پدر! زادروزت مبارک

مهدی سحرخیز
مهدی سحرخیز

پدرم؛ دوستم و هم سنگرم؛ امروز زادروز توست.  ولی پدرم، این روزها روزهای خون و دردهم هست.

دیروز هیولای خون آشام چنبره زده بر قدرت، نوجوانی بی گناه را به هزار دلیل پوچ، به کام مرگ فرستاد و در آنجا که دادگاه می خواندندش، ظلم هایی رفت که روزی در خواب و خیال هم نمی گنجید.
امروز عفریت خزیده در لباس قدرت، مرگ جوانان مان را تبریک گفت و خواستار مرگ جوانان بیشتر شد.
امروز فاسدترین مردمان بر مسند قضاوت نشانده شده اند و مردمان را مستحق جایی کرده اند که از ظلم آنها بدان پناه برند.
در گوشه کنار کشورم فقر پوست مردمان را به استخوانشان چسبانده است و بی کاری و فساد و هزار درد خانمان سوز در جولان.
این روزها، روزهای انقلاب است. روزهایی که قرار بود برای ما جمهوری و استقلال و آزادی بیاورد.
دریغا که تنها نامی از جمهوری مانده است که هر که را خواهند در بازی مضحک انتخابات شرکت می دهند و هر که را خواهند از صندوق رایهای ناشمرده به جایگاهی می رسانند.
از استقلال هم همین برای ما مانده که کم مانده روسیه و چین ایران را به مستعمره خود بدل کنند.
 و از آزادی فقط آزادی مردن مانده است. گرچه برای همین مرگ هم چندان آزادی نگذاشته اند و روش مرگ را باید خود به هر طریق که خواهند انتخاب کنند.
هر که بی هنرتر و بی سوادتر و بی وجدانترست به جایگاه رفیعتری دست می یابد. چنان موجوداتی بر سر کارند که  ددمنشی آنکه تو را گاز گرفت هم، برایشان کافی نبود و او را هم به گوشه ای راندند.
بیش از دویست روزست که تو آزادی را در قفس بزرگتر ایران ندیده ای و از خانواده و اجتماع به دور افتاده ای.
اما در میان این همه مصیبت، از تو اجازه می خواهم که این روز را به تو شادباش بگویم. این شادباش را از آن می گویم که این روزها بار دیگر ملتم بیدار شده اند و هر یک به دنبال حق خود، هر خطری را به جان می خرند.
شادباش از آن می گویم که رویاهایت در حال به تحقق پیوستن اند و روند حوادث، ایرانی آزاد و آباد را رقم خواهد زد.
شادباش از‌آن می گویم که اگر تا دیروز ما از ستمگران می ترسیدیم امروز دست در دست یکدیگر داده ایم وقدرت جمعی مان چنان لرزشی بر پیکره ستمگران انداخته است که به مانند مستان، هر روز اشتباهی دیگر می کنند.
شادباش از آن می گویم که آزادی تو و آزادی ایران نزدیک است.