دوستی از تهران حکایت دیداری تصادفی با یکی از مسئولین اداری سابق زندان اوین را برایم نوشته است؛ مردی معمم: ”حاج آقا کارش اداری بود. هر جا هم که می توانست سپر بلای ما می شد که زندانی بودیم و تنها حق مان سکوت در برابر پایمالی حق. از کارش استعفا داده؛می گوید: دیگر طاقتش را نداشتم. به هر قیمت بود بازنشسته شدم. وقتی شروع کردم بیست و چند ساله بودم و به این خیال که اوین قرار است دانشگاه شود. اما هر چه گذشت دانشگاه که نشد هیچ، هولناک تر شد. روزی به خودم گفتم: مرد! دیگر شصت ساله شدی. توبه را که روز مرگ نمی کنند. لباس را درآوردم و زدم به کوچه. عطایش را به لقایش بخشیدم.“
و آنچه در زیر می نویسم گفت و گوی این زندانی سابق است با آن کارمند سابق زندان.اولی همچنان “غیرخودی” و خم شده در زیر بار زندگی. آن دیگری “غیرخودی” شده که زندگی را به آبروداری می گذراند و به بازی شطرنج در کنار مغازه کوچک سلمانی محل: “آدم نانش را در… نمی زند.”
این دوست می نویسد: “نزدیک 4 ساعت با هم حرف زدیم. بحث کشید به مسائل خصوصی. من به زبان بی زبانی مطرح کردم که نگره ی شما، زندگی «ما» را به نکبت کشید. نابودمان کرد. تک تک مان را. و برایش گفتم که: پریشب تا ساعت 7 صبح نتوانستم بخوابم چون فکر می کردم اگر بخوابم دیوانه بیدار خواهم شد. این بود که دمدمه های صبح رفتم بالای سر دخترکم. تا مدت ها کف پاهای کوچکش را گذاشتم روی صورتم تا گرمای تن اش و عطر تن اش، بلکه آرام ام کند. برایش از…. گفتم. هم سلولی دیگر. او که همین دیروز از زنش جدا شد. بعد از آن همه عاشقی. سخت شده بود زندگی شان. خجالت می کشید از صورتی که لبخند از آن رخت بربسته و اندوه، شیارش زده بود. زن جوان که جوانی ناکرده، فقر، قاتل عشقش شده بود. قاتل عشق شان.“
این دوست می گوید و می گوید و مرد اوینی گوش می کند. و بعد: “باورت می شود که حاج آقا «گریه» کرد؟ گریه بر سرنوشتی مشابه؟ گریه بر خانه ای که اجاق آن روشن نمی شد از ناداری و همسری که باید طلاقش می داد بس که خوب بود و صبور. هر چه می شد، زن از خدامی گفت. از فردا. از اینکه خداوند بندگان صابرش را دوست دارد. از اینکه این روزها می گذرد؛ از آبروداری.“
و دوست ادامه می دهد: “لباس هایی که وصله روی وصله می خوردند، تیری بود برقلبش. کنایه های صاحبخانه که همه دق دلش از«آخوند»ها را بر سر وی خالی می کرد، دیگر تحمل شدنی نبود. و بچه ها که آرام حرف می زدند تا پدر صدایشان را نشنود که گرسنگی شان را به یاد آورد. بقال محله هم که می گفت: حاج آقا! شما که روی گنج نشستید.“
دوست من اما زخمی تر از آن است که با “حاج آقا” همدلی کند. دردهای او نیز کم نیستند. همه جوانیش را انقلاب اسلامی دزدیده. حتی همراهیش با اصلاحات هم شده است جرمی سنگین تر. خانه نشین اش کرده اند آقایان. می گوید و می گوید. “حاج آقا” پاسخش را چنین می دهد: “حق داری. شرمنده شما هستیم تا ابد. اما یادت باشد معتقدین به کمونیسم از شکست شوروی بیشتر نابود شدند تا مخالفان کمونیسم. زخمی که ما خوردیم از زخمی که شما خوردید به مراتب سنگین تر و کشنده تر است. ما که تن دادن به ریا و دروغ را گناه می دانیم، هم خودمان سوختیم و هم ماندیم با وجدانی در عذاب که سهمی از این فاجعه؛ لابد بر دوش ماست.”
دوست خسته من، خسته تر و غمگین تر از “حاج آقا” خداحافظی می کند. به خانه ای باز می گردد که همسر از آن بگریخته. گریز از ناداری و بی فردایی. خانه خالی؛ بدون پاهای کوچک فرزند و…
گمان نکنم “سیاه تر از این” در تاریخ مملکتی؛ مگر در کامبوج و چین بعد انقلاب فرهنگی و احیانآ کره شمالی؛ سابقه داشته باشد.
نامه دوست به پایان می رسد با یک خواهش چند خطی: “بیا و متنی خطاب به زن های این سرزمین بنویس. خیلی جمع و جور. برای شان تشریح کن که مشکل؛ مردان تان نیستند. مشکل یک نظام سرتاپا غلط سیاسی و اجتماعی ست. از آنها خواهش کن که هرچند سخت است، هر چند دشوار است؛ اما باز هم دندان روی جگر بگذارند. خیلی چیزها را که حق شان است و مردان شان بیش از همه از آن باخبرند، اما خجل و شرمسارند بابت ناتوانی شان در برآورده کردن آن حقوق بسیار اولیه و بسیار طبیعی، نادیده بگیرند. به خاطر فرزندان شان. بهشان بفهمان که مردان شان بی تقصیرند. کم تقصیرند. خودشان وبچه های شان نابود خواهند شد اگر همچنان دچار این سوء تفاهم باشند که مردان شان مقصرند. و از طرف ما بهشان بگو: «بابا عاشق تان است هنوز». «بابا می میرد برای تان». اما «چه کند که با هیولائی درگیر است که در آخرین روزهای حیاتش، مایل است همه را با خودش به قعر جهنم ببرد». اگر بیکار است، اگر افسرده است، اگر دست تان را نمی گیرد ببردتان گردش، اگر از کارخانه اخراج شده است، اگر خانه نشین است، اگر معتاد است، اگر الکلی ست، اگر نمی خندد، اگر بهتان نمی گوید «دوستت دارم»، اگر بهتان نگاه نمی کند، دست خودش نیست. مال این است که خجالت زده است. مال این است که شرمنده است. مال این است که عاجز است. بهشان بگو اگر از مردان شان طلاق بگیرند؛ کوچولوهایشان چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد.بچه هایی که اگر کمی بزرگ تر بودند حتما می گفتند: مامانی! بابا بی تقصیره؛ یا کم تقصیره…. باور کن مامانی. باورکن… باید کمکش کرد. باید بهش وقت داد. لازمه که کمکش کنیم. هیچوقت باباها اینقدر احتیاج به کمک و همدردی شما مامانا نداشتن…“
نامه به پایان می رسد و من در یکی دیگر از شب های سیاه میهنم به “حاج آقا” های شرمنده و پدران خجالت زده می اندیشم. مردانی که یکی بعد از دیگری در خود فرو می شکنند. آخری هاشان همین کارگرانی که از گره طنابی که بر گردن خود بستند، چند روزی بیش نمی گذرد.
و نکته آخر: بیشتر این مطلب قلم آن دوست است؛ تنها اینجایش نوشته من است که: بهراسید ازروزگاری که “حاج آقا” ها ومردان خجل، طناب نه بر گردن خویش، که برگردن “مقصرین” گره زنند. آن روز “محشر” خواهد بود. محشر کبرا.