مانلی

نویسنده

تا سبز شوم از عشق…

ده سال از مرگ نادر نادرپور، شاعر پرآوازه ی زبان فارسی می گذرد. وی که از اواسط دهه شصت، چنان بسیاری از دیگراندیشان و روشنفکران ایرانی، تبعید اختیاری گزید، سرانجام پس از سالها دوری از خانه و خاستگاه زبان فارسی در گوشه ای دور از وطن، چشم از دنیای خاک فرو بست. وی در تمام سالهای فعالیت ادبی اش، بیشتر از انسان گفت و دغدغه های فردی وی در مفاهیم کلی و همیشگی، تا در سالهایی که تعهد در ادبیات و هنر، ورد زبان همگان بود به راهی جدا از طایفه ی شعری ایران رفته باشد و سبک و شیوه ای نوین از خود بر جای بگذارد…

” کهن دیارا “ از جمله ی مشهورترین سروده های این شاعر معاصر است. این شعر و سروده ی تازه ای از سیمین بهبهانی، دو گزیده ی این هفته ی مانلی هستند که از احوال دیروز و امروز شعرایی حکایت می کنند که یکی دور از خانه به غربت بود و یکی در خانه به دوری. این دو شعر از پی می آیند…

 

نه پای رفتن نه تاب ماندن…

نادر نادرپور

 

کهن دیارا! دیار یارا! دل از تو کندم ولی ندانم،
که گر گریزم کجا گریزم؟ و گر بمانم کجا بمانم؟
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم درخت خشکم؟
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!
در این جهنم، گل بهشتی، چگونه روید؟ چگونه بوید؟
من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم که خود خزانم؟
به حکم یزدان شکوه پیری مرا نشاید، مرا نزیبد!
چرا که پنهان به حرف شیطان سپرده‌ام دل که نوجوانم!
صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرو کشت،
که تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم!
کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست،
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم!
سفینه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی‌درخشد
در این سیاهی سپیده‌ای کو؟ که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا! گره گشایا! به چاره‌جویی مرا مدد کن!
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا شب سیه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست،
که صبح عریان به خون نشیند، بر آستانم، در آسمانم!
کهن دیارا! دیار یارا! به عزم رفتن دل از تو کندم،
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمی‌توانم! نمی‌توانم!
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم
کهن دیارا کهن دیارا
دیار یارا دیار یارا
دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم
نه پای رفتن نه تاب ماندن چگونه گویم درخت خشکم
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم
دراین جهنم گل بهشتی چگونه روید چگونه بوید
من ای بهاران ز ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
کهن دیارا کهن دیارا
دیار یارا دیار یارا
دل از تو کندم ولی ندانم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم
صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فروکشت
که تا قیامت دراین مصیبت گلو فشارد غم نهانم
کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم
ز پای آنان فرو ستانم
کهن دیارا کهن دیارا
دیار یارا دیار یارا
دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم
آه ای دیار دور، ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب برمن حرام باد تا آفتاب توست در آفاق باورم
ای خاک یادگار ای لوح جاودانه ایام
ای پاک ای زلال تر از آب و آینه
من نقش خویش را همه‌جا در تو دیده‌ام
تا چشم بر تو دارم در خویش ننگرم
ای خاک زرنگار، ای بام لاجوردی تاریخ
فانوس یاد توست که در خوابهای من زیر رواق غربت همواره روشن است
برق خیال توست که گاه گریستن در بامداد ابری من پرتو افکن است
اینجا همیشه روشنی توست رهبرم
ای زادگاه مهر ای جلوه‌گاه آتش زرتشت
شب گرچه در مقابل من ایستاده است
چشمانم از بلندی طالع به سوی توست
وز پشت قله‌های مه آلوده زمین
در آسمان صبح تو پیداست اخترم

ای ملک بی‌غرور ای مرز و بوم پیر جوان بختی ای آشیان کهنه سیمرغ
یک روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان
می‌بینم آفتاب تورا در برابرم
سفینه دل نشسته در گل
چراغ ساحل نمی‌درخشد
نمی‌درخشد، نمی‌درخشد
در این سیاهی سپیده‌ای کو که چشم حسرت در او نشانم
سپده‌ای کو، سپیده‌ای کو
الا خدایا گره گشایا به چاره جویی مرا مدد کن
الا خدایا، الا خدایا
بود که بر خود دری گشایم غم درون را برون کشانم
چنان سراپا شب سیه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست
که صبح عریان به خون نشیند بر آستانم در آسمانم
چنان سراپا شب سیه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست
که صبح عریان به خون نشیند بر آستانم در آسمانم
کهن دیارا کهن دیارا
دیار یارا دیار یارا
به عزم رفتن دل از تو کندم
ولی جز اینجا وطن گزیدن نمی‌توانم، نمی‌توانم
نمی‌توانم، نمی‌توانم

شاید بهار سبز ببارند…

سیمین بهبهانی

 

خون دل و گلوله و باروت

با آن سه رادمرد چه کردند

آن هر سه ایستاده آزاد

اینک اسیر تربت سردند

مرد خدا و مصلح و استاد

 هریک زبان مردم خاموش-

رفتند و چون تعرض فریاد

دیگر به سینه باز نگردند

ای زادگاه پاک من ای خاک

ناگاه تخت سینه گشودی

در خون خود تپیده درونت

بسیار کودک و زن و مردند

این جاهلان که دست به کارند

گوش سخن نیوش ندارند

رنج است این ! به سود چه راحت

باصلح پیشگان به نبودند

خودرو سوار و لوله افکن

با تندباد مرگ بتازد

چون باره گسیخته افسار

برمردمی که راهنوردند

برگرد آبگیر پر از اشک

با قامت خمیده و لرزان

تمثیل لاله های سیاهند

این مادران که دختر دردند

شاید بهار سبز ببارند

شاید گیاه سبز بکارند

دلزندگان سبز که بیزار

از این خزان مرده زردند