بوف کور

نویسنده

خانه (5)

تونی موریسون

ترجمه: علی اصغر راشدان

 

 زن‌ها، فامیلم، مانی را که میشنوند، مشتاق حرف زدن باهام میشوند. پوزخند میزنند و اینجورسئوالها را میپرسند: کی این فامیل را رومن گذاشت، یا کی این کار را کرد؟ اگر جوری وانمود میکردم که خود را مهم جلوه دهم، یک قمارباز یا دزد یا انواع دیگر شارلان گری را در من میدیدند. اسم کوچکم را که میگفتم داد میزدند “ مانی رند،عجب آدم گندی!” و با صدای بلند می خندیدند و میگفتند:

“از یه همچین مانی خنگ ترنیست، تنها خنگ خدا! پولی چیزی دست و پا کردی؟ میباس مال منم پیشت باشه!”

 و بعد این شوخیها تمامی نداشت، کافی بود دوستی به همین روال حفظ شود، فراموش هم که میشدند بازمیتوانستند جوکهای ناموجه بسازند:

“هی،مانی رند،یه کمم به من بده! مانی، بیا اینجا، میخوام باهات یه معامله عشقی کنم.”

 صادقانه بگویم، بعد از خوش گذرانیهای پس از بازگشتم به لاتوس و دخترهای خیابانی کنتاکی، تنها دو رفیقه عادی داشتم که حالت های کوچک شکننده درونی هر کدام را دوست میداشتم. خصوصیاتشان هر چه بود- هوشیار یا مشنگ، چیزی لطیف در درون هرکدامشان نهفته بود. مثل استخوان جناغ سینه یک پرنده، که برای آرزوکردن ساخته شده. یک “وی” کوچک، نازکتر از اسخوان و اندکی خم برداشته، که اگر میخواستم، میتوانستم با انگشت اشاره م بشکنمش، اماهیجوقت این کاررا نکردم. منظورم این است که دلم هم میخواست. میدانستم آنجاست و پنهان ازمن، و همین کافی بود.

 زن سوم بود که همه چیزرا عوض کرد. تو شکستن یک جناغ کوچک با من تو سینه م ساکن شد و خانه خودش کردش. انگشت اشاره ش بود که من را رو لبه نگاه داشت. تو یک لباسشوئی عمومی ملاقاتش کردم. اواخرپائیز بود، تو اقیانوس درهم ریخته آن شهر چه کسی میتوانست حدس بزند؟ مثل خورشیدی معقول نتوانستم چشم ازش بر دارم و جریانات نظامیم را براش تعریف کردم. باید ابله به نظرمیرسیدم، اما خود را ابله حس نکردم. حس کردم انگار به خانه خودم آمده م وسرآخربعد از آنهمه پرسه زدن خانه بدوش نیستم. نزدیکش بودم. توب ارهای موزیک خیابان جکسون مینوشیدم وپرسه میزدم، رو مبلهای رفقا یا بیرون میخوابیدم، چهل دلاری را که از ارتش میگرفتم تو بازیهای گه سالنهای بیلیارد شرط بندی میکردم. پولها از بین که میرفت، تا رسیدن چک بعدی، میرفتم سراغ کارهای موقت روزانه. میدانستم به کمک احتیاج دارم و کمکی درکار نبود. بدون دستورات نظامی یا شکایتی در این باره، با هیچ چیز تو خیابانها به سرمیبردم.

 دقیفا به یاد میارم چه جوری چهار روزهیچ چیزننوشیدم و لباسهام احتیاج به خشک شوئی داشت. دلیلش هم این بود: آن روز صبح روی پل راه که می رفتم، گروهی با یک آمبولانس هیاهو میکردند. به اندازه کافی نزدیک که شدم، دست یک دکتررا دیدم، دختری را که از بینیش خون میامد و آب بالا می آورد گرفته بود. اندوهی مثل ماشین ستون کوب درهمم کوفت. دل پیچه کلافه م کرد، یک مرتبه هوس بالا انداختن ویسکی بهم هجوم آورد. حس کردم میلرزم، از میان جماعت بیرون زدم. چندشب را رو نیمکتهای پارک گذراندم، سرآخر پلیس بیرونم کرد. روز چهارم تصویرم را توشیشه یک مغازه که دیدم، فکرکردم مال آدم دیگریست - آدمی کثیف و ترحم انگیز. شبیه من تو خوابی که همیشه میدیدم بود. تو یک جبهه جنگ و تنها بودم.هیچکس هیچ جا نبود، همه جا ساکت بود. راه رفتنم را دنبال کردم. سرآخرهیچ کس را پیدا نکردم. بلافاصله تصمیم گرفتم خودم را تمیزکنم. خوابها بروند به جهنم. لازم بود رفقای دوران کودکیم را سربلند کنم. چیزی ورای یک جن زده یا مستی نیمه دیوانه باشم. اینجوری بود، این زن را تو خشک شوئی عمومی که دیدم، وضعم تمام قد براش روشن بود. اگربه خاطرآن نامه نبود، تا هنوزهم به قلابهای پیشبندش آویزان بودم. غیر از آن اسبها تو ذهن من هیچ رقیبی نداشت. پای یک مرد و یسیدرا زیربارویم میلرزید. اگرفکرمی کنی من تنها به خاطریک خانه ویک تکه سکس توش پیشاهنگی میکنم، توراهی غلط مرده ای! من این کاره نبودم. چیزی درباره او سردرگمم کرد. وادارم کرد به خاطرش به اندازه کافی خوب باشم. درک این قضیه برات سخته؟ قبلانوشتی که من درباره مرد کتک خورده تو ترن شیکاگو مطمئن بودم به خانه برسند میرود سراغ ولگردی و زنش راکه سعی کرد کمکش کند شلاق میزند. واقعیت ندارد. به هیچ کدام ازاین چیزها فکر نمیکردم. من فکر کردم مرد به زنش میبالد، اما نخواست این قضیه را به مردهای دیگر توی ترن نشان دهد. فکر نمیکنم تو درباره عشق یا من خیلی بدانی…..