گزارش

نویسنده
جلال سرفراز

برلیناله و فیلم های فارسی

جعفر پناهی، کامبوزیا پرتوی، و خرس نقره ی برلین

 

در جشنواره ی امسال فیلم برلین دو فیلم فارسی به نمایش درآمد. اولی: “پرده” - ساخته ی جعفر پناهی و کامبوزیا پرتوی، در بخش مسابقه. دومی: “فی فی از خوشحالی زوزه می کشد” - فیلمی مستند از میترا فراهانی درباره ی آخرین روزهای زندگی زنده یاد بهمن محصص در رم. این فیلم در بخش پانوراما به نمایش درآمد.

داوران جشنواره حایزه ی خرس نقره را به جعفر پناهی دادند، که فیلمنامه ی “پرده” را نوشته است.

روز گشایش جشنواره شیرین نشاط در میان گروه داوران بیشتر از دیگران مورد توجه روزنامه نگاران و عکاسان بود. از او پرسشهای متعددی درباره ی وضعیت فیلمسازی و فیلمسازان در ایران شد. همچنین باخبر شدیم که او در کار ساختن فیلمی از زندگی ام کلثوم- خواننده ی نامدار مصری ست.

جعفر پناهی، اگرچه غایب بود، اما در جشنواره حضوری ملموس داشت. گروه های کوچکی از علاقمندان پناهی اینجا و آنجا با پلاکات ها و عکس های او ظاهر می شدند. آقای دیتر کسلیتس- دبیر جشنواره – با اشاره به سندلی خالی پناهی در این سالهای اخیر، رسمن از دولت جمهوری اسلامی ایران خواست تا به کارگردان فیلم پرده اجازه ی خروج و شرکت در جشنواره داده شود. حتا گروهی از اهل هنر و روزنامه نگاران آلمانی و اروپایی در برابر سفارت جمهوری اسلامی ایران گرد آمدند و بر این خواست تاکید کردندء که متاسفانه نتیجه یی نداشت.

کامبوزیا پرتوی بیش از سایر شرکت کنندگان بخش مسابقه مورد توجه و پرس و جو بود و سخنانش در گزارشهای متعدد تلویزیونی ء رادیوها و روزنامه های گوناگون بازتاب داشت. پرتوی در گفت و گوهایش به دشواری هایی اشاره داشت که او و پناهی هنگام ساختن فیلم پرده با آنها دست به گریبان بودند. در واقع بیشتر از آن که فیلم مورد توجه روزنامه نگاران باشدء کنجکاوی درباره ی کارگردان ایرانی و دشواری های فیلمسازی در ایران وجود داشت.

پرتوی بر آن بود که اهل سیاست می آیند و می روند. اما فیلمسازانی چون بونوئل و لوزی و دیگران ماندگارند. او آرزو کرد که فیلمسازان ایرانی و همه ی دنیا بتوانند در صلح و آرامش به کار خود ادامه بدهند.

مریم مقدم – بازیگر نقش ملیکا در فیلم پرده – نیزمهمان جشنواره ی برلین بود.

بد نیست به نکته یی هم اشاره کنم.

فیلمسازان ایرانی که در برلین پیدایشان می شودء هر چه بیشتر می کوشند تا از روزنامه نگاران خودی چهره پنهان کنند. در بهترین حالت وعده ی دیداری می دهند و دور می شوند. بعد هم حاجی حاجی مکه…

نمی دانم مشکل از ما روزنامه نگاران است ؟ یا از خود ایشان ؟ این در حالی ست که

روزنامه نگاران ایرانی از کامیاری فیلمسازان ایرانی خوشحال می شوندء و شکستشان را به راحتی برنمی تابند.

جای شگفتی ست

 

از سگ کشی تا خودکشی

سگ کشی، سنتی غیر انسانی و متداول در جامعه ی ایرانی ماست. مذهبی ها سگ را نجس می دانند، و دو واژه ی سگ و سنگ تقریبن مترادف هم هستند. این واقعیت غم انگیز انگیزه ی جعفر پناهی و کامبوزیا پرتوی برای ساختن فیلم پرده است، که پنهانی، و با شتابزدگی و ترس و لرز در یکی از ویلاهای کنار خزر ساخته شده است. اما موضوع فیلم تنها به سگ کشی محدود نمی شود، بلکه شامل زنی هم می شود، که گویا از یک پارتی شبانه گریخته وبه ویلایی پناه آورده که سگ و صاحبش در آن پنهان شده اند. صاحب سگ نیز نویسنده یی ست که با بیرون کشیدن باطری از موبایل خود، مسدود کردن همه ی درها و پنجره ها، و کشیدن پارچه ی برزنتی روی پرده ها نشان می دهد که خود نیز مثل سگ و زن در ناامنی و تحت پیگرد است. پس از چندی شخصیت دیگر فیلم ( جعفر پناهی) در نقش و جایگاه خودش به جمع می پیوندد.

رویدادهای فیلم همه در خانه یی ویلایی می گذرد. دوربین، بخصوص در ابتدا و انتهای فیلم، مشرف بر پنجره یی ست که با میله هایی شبیه میله های زندان فضای ساحلی و درون خانه را از هم جدا می سازد. در داخل خانه همه ی شخصیت ها متشنج و نگران اند. بیشتر از همه، سگ با تماشای معصومانه ی صحنه های سگ کشی در تلویزیونی، که خود روی دکمه های کنترل آن فشار می دهد، بر ابعاد این تشنج و نگرانی می افزاید. اما شخصیتهای فرعی فیلم: کسانی که از بیرون به خانه رفت و آمد می کنند، مثل مرد و زن سالمند شمالی که در جریان فیلم دنبال شیشه بر می روند، یا برای آقای پناهی غذا می آورند، همچنین شیشه برها و مردی که در آغاز فیلم، بدون کلید، با شکل اسرار آمیزی همراه با زن فیلم وارد خانه می شود، در جریان وضعیت شخصیتهای اصلی نیستند…

فضاهای بیرونی فیلم، چنان که اشاره شد، از درون خانه دیده می شوند، از جمله هنگامی که زن به هوای خودکشی به دریا می زند و زیر آب فرو می رود، و چه هنگامی که مرد فیلم (پناهی) با همین هدف به دریا می زند، و فیلم به عقب برگردانده می شود. در این صحنه ها هم خودکشی و هم پشیمانی از خودکشی محو و ناملموس به نظر می رسند. مشکل هم ظاهرن دوربین نامناسب است، و عدم امکان فیلمبرداری در فضای ساحلی.

 یادداشتهای روزانه ی نویسنده در فیلم «پرده» کنایه از این است که متناسب با فضای موجود در کار تدوین یک فیلمنامه است. به نظر می رسد که اغلب صحنه ها نتیجه ی تداعی ها و برخوردهای ذهنی دو شخصیت ( پناهی و پرتوی) هستند، که گاهی شکلی سوررئالیستی و حتا فلسفی به خود می گیرند. نکته ی بسیار مهم فیلم تفاوت شخصیت مردها با زنها ست. در صحنه یی از فیلم می بینیم که زن با جسارت پرده های سیاه برزنتی را از پنجره های متعدد خانه می کند. در حالی که مرد به او اعتراض می کند، و می کوشد تا دیگربار پنجره ها را مسدود سازد. حتا جسارت زن برای خودکشی بیشتر از مرد است.این امر زمینه یی اجتماعی دارد، و بازتاب شناخت عمیق فیلمسازان از نقش موثر زنان ایران در تلاش برای غلبه بر خفقان موجود است. نکته ی دیگر فیلم ورود زن و مرد در آغاز فیلم است، که بدون کلید وارد خانه می شوند، در حالی که درها قفل است. چنین صحنه هایی از سویی نشان ذهنی بودن این شخصیتها هستند و از دیگر سوطنزی تلخ را یادآور می شوند، که هیچ قفل و کلیدی امنیت کسی را تضمین نمی کند.شیشه ی شکسته ی یکی از پنجره ها نشان می دهد که عوامل فشار نیازی به کلید ندارند.

در فیلم به شخصیت آقای پناهی و وضعیت دشوار او بیش از اندازه پرداخته می شود، که موضوع را تا اندازه یی شخصی و خصوصی می کند.

پرده»، به دلایل آشکار، شتابزده و با نگرانی ساخته و پرداخته شده است. ای کاش پناهی و پرتوی هنگام ساختن این فیلم وقت و آزادی عمل بیشتری داشتند.

 

فی فی من هستم. شما هستید

“حیوان در زندگی می میرد. انسان در مرگ زندگی می کند. خیلی دوست دارم با نجابت یک حیوان بمیرم…”

از متن فیلم “فی فی از خوشحالی زوزه می کشد”

فی فی… فیلمی ست مستند از آخرین روزهای زندگی بهمن محصص در هتل ساکسونی رم.

از محصص تابلویی به همین نام مانده است، که هرگز از آفریننده اش جدا نشد. فیگوری ست قرمز از رنگ و روغن، که بجای سر دهانی باز دارد. محصص به طنز می گوید: یعنی مُردم از خوشی. و می افزاید: فی فی من هستم. شما هستید…این تابلو هم اکنون در کلکسیون شخصی دو برادر ایرانی در دوبی به دیوار آویخته است. تا ببینیم بعدها در کدام حراجء و به چه قیمتی ء سر از کجای جهان در بیاورد؟…محصص در آخرین روزهای فیلمبرداری به پایان زندگی رسید. هنوزصدای او در گوشم زنگ می زند: “دارم می میرم”. باید از میترا فراهانی – سازندهء فیلم فی فی سپاسگزار بود که توانست به موقع به سراغ این هنرمند سرشناس ایرانی برود.

فی فی… سرشار از نکته های به یاد ماندنی از زندگی، دلبستگی ها، و دیدگاه های بهمن محصص است. در جریان فیلم تکه شعرهای زیبایی از نیما و دیگران می خواند. می گوید: با نیما دوست بودم. این دوستی تا پایان عمر نیما ادامه یافت. می گوید: این اتاق همیشه پر از آدم است. نیما بیشترین کسی ست که در اتاق من حضور دارد. نیما مرد بزرگی بود. محصص هیچ ابایی ندارد تا بگوید من همو سکسوال هستم، و از “پسر” هایش حرف بزند. او به جامعه ی ایرانی ما امید چندانی ندارد، چرا که ردی از ایندوویدوآلیسم در آن نمی بیند: در ایران فرد وجود ندارد. فردپرستی وجود دارد. از سفرهایش می گوید. بخصوص در مقطع سال ۲۰۰۰: تمام اروپا را زیر پا گذاشتم تا ببینم چه جوری شروع می شود؟… نمی دانم. بوی خوبی نمی آید. به نظام اآپارتهایت اشاره می کند که تمام ثروت کشور در اختیار ۹ درصد سفید پوست بود. می داند کدام تا بلو را به چه دلیل کشیده است. حلبچه. جنگ خلیج. چرنوبیل. اشغال عراق… و غیره. نام تابلویی عزای عمومی است، که پس از کشته شدن مارتین لوترکینگ ساخته شد. می گوید: من هم جزء یحیاهایی هستم که در بیابان فریاد کشیدم و هیچ تاثیری نداشت و نخواهد داشت. والسلام. نامه تمام.

فرستاده ی مخصوص، عکسی از پیکره یی فلزی از مردی برهنه است، که ماسکی از میله ها بر چهره دارد. در این پیکره بخصوص روی آلت تناسلی مرد تاکید شده است.می گوید: در موزه ی هنرهای معاصر بود. نمی دانم چه بلایی به سرش آمد؟ از پیغمبران است. برای نجات بشریت آمده است. محصص اضافه می کند: داغان شدن کار من نتیجه ی پیروزی حماقت در این دوره است. من تقصیری ندارم.آریامهر را با آیت الله عوض کردند. معلوم بود که از الفبا فقط حرف آ را می شناسند. در جای دیگری از فیلم می گوید: رفته بودم که در ایران بمانم. مسئله آخوندها نبودند. رفتار مردم برایم قابل تحمل نبود. پای عقاید سیاسی که پیش می آید، می گوید: دمکراسی هم به اندازه ی دیکتاتوری گندیده است. آزادی یک امر فرهنگی ست. هیچ آدمی با آدم دیگر برابر نیست… در جایی از فیلم عکسی از مجسمه یی را نشان می دهد که از شاه، فرح و رضا پهلوی ساخته بود. شاه آن را نپسندید و از بین بردندش، چرا که چهرة مستبد او را نشان داده بودم. می گوید: فرح از من پرسید: چرا چهره ی من را اینهمه نگران ساخته اید؟ گفتم: برای این که فکر می کنید فرزندتان هیچگاه شاه نخواهد شد… نقل قول ها را با این نکته از محصص به پایان می برم: در کارهای من محکومیت وجود هست. آدم های من نه چشم دارندء نه نگاه…

سرتا سر این فیلم پر از نکته ها و شعرهای بیادماندنی ست که از زبان محصص جاری شده و در این یادداشت اغلب نقل به معنی شده است.

محصص در جریان گفت و گویش با میترا فراهانی پیوسته توصیه می کند که با دوربینش در کجا و کجای رم گشت بزند. بعد با گفت و گوی او مونتاژ کند. فراهانی هم به اغلب توصیه های او عمل می کند.

فراهانی می توانست با حذف برخی زوائد، از جمله تکه هایی از گفت و گوهای دو کلکسیونر ایرانی، اثر شسته رفته تری ارائه دهد. در صحنه های پایانی فیلم بسته بندی تابلوی “فی فی از خوشحالی زوزه می کشد” توسط یکی از کلکسیونرها کفن پوش کردن خود نقاش را تداعی می کند. ای کاش فیلم در همین جا تمام می شد

از بهمن محصص صدها تابلو و پیکره ی بیاد ماندنی بجا ماندهء که دستاورد کار و زندگی اوست. وی اگرچه، بنا به گفته ی خودش در فیلم، بخش بزرگی از کارهایش را نابود کرده است، اما تتمه ی آثارش، از جمله پیکره هایی فلزی، که در انبارهای موزه ی هنرهای معاصر ایران خاک می خورد، می تواند زینت بخش موزه ی بزرگی باشد:

فی فی از خوشحالی زوزه می کشد با استقبال خوب تماشاگران روبرو شد.

بد نیست در پایان این یادداشت به شعری از مارینو پارینی اشاره کنم. این شعر از جمله شعرهایی بود که محصص خواند:

ساختم

خرابم کردند

و آواز غمگینم در دنیا باقی ماند…