از شاملو گفتن…
اویی که دنیا را پیاده چرخیده بود…
اول –مسعود کیمیایی -فیلمساز
او جهان را پیاده رفته بود
احمد شاملو وقتی گفت: فهم فرهنگ هویت میسازد کمی چهرهاش در هم رفت. دردی به شانههایش نشست: که زود خوب شد. باز سوم بود که به تیام میرفتیم.
گفت: بریم ببینیم چه خبره. هر دو حال خوبی نداشتیم. مردی میخواست نشسته از زمین جدا شود و به بالا برود.
اما فقط عکسهایش به دیوار بود. بار دوم گفتم: خسته شدم. مثل فلسفه که وقتی تکنیکی شد قاتل عقل میشه. عقلو به هم میریزه.
شاملو مقدمه را نمیدانست. چون مقدمه نبود. متن کامل بود که برای خواندن آن، همه فصلها را باید دانست. به ادب به ادبیات چسبیده، نه خون به تیغه، نه جان به تن، نه انسان به عشق.
هیچ از جهان در شاملو ترجمه نبود، جهات زندگی او مال او بود.
نه مهمان بود، نه مهاجر.
شعر که داشت هر چه میخواست داشت. همه همه جور زندگی میکرد تا چیزی نماند. ماند رفتن.
نهالی زیر سنگی مانده بود. گفت: شعر اون سنگو میشکنه و اون نهالو آزاد می کنه.
مردهشور با دست چپ پکی به سیگار میزند و چون میبیند خاموش است زیر لب میلندد. یک دم میخواهد از فکری که به سر دارد منصرف شود ولی نمیتواند.
مردهشور ( با خود) چه میدونم گرفتارم دیگه! کیسه را میآورد با بی حرمتی میاندازد روی سینه جنازه. ( از سناریوی میراث)
میگفت در لالهزار ازعصر تا شب صدای فلوت میآید. دلم میخواست این هزاران نت را من به انگشتهای اونها میدادم بعدها گفت: این تماشاخانههای بسته روزی بازشوند. دوباره سیاه بخنداند. احمد شاملو دلخوشی از داوری کردن نداشت. عقیده تغییر میکند. ذات میماند. حالا رو بگو که ذات هم دروغ زیاد میگه. من سادهتر از یک ثانیه در جنگم. سنگم را بشکن من فرتوت نمی شوم من در عام بسیار قدم زدم.
کنار کرسی محقری که عبارت از پایههای یک صندلی لهستانیست که پشتی آن را اره کردهاند و چند پتوی سربازی انداخته اند رویش.
صدای پسر: سلام.
پدر برمیگردد و به جای جواب سلام دو سه بار
سر تکان میدهد.
پدر- خوش آمدی- همچنین تو دلم منتظر
اومدنت بودم کامیونه که وایساد
گفتم خودتی ( میراث سناریو )
شاملو که پایش را بریدند صبح اول از خواب بیدار شد. خوابآلود از تخت پایین آمد. فقط یک شب را در بیهوشی گذرانده بود. پای بریدهاش را بر زمین گذاشت. دیدن چهره آیدا سخت بود. شاملو نمیتوانست عادت به یک پا داشته باشد – او جهان را پیاده رفته بود.
دوم – سید علی صالحی - شاعر
درباره سنگ مزار آموزگار آزادی
نمیدانم کی و حتی چگونه میتوانیم یاد بگیریم که دوست داشتن هم مثل “ آزادی ” آموختنی است. این تاریخ چه بر سر ما آورده است که از دوست داشتن میترسیم، از به زبان آوردن “ عشق ” همواره هراسانیم. تا زندهایم از ته دل، یکدیگر را نمیبوسیم. اما به محض مرگ، سنگ شکسته مزار “ وی ” را به قول “ فسلا ” با اشک دیده میشوییم: زنده پریش مرده پرست همین است. یک مشت جانور جلیل که به نظر میرسد تنها بلدند از دستهایشان استفاده کنند، ابزار و تیشه و پتک و کلنگ برمیدارند، می روند سنگ میشکنند، خب بشکنید، سنگ مزار ابوالعلاء معری را نیز به عصر آن فقیر تکریتی در هم پاشاندند، شما هم بپاشانید! این الف. بامداد است به همان خاکستان امامزاده در کرج. نانتان را برید، آبتان به مشک درید، کو آجر و خدنگ و خدیو، مثل وحوش سیاهپوش و دیولاخ، از ماخ اولای نیمای شریف تا در آستانه آن تحمل اندوز کبیر، بامداد بیغروب، چند کوه به خاک و کوخاک به سر آوریدف هم از بغض باد، بیاموزید با زندگان به احترام باشید و با اهل قبور به مروت. هم او که به حرص احساسات، شاملو را نت المنات مینامد، بر غلط غیظ است و ارباب تراش ترشی خورده است، و هم آن وحوش وازه ناشناسانی که به ضرس قاطع، شاملو را مُسَوَس الخولیا میخوانند، غیظ غلط پف میپراکنند. هی زنده پریش پوشالیپور، تو را چه کار به گور! زندهاش را که در اضطراب، مردهاش هم نه به آرامی در خاک!؟ شما شتابزدگان نه اینجایی، زورتان به چند سینه سدوار میرسد؟ در سینه هر آگاه شریفی، سنگ مزار هزاران شهید شرفساز پنهان است. تا کی و تا چند به نابلدی… هی غوغازاده شعبده باز! ما مجبوریم، ما باید یاد بگیریم، دوست داشتن و دوست داشته شدن، و عشق، و کلمه، و شعر، و انسان! خوبی همین است و همین خوب است. هر وقت فهمیدیم دنیا فقط “ مال من ” نیست، همان روز بر مزار شاملو جشن خواهیم گرفت، چه با سنگ چه بیسنگ، سنگ را از میان پنجه به زمین واگذار، ما شاعران این سرزمین برای شما واژه آوردیم، خلاصه واژه آزادی که نه گرفتنی و نه دادنی است. فقط آموخنی است.
سوم – بهرام بیضایی –کارگردان تئاتر و سینما
شاملوی زبان شناس
رازشناسی مردمی که خواب بودند
نگاه اصلی من به شاملوی شاعر بیشتر به سمت کاری است که او بیشتر در زمینه زبان و در زمینه اثبات نوعی حقانیت نادیده انگاشته شده در طول تاریخ و در فرهنگ ایران است.
کاری که او با زبان می کند، کاری است که بعد از انقلاب مشروطه درک شده بود. بسیاری فهمیده بودند این زبان پر از تعارض و تکلف منشی واره، اداری و رسمی پاسخگوی نیازهای علمی و پژوهشی مردمی در حال پا گذاشتن به یک دوران جدیدتری هستند، نیست و احمد شاملو یکی از مؤثرترین قلههای این نوع نگرش جستوجو و کوشش بود. پس از انقلاب مشروطه در ایران، یک جریانی بین روشنفکری ایجاد شد که در حقیقت هدف و موضوعش رازشناسی و خردشناسی مردم و روشنفکری ما بود یا مردمش در این حالت قرار داشتند و شاملو این سعادت را داشت که در” زبان “ خودش شناخته شود و حتی مقبولیت عامه پیدا کند و تأثیر خیلی وسیعی در دوره خودش بر روشنفکری ایرانی و آن مقدار از ایرانیان که خارج از ایران بودند، بگذارد و دربارهاش بحثهای بسیاری بشود.
چهارم –عباس کیارستمی -فیلمساز
ادای دین به شاعری که شاعرانه زیست
تصور میکنم احمد شاملو طی 30، 40 سال کار به آن چنان اعتباری در شعر رسید که تأیید یا رد کسی نه می تواند به این اعتبار بیفزاید یا چیزی از آن کم کند.
شاملو درباره نیما گفته بود:
” من از هر نوع اظهار عقیدهای در مورد نیما به عنوان استادم پرهیز می کنم این نوع رویه نوعی بی حرمتی به نیماست.”
من هم صور می کنم به جای هر نوع اظهار عقیدهای درباره شاملو و اشعار شاملو بیشتر شعرش را بخوانم و به همین شکل احترام و دین خودم را به شاعری که حدود 30، 40سال در واقع شعر گفت و شاعرانه زیست ادا کرده باشم.
هرگز از مرگ نهراسیدهام…