رو عوض کنی. دنیای آدمای دیگه دست تو نیست.
پدرم توی یکی از این کشورهایی که زورکی پیدا شدن خودش رو به کشتن داد. منظورم اینه که این کشورها وقتی پیدا میشن که مردم میرن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین. پدرم خودش رو فدای جغرافی کرد. مثلاً ویتنام. اول کسی نمیدونست که همچو جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همین طور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش تو کره کشته شده. میره روی نقشه میگرده ببینه کره کجاست. آمریکاییها جغرافی رو همین جوری یاد گرفتن.
دفتر راهنمای تلفن رو میخونه، فقط برای این که با واقعیات و آدمهای واقعی تماس داشته باشه. یه مجموعه مفصل از این راهنماها جمع کرده. از تمام دنیا، از جمله مسکو. میگه دفتر تلفن یکی از بهترین کتابهایی است که نوشته شده. همهاش واقعیته، پر از آدمهایی که حقیقتاً وجود دارن. چند صفحه از قشنگترین قسمتهای مربوط به بخش نیویورک رو به صدای بلند برام خوند. حتی بعضی وقتها از تلفنچی میخواد که یک شماره رو از بوئنوس آیرس یا شیکاگو براش بگیره. میخواد کتاب رو امتحان کنه و ببینه مبادا مطالبش من درآوردی باشه و این آدمهایی که اسم و شماره تلفنشون آنجا نوشته شده راستی راستی وجود دارن یا نه. سی سال خدمت در دستگاه دیپلماسی کارش رو به اینجا کشونده. بعضی وقتها، معمولاً نیمه شب، شماره تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعاً وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست. آدم بسیار بدگمانی است. هیچ وقت توی آینه نگاه نمیکنه. میگه آینه دلیل هیچ چیز نیست. فقط خطای دیده…