[این بخش از کتاب خاطرات خانواده زندانیان، تحفه ایست برای خانواده سعید نعیمی و همه آنانی که برای خبرگیری از زندانیان خویش، هر روز به دستگاه عریض و طویل قضای اسلامی مراجعه می کنند و بی نتیجه]
بی خبری از یک سال هم گذشته بود.ده ها نفر را کشته بودند. اعدام پشت اعدام.نوبت زندانی ما کی می رسید؟ هر روز چادر سیاه بر سر می کردم و با نامه ای در دست، به این اداره و آن اداره، به بیت”آقا” و مجلس “اسلامی” می رفتم.همه هم بی نتیجه.مادراما اهل پیدا کردن “پارتی” بود. می گفت:
ـ با پول و پارتی همه چیز حل شدنیست.
این در و آن در می زد و “حاج دایی” که اهل دادن خمس و زکات بود می گشت این طرف و آن طرف، کسی را پیدا کند که به “برادران” نزدیک باشد. یکی در بازار چوب فروش بود. یکی ساندویج فروشی داشت، یکی فرش فروش. آخری هم در خیابان فلسطین، رئیس خانه همسریابی بود! همان خانه ها که بعدها نامش شد “خانه عفاف”.
روی میز اتاق انتظار یک آلبوم گذاشته بودند از عکس زنانی که می گفتند همسر شهداهستند. مکروه بود که بیوه بمانند. زیر چادر سیاه، خود را مچاله کرده بودم و آلبوم ها را ورق می زدم. از شرم فرو می ریختم. حاج دایی حتما اشتباه کرده. حاج آقا اینجا چه می کند؟ او را به برادران چه کار؟ برادران را به او چکار؟ اصلا هر دو را به این کارها چه کار؟فکر کردم برویم، مادر اما گفت:
ـ چه می دانی شاید این یکی با بقیه فرق داشته باشد.
ـ چه فرقی مادر؟ قصه مان را به هر کدام گفتیم یک انشالله گفت و بعد خبری نشد. این هم مثل بقیه.
داشتیم بحث می کردیم که در اتاق باز شد. حاجی چرکی سرش را بیرون آورد و صدایمان کرد. در فاصله صندلی و در و از زیر چادر، لخت مان کرد. با لبخند چندش آوری تعارف مان کرد که وارد شویم. رویم را سفت تر گرفتم. مادر اما با اعتماد به نفس همه آدم های مسن یکراست رفت سراصل مطلب:
ـ حاج آقا یک سال است دامادم را گرفته اند….
مادر می گفت و من از لای چادر چهره حاج آقا را می دیدم که ما را یک به یک برانداز می کرد. بعدهم دستی به ریش اش کشید و به من گفت:
ـ شما برو بیرون.
مردد بلند شدم. به مادر نگاه کردم، با سر گفت برو.
باز من بودم و آلبوم ها. مردانی هم می آمدند و می رفتند به اتاق بغلی. صدای پچ پچ می آمد و بعد انگار که معامله ای سر گرفته باشد، با رضایتی در چهره بیرون می آمدند و می رفتند. خودم را بیشتر در چادر پیچاندم. می دیدم که نگاه شان رویم سنگینی می کند. عقربه ساعت جلو نمی رفت. یعنی چه خبرست؟ او چه می داند؟ مادر چه می گوید؟… در همین فکرها بودم که صدای بلند مادر را شنیدم.
ـ تف به شرف تان که کارتان به جاکشی کشیده..
از جا پریدم. مادر به سرعت بیرون آمد. راه افتاد به طرف در. دنبالش دویدم. حاجی داشت می گفت:
ـ حاج خانم فکراتو بکن.
در خیابان چادر را دنبال خود می کشیدم و پشت هم می گفتم:
ـ چی گفت؟ چی شد؟
مادر با صورتی برافروخته می رفت و نفرین می کرد. تا چپیدیم توی ماشین صدای گریه آن زن دلاور بلند شد. بعد در میان هق هق شروع کرد به حرف زدن:
ـ مرتیکه می گوید داماد شما برگشتنی نیست. اصلا دختر دسته گل تان به چنین مردی حرام است.
ـ یعنی چی؟
ـ هیچی. گفت به تو آب پرتقال بدهم، کباب بدهم، به تو برسم….
ـ که چی بشود؟
مادر نگاه تلخی کرد و باز صدای گریه اش بلند شد. تازه فهمیدم حاج آقا عکس من را هم در آلبوم خانه اش دیده. همان خانه ای که برای ثواب راه انداخته بود….
آن خانه را بعدها به وسعت ایران کردند و به نام حکومت اسلامی. آن حاج آقا هم حتما الان عضو یکی از همین گروه هاست و لابد اهل “پایداری” و “ائتلاف”.