حاج آقای شرمنده و مرد خجل

نوشابه امیری
نوشابه امیری

دوستی از تهران حکایت دیداری تصادفی با یکی از مسئولین اداری سابق زندان اوین را برایم نوشته است؛ مردی معمم:‏‎ ‎‏”حاج آقا کارش اداری بود. هر جا هم که می توانست سپر بلای ما می شد که زندانی بودیم و تنها حق مان سکوت در ‏برابر پایمالی حق. از کارش استعفا داده؛می گوید: دیگر طاقتش را نداشتم. به هر قیمت بود بازنشسته شدم. وقتی شروع ‏کردم بیست و چند ساله بودم و به این خیال که اوین قرار است دانشگاه شود. اما هر چه گذشت دانشگاه که نشد هیچ، ‏هولناک تر شد. روزی به خودم گفتم: مرد! دیگر شصت ساله شدی. توبه را که روز مرگ نمی کنند. لباس را درآوردم و ‏زدم به کوچه. عطایش را به لقایش بخشیدم.“‏

و آنچه در زیر می نویسم گفت و گوی این زندانی سابق است با آن کارمند سابق زندان.اولی همچنان “غیرخودی” و خم ‏شده در زیر بار زندگی. آن دیگری “غیرخودی” شده که زندگی را به آبروداری می گذراند و به بازی شطرنج در کنار ‏مغازه کوچک سلمانی محل: “آدم نانش را در… نمی زند.” ‏

این دوست می نویسد: “نزدیک 4 ساعت با هم حرف زدیم. بحث کشید به مسائل خصوصی. من به زبان بی زبانی ‏مطرح کردم که نگره ی شما، زندگی «ما» را به نکبت کشید. نابودمان کرد. تک تک مان را. و برایش گفتم که: پریشب ‏تا ساعت 7 صبح نتوانستم بخوابم چون فکر می کردم اگر بخوابم دیوانه بیدار خواهم شد. این بود که دمدمه های صبح ‏رفتم بالای سر دخترکم. تا مدت ها کف پاهای کوچکش را گذاشتم روی صورتم تا گرمای تن اش و عطر تن اش، بلکه ‏آرام ام کند. برایش از…. گفتم. هم سلولی دیگر. او که همین دیروز از زنش جدا شد. بعد از آن همه عاشقی. سخت شده ‏بود زندگی شان. خجالت می کشید از صورتی که لبخند از آن رخت بربسته و اندوه، شیارش زده بود. زن جوان که ‏جوانی ناکرده، فقر، قاتل عشقش شده بود. قاتل عشق شان.“‏

این دوست می گوید و می گوید و مرد اوینی گوش می کند. و بعد: “باورت می شود که حاج آقا «گریه» کرد؟ گریه بر ‏سرنوشتی مشابه؟ گریه بر خانه ای که اجاق آن روشن نمی شد از ناداری و همسری که باید طلاقش می داد بس که خوب ‏بود و صبور. هر چه می شد، زن از خدامی گفت. از فردا. از اینکه خداوند بندگان صابرش را دوست دارد. از اینکه این ‏روزها می گذرد؛ از آبروداری.“‏

و دوست ادامه می دهد: “لباس هایی که وصله روی وصله می خوردند، تیری بود برقلبش. کنایه های صاحبخانه که همه ‏دق دلش از«آخوند»ها را بر سر وی خالی می کرد، دیگر تحمل شدنی نبود. و بچه ها که آرام حرف می زدند تا پدر ‏صدایشان را نشنود که گرسنگی شان را به یاد آورد. بقال محله هم که می گفت: حاج آقا! شما که روی گنج نشستید.“‏

دوست من اما زخمی تر از آن است که با “حاج آقا” همدلی کند. دردهای او نیز کم نیستند. همه جوانیش را انقلاب ‏اسلامی دزدیده. حتی همراهیش با اصلاحات هم شده است جرمی سنگین تر. خانه نشین اش کرده اند آقایان. می گوید و ‏می گوید. “حاج آقا” پاسخش را چنین می دهد: “حق داری. شرمنده شما هستیم تا ابد. اما یادت باشد معتقدین به کمونیسم ‏از شکست شوروی بیشتر نابود شدند تا مخالفان کمونیسم. زخمی که ما خوردیم از زخمی که شما خوردید به مراتب ‏سنگین تر و کشنده تر است. ما که تن دادن به ریا و دروغ را گناه می دانیم، هم خودمان سوختیم و هم ماندیم با وجدانی ‏در عذاب که سهمی از این فاجعه؛ لابد بر دوش ماست.” ‏

‏ دوست خسته من، خسته تر و غمگین تر از “حاج آقا” خداحافظی می کند. به خانه ای باز می گردد که همسر از آن ‏بگریخته. گریز از ناداری و بی فردایی. خانه خالی؛ بدون پاهای کوچک فرزند و…‏

‏ ‏

گمان نکنم “سیاه تر از این” در تاریخ مملکتی؛ مگر در کامبوج و چین بعد انقلاب فرهنگی و احیانآ کره شمالی؛ سابقه ‏داشته باشد. ‏

نامه دوست به پایان می رسد با یک خواهش چند خطی: “بیا و متنی خطاب به زن های این سرزمین بنویس. خیلی جمع ‏و جور. برای شان تشریح کن که مشکل؛ مردان تان نیستند. مشکل یک نظام سرتاپا غلط سیاسی و اجتماعی ست. از ‏آنها خواهش کن که هرچند سخت است، هر چند دشوار است؛ اما باز هم دندان روی جگر بگذارند. خیلی چیزها را که ‏حق شان است و مردان شان بیش از همه از آن باخبرند، اما خجل و شرمسارند بابت ناتوانی شان در برآورده کردن آن ‏حقوق بسیار اولیه و بسیار طبیعی، نادیده بگیرند. به خاطر فرزندان شان. بهشان بفهمان که مردان شان بی تقصیرند. کم ‏تقصیرند. خودشان وبچه های شان نابود خواهند شد اگر همچنان دچار این سوء تفاهم باشند که مردان شان مقصرند. و از ‏طرف ما بهشان بگو: «بابا عاشق تان است هنوز». «بابا می میرد برای تان». اما «چه کند که با هیولائی درگیر است ‏که در آخرین روزهای حیاتش، مایل است همه را با خودش به قعر جهنم ببرد». اگر بیکار است، اگر افسرده است، اگر ‏دست تان را نمی گیرد ببردتان گردش، اگر از کارخانه اخراج شده است، اگر خانه نشین است، اگر معتاد است، اگر ‏الکلی ست، اگر نمی خندد، اگر بهتان نمی گوید «دوستت دارم»، اگر بهتان نگاه نمی کند، دست خودش نیست. مال این ‏است که خجالت زده است. مال این است که شرمنده است. مال این است که عاجز است. بهشان بگو اگر از مردان شان ‏طلاق بگیرند؛ کوچولوهایشان چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد.بچه هایی که اگر کمی بزرگ تر بودند حتما می گفتند: ‏مامانی! بابا بی تقصیره؛ یا کم تقصیره…. باور کن مامانی. باورکن… باید کمکش کرد. باید بهش وقت داد. لازمه که ‏کمکش کنیم. هیچوقت باباها اینقدر احتیاج به کمک و همدردی شما مامانا نداشتن…“‏

نامه به پایان می رسد و من در یکی دیگر از شب های سیاه میهنم به “حاج آقا” های شرمنده و پدران خجالت زده می ‏اندیشم. مردانی که یکی بعد از دیگری در خود فرو می شکنند. آخری هاشان همین کارگرانی که از گره طنابی که بر ‏گردن خود بستند، چند روزی بیش نمی گذرد. ‏

و نکته آخر: بیشتر این مطلب قلم آن دوست است؛ تنها اینجایش نوشته من است که: بهراسید ازروزگاری که “حاج آقا” ‏ها ومردان خجل، طناب نه بر گردن خویش، که برگردن “مقصرین” گره زنند. آن روز “محشر” خواهد بود. محشر ‏کبرا.‏