از آنجا

نویسنده

شهر قصه، خر خراط، آسید کاظم و… در گفت و گو با محمود استاد محمد

آره، داشتیم چی می‌گفتیم؟ بنویس

الهه خسروی‌یگانه

 

محمود استاد محمد می‌گفت نخستین کسی که دست او را گرفته و وارد دنیای ادبیات و هنر کرده نصرت رحمانی شاعر بوده است.

محله دروازه دولاب، در آن‌ سال‌ها فقط یک محله قدیمی در جنوب تهران نبود؛ چون آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کردند، بخشی از فرهنگ و هنر معاصر این سرزمین را شکل دادند. یکی از آن‌ها پسری 12ساله‌ بود که آن روزها همسایه شاعر “میعاد در لجن” بود؛ جنگجویی که نجنگید، اما شکست خورد: “من در محله‌ای زندگی می کردم که به‌طور اتفاقی یکی از اهالی آن نصرت رحمانی بود و یکی دیگر از اهالی‌اش بیژن مفید، خانه ما به خانه نصرت رحمانی خیلی نزدیک بود و من فکر می‌کنم از 12 سالگی با او آشنا و شیفته‌اش شدم. در واقع نه شیفته شعرش ( هرچند که آن هم دخیل بود ) بلکه شیفته شخصیت نصرت.”

نصرت رحمانی به محمود استادمحمد نگاه کردن را آموخت. دست پسرک کوچک را گرفت و با خودش برد به دنیای شعر و ادبیات. به دنیایی که در آن آدم‌ها شکل دیگری بودند و حال و هوای دیگری داشتند. دو سه سال اما باید می‌گذشت تا پای بیژن مفید هم به دروازه دولاب باز شود. بیاید و یکی از خانه‌های پیشاهنگی را اجاره کند برای تمرین تئاتر. آن هم با بچه‌های محله دروازه دولاب. اما پسرک قصه ما نرفت. نقلش را شنید ولی نرفت. چرا؟ “چون اصلا فکر نمی کردم جنم بازیگری داشته باشم.” ولی مگر می‌شد روی حرف آقا نصرت حرف زد وقتی که “به من گفت : برو! من هم حرفش را زمین نینداختم و رفتم. اما نه به قصد ماندن و ماندگار شدن. یعنی رفتم که فقط سری بزنم و برگردم که ماندگار شدم.”

از آن روز تا همین امروز (پنجشنبه 3 مرداد) که استاد محمد با زندگی خداحافظی کرد، او برنگشت. نه از تئاتر، نه از خاطره آن روزها.

از همان روز اول پای تقسیم نقش‌های شهر قصه که رسید، او خرخراط داستان شد. تا یک کتی راه بیفتد توی کوچه‌های شهر قصه دنبال هویتش، زیر چارسوق نیمه شب، بنشیند و از عشق خاله سوسکه آه بکشد و برایش نامه بنویسد، یا بگردد دنبال دوست و آشنا تا سجل بگیرد برای فیلی که دیگر فیل نبود: “تمام آن مدت مساله کار بیژن بیشتر آموزش بود. آموزش او هم خیلی وسیع بود. من خوب یادم هست که در مورد ادبیات و شعر وموسیقی و نقاشی خیلی به ما چیز یاد داد. یعنی ساعات کار ما تقسیم می‌شد در این عناوین. مثلا کلاس‌های شعر بیژن خیلی جدی بود. چون او اعتقاد داشت کسی که تئاتر کار می‌کند، نمی تواند ادبیات را نشناسد. نمی تواند از موسیقی خبر نداشته باشد ـ به همین دلیل کلاس سولفژ می گذاشت چون خودش موسیقی را خوب می دانست ـ همین طور نقاشی و مجسمه سازی. بخاطر همین برنامه‌های آموزشی‌اش خیلی وسیع بود. البته ساعت کار هم مثل حالا نبود. ما از ساعت 5 بعدازظهر هر روز بدون استثناء تا ساعت 12 شب کار می‌کردیم. روزهای جمعه هم از صبح تا بعد از نصفه شب.”

 

اینطور بود که شهر قصه از یک قصه کوچک و مختصر برای کودکان تبدیل شد به نمایشنامه‌ای درباره هویت؛ “بیژن، اول شهر قصه را به‌طور مختصر و برای کودکان نوشته بود. حتی وقتی که من وارد کار شدم، متن شهر قصه که تایپ شده بود، یک متن کوتاه چند صفحه‌ای بیشتر نبود. از همان متل معروف “خر خراطی می کرد، بز بزازی می کرد، اسب عصاری می کرد، فیل اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست” شروع می‌شد و می‌رسید به داستان خاله سوسکه و آقا موشه و با قصه آن‌ها تمام می‌شد. اصل محتوای شهر قصه که بعدها به صورت تراژدی فیل شکل گرفت، چیزی بود که بیژن بعدها به شهر قصه اضافه کرد و ماجرای فیل ط دراماتیک قصه شد. این اتفاق در طول سه سال تمرین رخ داد. ولی کارگاهی به آن معنای معمول که ما از کارگاه می‌شناسیم به هیچ وجه نبود. یعنی بیژن، صحنه به صحنه نمایش را می‌نوشت و ما کار می‌کردیم

تئاتر از همین جا برای محمود استادمحمد شروع شد و چنان جدی گشت که حتی اجازه کار در تئاتر دیگر یا گروهی دیگر را نیز نداد. بدون اجازه آقا بیژن حتی نمی‌شد به کار کردن در یک گروه دیگر فکر کرد. حتی وقتی که پای مهدی فتحی و محمود دولت‌آبادی وسط بود: “دولت آبادی به من گفت که برو و این نمایش را بازی کن. چون مهدی دنبالت می گردد. من رفتم و آن فضا را خیلی پسندیدم. اما هم می دانستم که اگر به بیژن بگویم اجازه نمی دهد و هم دلم نمی آمد که کار نکنم. چون بازیگران خوبی مثل سعید سلطانپور، مهدی فتحی و ناصر رحمانی نژاد در آن بازی می کردند. بالاخره من تصمیم گرفتم بدون اجازه بیژن با آنها کار کنم. اواسط کار بود که بیژن فهمید و دیگر اجازه نداد. من هم خیلی متاسف شدم. ( می خندد )”.

اینجور بود که نصرت رحمانی و بیژن مفید ناخواسته باعث شدند پسرک قصه ما به بخشی از تاریخ هنر معاصر تبدیل شود. یکی قلم به دستش داد، آن یکی پایش را کشاند روی صحنه. کتاب‌های هدایت را نصرت بهش داده بود تا بخواند. خودش هم کمک کرد تا پسرک داستان‌های صادق خان را بفهمد. او استادمحمد را با ادبیات آمیخته کرد، جوری که دنیا را بعد از آن جور دیگری می‌دید: “من پیش از اینکه با بیژن و اصلا با تئاتر آشنا شوم به دلیل آشنایی با نصرت اصلا یک جوری با ادبیات آمیخته شده بودم. یادم هست کلاس ششم ابتدایی را که تمام کردم، 12 ساله ام بود، همه صادق هدایت را با کمک نصرت خواندم. خب ! معلوم است وقتی یک بچه 12 ساله یکباره شروع کند به خواندن هدایت آن هم این نویسنده که توسط کسی مثل نصرت رحمانی به او معرفی شده و او در ذهن آن کودک تصویری بسیار دلپذیر از این نویسنده ترسیم کرده است، چه تاثیری روی او بگذارد. هدایت،تاثیر عجیب و غریبی روی من گذاشت. یعنی اصلا هدایت نگاه مرا نسبت به زندگی، خانواده و فامیل عوض کرد. حتی تعریف آدم برای من تغییر پیدا کرد. این است که من وقتی سراغ بیژن رفتم اصلا به قصد ماندن نرفتم. رفتم چون توی محل کار می کرد. رفتم چون نصرت گفته بود که بروم. پیش از آن یک چیزهایی می نوشتم. اما برخلاف تصور خیلی ها هیچوقت شعر ننوشتم. اصلا حال و هوای شعر نوشتن را نداشتم و هیچ زمانی هم سعی نکردم که شعر بگویم. ولی قصه می نوشتم. با آشنایی با بیژن پاگیر او شدم. بیژن تاثیری روی من گذاشت که من دیگر نزد او ماندگار شدم و بیژن شد همه حیطه تصور و خیال من. تا 18 یا 19 سالگی که با بیژن کار می کردم دیگرننوشتم. تا زمانی که از او جدا شدم.”

قصه این جدایی اما خودش قصه دیگری است. یکسال «شهر قصه» روی صحنه بود و تماشاگر از سر و کول دیوار سالن بالا می‌رفت، اما پایان خوش مال افسانه‌ها است. نه پسرک قصه ما.

همزمان با شکل‌گیری کارگاه نمایش، همه چیز عوض شد. رویاهایی که بچه‌های دروازه دولاب زیر چتر بیژن مفید ساخته بودند یکی یکی داشت فراموش می‌شد و این چیزی نبود که آنها انتظارش را داشتند. استادمحمد گفته که پیش از جدایی نه تنها خود او، که همه گروه با بیژن مشکل پیدا کرده بودند. چرا؟ چون قرار بود با همین نمایش “شهر قصه” و از محل درآمدش یک سالن تئاتر بسازند. قرار بود سال‌های سال این گروه تئاتری سر پا بماند و نمایش خلق کند. اما: “در آن زمان استراتژی گروه ما عوض شده بود و ما در تردید مانده بودیم که چه باید بکنیم. ما برنامه های دیگری برای گروه داشتیم. یعنی بیژن داشت. او می خواست که یک گروه مستقل داشته باشد. او به ما ضرورت گروه مستقل را آموخته بود و به خاطر همین این موضوع خیلی برای ما اهمیت پیدا کرده بود.اینکه مستقل باشیم و خودمان یک سالن تئاتر بسازیم. این در اوایل کار مثل رویا بود ولی ما به آن مقام رسیدیم. خوشبختانه شهر قصه موفق شد و درآمد مالی اش فوق العاده زیاد بود. بیژن نیز جایگاه بالایی پیدا کرد. طوری که از طرف مقامات و شهرداری وقت تهران تصمیم گرفته شد که زمینی در 400 دستگاه همین میدان ژاله به گروه ما برای ساختن سالن تئاتر داده شود. اصلا قرار شد سند رسمی اش را شهرداری به اسم گروه آتلیه تئاتر کند و ما به همه اهداف و رویاهایمان داشتیم می رسیدیم.”

همیشه همین جوری است. تا به دو قدمی رویاها می‌رسی یکهو می‌بینی دود شدند و به هوا رفتند. جوری که دیگر حتی خیالت هم بهشان نرسد، چه برسد به دستت: “نمی دانم چه چیزی تغییر کرده بود ولی بیژن دیگر دنبال ساختن تئاتر مستقل و گروه مستقل نبود. شاید مسئله کارگاه نمایش که پیش آمد به بیژن پیشنهاد شد که اصلا این کارگاه برای او ساخته شود. اینها همه تاثیر گذاشت تا بیژن دیگر به دنبال گروه مستقل نباشد.گفتم که سال 44 او از اداره تئاتر فاصله گرفته بود. من نخواستم کلمه اخراج را به کار ببرم. ولی بیژن به دلیل مسائل شخصی از اداره اخراج شده بود. البته او در اداره تئاتر سمتی نداشت و عباس جوانمرد به خاطر علاقه ای که به بیژن داشت و به او به عنوان یک نمایشگر با استعداد اعتقاد داشت او را در گروه هنرملی جای داده بود. ولی به خاطر اختلافاتی که پیش آمده بود بالاخره آنها بیژن را از اداره اخراج کردند.اما در سال 48 وضع چنین نبود و او کسی شده بود که بخاطرش، سازمان تئاتر احداث می کردند. اینها همه تاثیر می گذارد و گذاشت.”

“شهر قصه” سه سال تمرین شد و یک سال اجرا. در تمام شهرستان‌ها و البته سه ماه در تهران. در تهران سه سانس نمایش روی صحنه می‌رفت و باز هم سالن پر بود. اما رویای ساختن سالن نمایش که فراموش شد، قرار شد در سالن انجمن دوشیزگان و بانوان، نمایش به روی صحنه برود. ولی بچه‌ها انگار دیگر خسته شده بودند: “ ما گروه تجاری نبودیم. گروه حرفه ای هم نبودیم. در واقع ما به دنبال خط گروه مستقل بودیم. بیژن گفت شهرقصه را ادامه دهیم. یعنی خودمان یک سالن اجاره کنیم و شهر قصه را ادامه دهیم. اختلاف از سالن انجمن دوشیزگان و بانوان که اصلا سالن تئاتر نبود بالا گرفت. آن سالن یک سالن سخنرانی بود که ما خودمان درستش کردیم. صحنه برایش بستیم حتی سکوهای تماشاگر را با بچه ها درست کردیم.نمایش شروع شد. ظرف یک هفته برای 6 ماه بعد بلیط رزرو شد. ما به بیژن گفتیم آخرش که چی؟ بر فرض که ما 6 ماه دیگر هم این کار را ادامه دهیم سرانجام هم شما مستهلک می شوی هم ما. فقط هم پول درآورده ایم. در حالیکه ما پول نمی خواهیم چون دیگر که نمی خواهیم سالن تئاتر بسازیم. پس فقط کار کنیم که پول دربیاوریم ؟ اعضای گروه هم همه جوان بودند و اصلا پول نمی خواستند. پول بگیر هم نبودند. یعنی احتیاج نداشتیم که بگیریم.همین جا بود که ما جدا شدیم.”

بعدها قصه‌ها از این جدایی ساختند ما روایت خود استادمحمد چیز دیگری است: “بعدها شنیدم که گفتند ما هنگام جدایی از بیژن با او جروبحث کردیم. من از شنیدن این حرف خیلی خیلی ناراحت شدم طوری که یک هفته ای مریض بودم. امکان ندارد ما چنین کاری کرده باشیم. آن هم با کسی مثل بیژن مفید. که برای همه ما نیمه خدا بود. بیژن یک کلمه گفت که اگر می خواهید، کار کنید و اگر نمی خواهید، بروید. من فردا از چوب هنرپیشه می سازم. ما می دانستیم که بیژن می تواند این کار را انجام دهد چون همه بچه های گروه این اعتقاد را داشتند. بیژن این حرف را زد و رفت و ما بلند شدیم و بدون هیچ سروصدایی حتی بدون خداحافظی از ترس اینکه مبادا با او روبه رو شویم، بیرون آمدیم.این موضوع ساعت 12 شب در انجمن دوشیزگان و بانوان اتفاق افتاد. ما آمدیم بیرون و آن شب بر ما چگونه گذشت، بماند.”

فردای آن روز محمود عزیزی از طرف استادمحمد می‌رود سراغ بیژن مفید. نامه‌ای را به او می‌دهد که در آن استادمحمد نوشته بود آقا اگر می‌شود هزار تومان به من قرض بدهید. بیژن پول را به عزیزی می‌دهد و عزیزی هم آن را به دست استادمحمد می‌رساند. پسرک قصه ما که حالا هجده ساله است، یک راست می‌رود ترمینال. درست مثل فیلم‌ها، می‌گردد به دنبال دورترین مسیر. کجا؟ بندرعباس. بلیط می‌گیرد و راه می‌افتد. یک روز هم در تهران نمی‌ماند. چرا؟ چون:“فقط می خواستم بروم و در تهران نباشم. جدایی از بیژن اصلا کار ساده ای نبود ولی نمی توانستم دیگر در تهران بمانم. رفتم بدون اینکه اصلا بدانم بندرعباس کجاست یا اینکه کسی را در بندرعباس داشته باشم یا اصلا موقعیت سفر را داشته باشم. به خانواده ام هم خبر ندادم چون اگر خانواده ام می دانستند که من می خواهم به سفر بروم اصلا نمی توانستند بپذیرند. من فقط 18 سالم بود. بندرعباس که رفتم، آنجا، با حسین احمدی نسب یک گروه تئاتر درست کردیم. نمایش « ریل » نوشته دولت آبادی را آنجا کار کردیم.”

بازگشت به تهران اما برای استادمحمد شروع تازه‌ای است. برای خودش گروهی مستقل درست کرد آن هم با بچه‌های ایران ناسیونال که مکانیکی می‌کردند. تصمیم گرفت با آن گروه تئاتر کار کند. اما مسئله اینجا بود که گروه هیچ متنی برای تمرین داشت. اینجا بود که “آسید کاظم” متولد شد. مردی که رفت و دیگر بازنیامد. هرچند جرقه اولیه را باز نصرت در ذهن استادمحمد زده بود: “فکر “آسید کاظم ” را نصرت رحمانی سالها پیش به من داده بود. در دروازه دولاب آن طرف چهارراه،یعنی نبش غربی یک پیاله فروشی خیلی قدیمی بود. یک اتفاقی در آن پیاله فروشی رخ داده بود که خود نصرت شاهدش بوده. “ آسیدکاظم ” آدمی که به جرم قتل بازداشت شده بود و چندین سال را در بندرعباس در تبعید سپری کرده بود بعد از 8 سال از بندرعباس آزاد می شود و برمی گردد و می آید در همان پیاله فروشی سر محل. مردم محل او را نمی شناسند و شروع می کنند پشت سراو بدوبیراه گفتن. چون شنیده بودند که آزاد شده است. و یکی از کسانی که به او بدوبیراه می گوید پسر خودش است. تا اینکه آخر شب مردم “ آسیدکاظم ” را می شناسند. و او چون شاهد بوده که برادرش، پسرش و رفیق هایش از سر شب دارند به او بدوبیراه می گویند پالتویش را به دوش می کشد و برای همیشه می رود. دیگر هیچ وقت هم پیدایش نمی شود. این اتفاق را نصرت برای من تعریف کردوگفت این جنم نمایش دارد.آن وقت ها نصرت گاهی برای مجلات داستان هم می نوشت. من به او گفتم که چرا خودت داستانش نمی کنی ؟ و نصرت گفت این برای داستان حیف است. برای بیژن تعریف کن و بگو که از این اتفاق می شود یک نمایش خوب ساخت. من این کار را کردم. حتی طرحی از آنچه که نصرت گفته بود نوشتم و به بیژن دادم. بیژن پیاله فروشی را تبدیل به قهوه خانه کرد که کار فوق العاده مهمی بود. یعنی اصلا داستان خط دراماتیک پیدا کرد. فقط تغییر مکان نبود بلکه داستان جنس دراماتیک یافت. بیژن این مسئله را اضافه کرد ولی هرگز آن را ننوشت. گفت می نویسم ولی ننوشت. وقتی من از بندرعباس برگشتم و آن گروه را درست کردیم نمایشنامه برای کار کردن نداشتم. بچه هایی هم که دور هم جمع شده بودند همه بچه های دروازه دولاب بودند. یعنی جایی که آن اتفاق افتاده بود. به همین دلیل من به فکر آسید کاظم افتادم و آن را نوشتم. و طوری هم نوشتم که برای این بچه ها باشد. یعنی نقش ها را در قالب بچه هایی نوشتم که در آن گروه بودند. مثلا یکی از بچه ها کسی بود که خیلی خوب بازی می کرد ولی اصلا بیان نداشت. هیکل فوق العاده درشتی داشت ولی صدایش خیلی زیر بود. من برای او هیچ دیالوگی نگذاشتم و به او نقش آسیدکاظم را دادم. چون اگر لب باز می کرد دیگرنمایش کمدی می شد از بس صدای زیری داشت. ما تمرین کردیم و کار آماده شد. حالا من خودم عضو گروه هنر ملی هستم و حق ندارم بیرون از اداره تئاتر کار کنم چون خلاف مقررات بود. فکر می کردم اگر جوانمرد بفهمد حتما اخراجم می کند اما کار آماده شده بود. یک روز رفتم و به جوانمرد گفتم : آقا من یک نمایش کار کردم. گفت: چیکارکردی ؟ گفتم یک نمایش کار کردم و آماده است. گفت محمود تو چه کردی ؟ من فکر کردم آقای جوانمرد خیلی عصبانی است ولی او سکوت کرد و یک دقیقه بعد گفت : کجا تمرین کردی ؟ آن موقع ما تغییرمکان داده بودیم و آمده بودیم پیچ شمیران. گفتم در پیچ شمیران تمرین کردیم. جوانمرد گفت برویم سر تمرین. کار را که دید گفت بیا و اجرا کن. رفتیم خانه نمایش ولی چون داشتیم از نظر اداره تئاتر کار غیرقانونی می کردیم، هیچ تبلیغی نکردیم چون در غیر این صورت خود آقای جوانمرد هم زیر سئوال می رفت. خانه نمایش را خود جوانمرد ساخته بود. به خاطر همین سالن را داد به ما که کار کنیم. چند شب اول حتی بلیط هم نفروختیم. از شب ششم به بعد بود که شلوغ شد و از شب دوازدهم آنچنان شلوغ شد که طی دو ماه تماشاچی از درودیوار سالن بالا می رفت. جوانمرد گفت : بیا و نمایش را در سالن 25 شهریور (همین سالن سنگلج) اجرا کن.”

اما در تمام این اجراها، چشم کارگردان بیست ساله نمایش فقط به دنبال یک تماشاگر بود. کسی که باعث همه اینها بود. بیژن مفید هیچ وقت به تماشای “آ سید کاظم” ننشست: “بیژن هیچ وقت مرا نبخشید. خیلی هم تعجب می کنم. حالا که رسیده ام به سن پنجاه و چند سالگی خیلی حیرت می کنم. آن وقت ها نمی فهمیدم. بیژن از این موفقیت خوشحال نشد. نمایش آسیدکاظم را من خودم کار کرده بودم. حتی آقای جوانمرد در بروشور نمایش آورده بود که طرح قصه از بیژن مفید است. در حالیکه طرح داستان برای بیژن نبود.از نصرت بود. نصرت که هیچ وقت اهل این حرف ها نبود که مدعی شود ولی ما بخاطر اینکه یک وقت برای بیژن ابهامی پیش نیاید این کار را هم کردیم.من نمی دانم چرا بیژن از این موضوع خوشحال نشد. نمی دانم چرا.”

خوشحال نشد و از آن بدتر در مصاحبه‌ای گفت من با شاگرد خودم نمی‌جنگم. او همه بچه‌های گروهش را خیانتکار خواند و گفت که متن آ سیدکاظم متعلق به او است: “این آقا هم یک نمایش مرا برداشته و برای خودش کار کرده همان طور که دیگران، نمایش های دیگر مرا بردند و کار کردند. “

همین یک مصاحبه و همین یک تیتر ساده در روزنامه اطلاعات کاری با استادمحمد کرد کارستان. ویرانی از همین جا شروع شده بود: “من ناگهان دیدم که تیتر زده اند من با شاگرد خودم نمی جنگم. من جواب او را ندادم و این مسئله مرا ویران کرد. خیلی از آسیب های زندگی من از آنجا شروع شد. و ساده ترین اش این بود که دو،سه سال از خانه بیرون نیامدم. یعنی می آمدم ولی تا اینقدر که بروم سر کوچه و برگردم. اصلا نمی توانستم قبول کنم که بیژن از این موضوع خوشحال نشده باشد که هیچ، اینقدر هم عصبانی شده باشد و بیاید واین حرف ها را هم بزند. یعنی این ماجرا را درک نمی کردم. هیچ جوری درک نمی کردم. خیلی اذیت شدم. در واقع بخاطر گرم ماندن تنورمطبوعات بلایی سر یک بچه 20 ساله آمد که زندگی اش نابود شد.”

چند سال بعد، با ریاست داود رشیدی بر واحد نمایش تلویزیون، استادمحمد دست از لجبازی با خودش برمی‌دارد. سناریوی سریال‌های “پژواک” و “گذر خلیل ده مرده” را برای تلویزیون می‌نویسد. دوباره به سراغ تئاتر می‌رود و “شب بیست و یکم” شکل می‌گیرد. بعد از انقلاب هم در سال ۵۸ با همین “شب بیست و یکم” روی صحنه ظاهر می‌شود.

و در تمام این مدت حاضر نمی‌شود یکبار روبروی بیژن مفید بنشیند و درباره سوءتفاهم‌های پیش آمده صحبت کند: “ دلیل اصلی اش… فکر می کنم… در واقع به خاطر این بود که بیژن در ذهن من تصویری داشت که هنوز هم در خاطرات دوره ای من برایم خیلی مهم است. دلم نمی خواهد این تصویر در ذهنم نابود شود و بشکند. دیگر آن روزها هم من آن آدم قبلی نبودم و هم می دانستم که آن بیژن دیگر بیژن نیست. زمانی که او دوباره به عنوان بازیگر وارد کارگاه نمایش شد همه حیرت کردند که بیژن مفید به عنوان بازیگر آن هم در تئاتر آربی آوانسیان شرکت کرده ؟ این ابتدای ویرانی بود و من می دانستم که او دیگر مانند گذشته نیست و برخورد من و بیژن دیگر حاصلی ندارد. او در آن زمان با خیلی ها برخوردهای خیلی سنگینی داشت و همه هم بخاطر آن پیله تنهایی و بدبینی بود که دور خود تنیده بود. همه ما، یعنی بچه های شهر قصه بیژن را می پرستیدیم. آن روزها هر روز عصر با بچه ها جمع می شدیم و به دنبال بیژن می رفتیم. همگی و بیشتر فرخ صوفی لباسش را تنش می کردیم و آماده اش می کردیم که بیاید سرتمرین. ما چنین رابطه ای با بیژن داشتیم. بچه ها او را روی چشم شان می گذاشتند.”

سال ۶۴ از ایران رفت. مهاجرت به غرب و سکونت در کانادا. حاصلش چندین و چند نمایشنامه. مثلا “کافه مک‌آدم”. تمام این سالها به یاد وطن نوشت و به هوای برگشتن زندگی کرد. بالاخره هم برگشت. روی صحنه‌های تئاتر شهر نمایش اجرا کرد، درباره سنت‌های نمایشی قدیمی از ترنا بازی گرفته تا سیاه بازی حرف زد و مقاله نوشت. برای وضعیت تئاتر غصه خورد و حتی یک بار در سریال تلویزیونی هم بازی کرد. تمام این سال‌ها بیماری مثل خنجری در پشت، بی‌هوا و موذیانه در جانش رخنه کرد. توی همان زیرزمین خانه خیابان پلیس، هی سیگار کشید و هی نوشت. می‌گفت دیگر از بیژن مفید کنده شده. دیگر آن جوان پاک و صاف و ساده نیست اما خیلی هم راست نمی‌گفت. هنوز چشمش دنبال آن روزها بود. او همیشه به بیژن مفید ادای دین کرد و با کارش ادامه منطقی او بود. شاگردی که توانست سری در برابر استاد بلند کند ولی، سرکشی نکند.

حالا بعد از یک ماه که دیگر داروهایش در ایران گیر نمی‌آمد و بیماری ذره ذره جانش را می‌گرفت، صبح امروز پنجشنبه، سوم مردادماه، خبر رفتنش با پیامک توی گوشی‌ها می‌چرخد و سایت‌های خبری اتفاق را تیتر یک می‌کنند.

اما جاودانگی همین جوری‌هاست. همین جوری که همه مردم شهر، تا اسمش را می‌شنوند از یکدیگر می‌پرسند: “آره! داشتیم چی می‌گفتیم؟ بنویس…”

 

پی‌نوشت

 بخش‌هایی از این مصاحبه پیش از این در سال 82 در خبرگزاری میراث فرهنگی منتشر شده بود.

 

منبع: خبرآنلاین