ترجمه محمد حیاتی
قطار سریعالسیر ۵۲,۱۱ از میلان، آرام و بیسروصدا وارد خط اصلی ایستگاه ژنو میشود و تقریباً بدون تکان و لرزه، توقف میکند و ورونیکا به پسرش میگوید کُتت رو بردار. ببین چیزی جا نذاشته باشی.
در سکوی ایستگاه، دستش را میگیرد و از او میپرسد: جایی علامت تاکسی میبینی؟
ناگهان به سمت چپ تغییر مسیر میدهد و میگوید: اوناها، مامان! مادر یک بار دیگر از بزرگ شدن او طی چند ماه گذشته انگشتبهدهان میماند.
در تاکسی، آدرسی را به راننده میگوید و به عقب تکیه میدهد و با نگاهی نزدیکبینانه، خیرهخیره به خانههای در حال گذر مینگرد.
داریم میریم دیدن فیلیپ؟
حالا نه. اول میریم هتل.
بعدش میریم دیدنش؟
نه. فردا صبح.
ساکت میشود. به کولهپشتیاش ور میرود. بعد میپرسد: اینجا ژنوه؟
- آره.
دوباره ساکت میشود.
- شاید بد نباشه بریم تو دریاچه قایقسواری. میخوای بریم؟
ساکت است و از پنجره بیرون را دید میزند.
تکرار میکند: میخوای؟
بدون این که نگاهش کند، میگوید: فرقی نمیکنه.
راننده در حالی که ماشین را به سمت جدول پیادهرو میراند، میگوید: هتل دو سولی.
روز بعد، سر صبحانه، باز هم میپرسد: امروز میریم دیدن فیلیپ؟
آره.
خونهش کجاس؟
از اینجا دور نیس. پیاده میریم.
در خیابان میگوید: نیگا کن، آدم هر جای شهر که باشه میتونه دریاچه رو ببینه.
میگوید: بیا دیگه. میایستد و منتظرش میماند. چرا سر صبحی اینقدر وقتتلف میکنی؟
دستش را دراز میکند ولی او دستش را نمیگیرد. با خودش فکر میکند، تا زیر بغلم میرسه، چشم رو هم بذارم رسیده به شونههام، بعدش هم میشه همقد خودم.
به ساعتش نگاهی میاندازد. میگوید: زود رسیدیم. بریم قهوه بخوریم.
من قهوه نمیخوام.
تو نوشابه بخور.
پاییز دارد نزدیک میشود، ولی هوا هنوز آنقدر گرم هست که بشود در تراس نشست.
دارد با سر و صدا تهماندهی نوشابهاش را با نی میخورد که مادرش میگوید: نکن.
لیوان را روی میز میگذارد.
از او میپرسد: یکی دیگه میخوای؟
با تعجب نگاهش میکند: یکی دیگه؟
میگوید: خب آره. اومدیم تعطیلات.
مادر میخندد ول او بهتزده آن سر میز نشسته بدون این که نگاهش کند.
میگوید: یا چیز دیگهای؟
درون کیفش میگردد، پاکت سیگار را بیرون میآورد، سیگاری برمیدارد، روشنش میکند. میگوید:
چی شده؟ چرا اینجوری نیگام میکنی؟
- هیچی.
باز در خودش فرو میرود.
یالا دیگه، شیر بستنی بخور.
تو میخوری؟
نه، فکر نکنم. تو چرا نمیخوری؟
با مردانهترین حالت صدایش میگوید: نه، ممنون.
پس یه نوشابهی دیگه؟
نه مامان. من هیچی نمیخوام.
در حالی که سیگارش را خاموش میکند، میگوید صورتحساب را بیاورند.
از درون کیفش یک جفت دستکش چرمی سیاه و نرم در میآورد. آنها را به دست میکند، لابهلای
انگشتانش را فشار میدهد، روی مچهایش صافشان میکند.
دستهایش را بالا میگیرد تا پسر ببیند و میگوید: خوشگلن؟
خوبن.
به نظر من که خیلی قشنگن.
در خیابان یک تکه کاغذ از کیفش در میآورد، وراندازش میکند. پسر میایستد و همینطوری به اطرافش
نگاه میکند.
میگوید: بیا. او را به جلو خود هُل میدهد.
میپیچند توی خیابان. میگوید: بگرد دنبال پلاک 52.
کنار مادرش راه میرود. مادر گرمای بدن او را در پهلوی خود احساس میکند.
زنگ را فشار میدهد و در باز میشود.
روبهرویشان آسانسوری است.
میگوید: طبقهی پنجم.
در آسانسور کیفش را باز میکند و درونش را میکاود. بعد در آینهی دیواری صورتش را ورانداز می-کند.
آسانسور میایستد. در داخلی باز میشود. خارج میشوند.
سه در به پاگرد مشرفاند. به اسم روی یکی از آنها خیره میشود، به طرف بعدی حرکت میکند، زنگی را به صدا در میآورد.
سکوت.
به پسر میگوید: بیا کنارم وایسا.
دوباره زنگ میزند.
سکوت.
صبر میکند.
آخر سر میگوید: خیلی خب. بعداً دوباره مآیم.
آسانسور هنوز همان جاست. در را باز میکند و او را به جلو خود هُل میدهد.
در خیابان لحظهای مکث میکند و به سمت راست در مسیر دریاچه میچرخد.
قراره چه کار کنیم؟
یه خورده قدم میزنیم.
گیج و مبهوت در کنارش راه میرود.
از کافهای میگذرند. میگوید: بریم یه نوشیدنی بخوریم.
دنبال مادر به تراس میرود. مادر میزی پیدا میکند و مینشیند.
از او میپرسد: چی میخوری؟
هیچی.
باید یه چیزی بخوری.
تشنهم نیس.
توی روز به این گرمی.
پیشخدمت کنارشان ایستاده است. مادر برای خودش، یک گیلاس نوشیدنی و برای پسر، نوشابه سفارش میدهد. همین که پسر رویش را برمیگرداند، پیشخدمت قیافه میگیرد و سر بطری را باز میکند و محتویاتش را میریزد توی گیلاسی بلند که تا نیمه از یخ پر شده.
پسر روبهرویش را نگاه میکند.
پیشخدمت که میرود، مادرش میگوید: یالا، بخور دیگه.
دستکشهایش را درمیآورد و میگذارد کنار خودش روی میز.
پسر میگوید: تشنهم نیس.
حالت رو جا میآره.
مامان، از صبح تا حالا این دومیشه.
خب باشه. این یه موقعیت خاصه.
لیوان را با بیمیلی به طرف خودش میکشد و نوشیدنی را ذرهذره با نی میخورد.
مادر خوردن نوشیدنیاش را تمام کرده. دارد خود را در آینهی جیبی که از کیفش در آورده ورانداز میکند.
ماتیک و آینه را میگذارد درون کیف و درش را محکم میبندد.
- دیگه کافیمه.
مادر پیشخدمت را صدا میزند و حسابش را میپردازد.
دستکشهایش را به دست میکند. بلند میشود. میگوید: ببا.
در خیابان، پسر میگوید: مامان، جیشم میآد.
صبر کن برسیم خونهی فیلیپ.
اگه نباشدش چی؟
هستش.
دوباره صورتاش را در آینهی آسانسور ورانداز میکند. پسر، سرد و بیاحساس کنارش میایستد.
یک بار دیگر زنگ میزند. این بار، بعد از مکثی کوتاه، صدای پا میآید.
در باز میشود.
با تعجب نگاهشان میکند.
همین که میفهمد کی آمده، میگوید: ورونیکا. اینجا چه کار میکنی؟
از او میپرسد: تنهایی؟
هنوز خیره است و میگوید: آره.
- میشه بیایم تو؟
یک قدم میرود کنار. مادر، پسر را جلو خودش هُل میدهد.
میپرسد: توالت کجاس؟ دستشویی داره.
در خانه را میبندد. میگوید: خودم نشونش میدم.
وقتی برمیگردد، میبیند که زن رفته به اتاق پذیرایی بزرگ و بیسروصدای جفت راهرو و کنار پنجره
ایستاده.
به سویش میآید و میگوید: ورونیکا، چی میخوای؟
بعد چاقو را دستش میبیند. میگوید: نه، ورونیکا. بذارش کنار.
دستش را دراز میکند تا او را هُل بدهد ولی او چاقو را آرام فرو میکند.
میگوید: ورونیکا.
به او تکیه میدهد و چاقو را تا دسته میکند توی شکمش. او نفسنفس میزند و در کاناپه فرو میرود و
زیرسیگاری شیشهای بزرگ روی میز کوچک کنار کاناپه را از جا میکند و زیرسیگاری میافتد روی زمین و تکهتکه میشود. زن بالای سر او میایستد، دست چپ خود را روی شانهاش میگذارد و چاقو را بیرون میکشد. او دوباره به نفسنفس میافتد و انگار دو لا میشود. تیغهی چاقو را با شلوارش پاک میکند و آن را در کیفش میگذارد.
میگوید: بیا. داریم میریم.
میایستد و به درون اتاق نگاه میکند.
دست پسر را میگیرد، او را به سمت درِ خانه میچرخاند و میگوید: فیلیپ حالش خوب نیس.
صورتش را در آینهی آسانسور ورانداز میکند.
در حالی که خانه را ترک میکنند، میگوید: بیا. باید بریم هتل وسایلمون رو برداریم.
مادر در خیابان به راه میافتد. پسر چند قدم پشت سرش حرکت میکند.
در قطار، روبهروی مادر مینشیند و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
آخر سر میگوید: لازم نیس دوباره برگردیم ژنو؟
نه، فکر نمیکنم.
آخیش. زیاد از ژنو خوشم نیومد. تو چی؟
من از دریاچه خوشم اومد.
مردانهترین قیافهاش را به خود میگیرد و میگوید: من زیاد خوشم نیومد. دیگه زیادی زیادی قشنگ بود.
این حرف را از زبان او که میشنود، خندهاش میگیرد.
جدی میگم. نظر تو چیه؟
شاید هم. حالا دیگه ساکت باش. میخوام بخوابم.
درباره نویسنده
گابریل جوزیپوویچی در ۱۹۴۰ در فرانسه از پدر و مادری ایتالیایی-رومانیایی به دنیا آمد و سالهای جنگ را، در آرامش یکی از روستاهای کوهستانی فرانسه در کنار مادرش ساشا سپری کرد. گابریل در آکسفورد دکترای ادبیات تطبیقی گرفت. آثار او در برگیرندهی بیش از دوازده رمان، سه مجموعه داستان، چند دفتر شعر و چندین نمایشنامه است که به بیشتر زبانهای اروپایی و زبان عربی ترجمه شده است