تاریخ سی ساله ایران صبح از خواب بیدار شدم، چشمی به بهار روشن آینده و چشمی به سیاهی زمستان گذشته داشتم. تا به مدرسه علوی برسم، صدها گل در دست های ملت دیدم و زنی که شاخه میخکی را به سرباز جوانی هبه می کرد. میرزا حسین، پسر میرزا عبدالرحمان، نوه میرزا بزرگ، نواده میرزا حسن ایپکچی که عمویش زمانی قاطرچی محمدعلی شاه بود و خودش سر سفره مادرم با آبگوشت مهربانی او بزرگ شده بود و حالا دیگر یکی از آدمهای اصلی انقلاب بود، به پیشواز آمد و راه پله را نشان داد، دستبوسی رفتیم و آقا از سر لطف نگاهی کرد و کلمه ای که ” مملی” بابا چطور است؟
سلام پدر را رساندم و به همان دست بوسی و چند کلمه مهمانی آقا را تمام کردیم، که مهمان تازه از پاریس رسیده کلی در تهران منتظرانش هستند. به داریوش خان که همراه بود، گفتم که سری باید بروم سراغ دفتر نخست وزیری تا حساب مان را با نخست وزیر هم روشن کنیم که اگر تکلیف نمی داند که برایش بگویم و اگر می داند که چرا روبروی این ملت ایستاده است. از در که وارد شدم منشی گفت که بختیار در جلسه است. ماندن جایز نبود که اگر می ماندم هزار شبهه می افتاد که لابد رفته ایم جزو خدم و حشم خان بختیاری که احساس می کرد خان بزرگ است و هر چه می گفتند این ملت یک آه که بکشد آتش ات می زند، هیچ به گوش اش نمی رفت و آخر هم به همین دلیل رفت، یادداشتی نوشتم و برای ثبت در تاریخ نسخه ای برداشتم از آن که : شاپور! تمامش کن، این کوه جایگاه پرواز تو نیست.” و یک اشارت بس بود که بداند.
بیرون که آمدم قدم زنان رفتم به طرف خانه پدر طالقانی، ماشینی ایستاد و در آن مردی با عینک، تیمسار خسروداد بود، پیغامی داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که تمامش کنند و ارتش بیاید به طرف ملت. خبر را که به داریوش دادم، گفت خودت به آقا بگو که خودت شروع کردی خودت هم تمامش کنی. خبر به آقا داده شد و همین. برگشتم و رفتم سری به اطلاعات و مقاله ای دادم در دفاع از رشادت و پهلوانی مرجعیت که بقول جلال پرچمش همواره افراشته است و امضای علما زیر هیچ قرارداد ننگین و اسارت باری نرفته است.
محمد علی علامیر، روزنامه اطلاعات، شانزدهم بهمن 1357
دو سال بعد، سخنرانی در جمع هواداران تشکیلات، تهران
دقیقا دو سال قبل بود. آن روز صبح با صدای گلوله از خواب بیدار شدم، بهار آزادی بود و رفقای ما و شما در خیابانها آتشی علیه رژیم به راه انداخته بودند. به مدرسه علوی رفتم، صدها گل در دست های ملت دیدم و دختری نشسته بر ترک موتوری با مسلسلی در دست. میرزا حسین، پسر رفیق عبدالرحمان، پسرعموی سلیمان میرزا، که عمویش زمانی اولین نامه را به لنین نوشته بود و حالا دیگر یکی از آدمهای اصلی انقلاب بود، به پیشواز آمد و راه پله را نشان داد، قرار بود پیامی به آقا برسانم، وسط راه پدر طالقانی را دیدم که هنوز از دست مرتجعین و چکمه پوشان دق نکرده بود، گفت “ مملی کجا می روی؟” گفتم می روم پیامی به آقا برسانم و اتمام حجت کنم، سری تکان داد و گفت، فایده ندارد، خودت را خسته نکن.
این آخرین حرف پدر طالقانی برای من و شما بود. بعد از آن بیرون آمدم. داریوش خان که هنوز خانه نشین نشده بود، را دیدم که داشت می رفت جلسه جبهه ملی. بیرون که آمدم قدم زنان رفتم، ماشینی ایستاد و در آن مردی با عینک، تیمسار خسروداد بود، پیغامی داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که تمامش کنند و ارتش بیاید به طرف ملت. به تیمسار گفتم، این ها هم شما را رها کنند، رفقای ما ول تان نمی کنند، گفتم سی سال خوردید و بردید و کشور را زیر سم ستوران و چکمه پوشان له کردید و حالا ملتی که بچه پانزده ساله اش به اندازه پیرمردها می فهمد، رهایتان نمی کند.
سری پائین انداخت و رفت و بعدا فهمیدم اعلام بی طرفی کردند، اگرچه من همان روز طرفدار انحلال ارتشی بودم که تا بن دندان به امپریالیزم و صنایع نظامی آمریکا وابسته بود. من برگشتم و رفتم سری به اطلاعات و مقاله ای دادم در نقد دیکتاتوری آقایانی که بی محابا داشتند می آمدند تا همه چیز را یکسره به اسم خودشان بکنند و هیچ کس را تاب مقاومت در برابر آنان نبود و معلوم نبود سروصدای پلو و چلو شان چرا سالهاست از حیاط سفارت انگلیس می آید.
رفیق محمد علی علامیر، به نقل از روزنامه راه بوق، 20 بهمن 1359
ده سال بعد، روزنامه تهرانشهر، پاریس
ده سال قبل بود و هنوز صبح که از خواب بیدار می شدم، صدای غلغل سماور مادر بزرگ را می شنیدم. چهاردهم بهمن بود. صبح با تلفن سید از خواب بیدار شدم، تازه از پاریس رسیده بود و در تهران غریب بود، گفت که ماشینی دنبالت فرستادم، بیا به مدرسه علوی. ماشین رسید و راننده اش مشتی حسن نامی که بعدا ها یک پسر و 136 نوه اش در جنگ شهید شدند و همراه ماشین سه موتورسوار که ما را از دور اسکورت می کردند. تا به مدرسه علوی برسم، از دهها سنگر گذشتیم و گلوله ها بود که بطرف مان می آمد.
تا رسیدیم به در جلویی مدرسه علوی، مشتی حسن گفت که بروم بالا، اما من استنکاف کردم. آنقدر بود که لازم نمی دیدم که خودم و قلمی را که سالها شرافتش را حفظ کرده بودم قربانی کنم. تا میرزا حسین آمد، پسر میرزا عبدالرحمان، نوه عبدالحسین، نواده محمود خان کرمانی که زمانی کاتب و میرزای محمدعلی شاه بود و خودش سر سفره مادرم بزرگ شده بود و حالا دیگر یکی از رهبران اعتصاب مطبوعات بود و در مدرسه علوی بروبیایی داشت. هر چه کرد بالا بروم نرفتم، گفتم که سید را صدا کند، سید انگار که مویش را آتش زده باشی، پیداش شد. نگاهی کردیم و در بغل گرفتمش و های های گریه.
پانزده سالی پاریس بود و از زمانی که داشت می رفت دیگر ندیده بودمش، احوالپرسی که تمام شد خواست که برویم پیش آقا، گفتم که نه، گفت برویم، گفتم نه، قول داده بود به آقا که مرا می برد تا شاید با پیرمرد مصاحبه کنم، اما نمی شد، چه کنم که نمی شد. نگاهش کردم، گفت “ مملی! می فهمم، آتشم نزن!” دستی داد و رفت. بیرون که آمدم رفتم سراغ دفتر نخست وزیر که روزهای آخرش بود و هیچ کس را نداشت. رئیس دفترش که مرا دید اصرار کرد که جلسه را تمام کند، اما گفتم که نمی توانم بمانم، به منشی گفتم که به بختیار بگوید که هنوز او را همچون تکسواران ایل می بینم و غیرتش را آفرین می گویم که اگر کسی هم هست، اوست که غیرت کرد و ماند.
نامه ای نوشتم که حضرتش بداند که چه ارادتی به او دارم و بهتر است حالا هم که در همین پاریس است، همه چیز سربسته بماند تا روزی دیگر. از دفتر که بیرون آمدم رفتم به طرف خانه پدر طالقانی، ماشینی ایستاد و در آن تیمسار را دیدم، عینکی به چشم گذاشته بود و پیغامی داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که تمامش کنند و ارتش بیاید به طرف علما. گفتم که نکنند این کار را و خبرش دادم که روزی چون حسنک بر دارشان می کنند به جرم وطن دوستی و مصلحت کشور، اما چنان شوری در دلش بود که گفت، نه، مملی، تمامش کن. و تمامش کردم.
از آنجا با چشمانی اشکبار و دلی شکسته بازگشتم به روزنامه اطلاعات که هنوز دکان سید محمود مجری رادیوی عراق نشده بود و هر اتاقش را که باز می کردی پیشکسوتی از اهل قلم بود. مقاله ای نوشتم در نقد و طعن آقایان علما که با راهنمایی سفارت انگلیس پرچم سرخ و سیاه دست شان گرفته بودند و داشتند می آمدند تا سرنوشتی دیگر برای مانم رقم بزنند.
م.ع. علامیر، به نقل از روزنامه تهرانشهر، 16 بهمن 1367
بیست و پنج سال بعد، گفتگو با رادیو فردا
آن روز صبح با شهید عزیز داریوش فروهر نازنین که توسط سعید امامی ذلیل مرده قطعه قطعه شد، رفتیم به مدرسه علوی. داریوش نازنین و بلندقامت و جیگر راننده ای داشت رشید و جیپی بسیار بزرگ سوار می شد که هر سیاستمداری در ایران حداقل یک بار سوار آن شده است، سوراخ لوله اگزوزش را همه بچه های حسن آباد و شمیران آن روزها به یاد دارند. داریوش نظرش این بود که برویم با بنی صدر اتمام حجتی بکنیم و شاید بتوانیم راه توافقی پیدا کنیم تا آن سید که “ هیچ” مهم ترین احساسش نسبت به سرزمین مادری بود و بختیار به توافقی برسند. من راهی نمی دیدم، ولی گفتم آخرین تلاش را هم بکنیم. در شهر بوی آمدن استبداد انگار می آمد، درختان خشک شده بودند و هیچ کس در خیابان نبود.
تا به مدرسه علوی برسم، فقط صدای گلوله شنیدم. در مدرسه علوی میرزا حسین در را باز کرد، پسر عموی عباس کیارستمی و نوه ناصرالدین شاه از تاج الملوک، که پسرخاله اش کامران پسری داشت که بعدا نامش را عوض کرد و رفت توی تیم فوتبال هلند و با اسم یوهان کرایف توپ می زد. میرزا حسن عمویش مباشر محمدعلی شاه بود و خودش سر سفره مادرم با قورمه سبزی های سبز او بزرگ شده بود و حالا دیگر یکی از آدمهای اصلی انقلاب بود. به پیشواز آمد و راه پله را نشان داد، داریوش پیش افتاد و رفتیم با آقا به مذاکره. نامه ای از آن بزرگمرد برده بودیم که این دعواها تمام شود و کار به خونریزی نکشد. من که امید نداشتم ولی چه کنم، داریوش می خواست و مرا تاب مقاومت در مقابل او نبود.
نامه را که دادیم آقا. نگاهی کرد به من و موضوع عوض کرد که “ مملی، پدر چطور است؟” و ارادتی به پدر داشت، ولی پدر کمتر نامش را می آورد و نمی دانستم این قدر نزدیکند. هیچ نگفتم. فهمید و نامه را خواند و سکوت کرد و انگشت دست راستش را کمی تکان داد. می دانستم وقتی انگشت دست راست را تکان می دهد یعنی مخالف است. کار که تمام شد، داریوش فروهر با همان قد بلند و آن نگاه نجیب با من نیامد. رفتم نخست وزیری، آن روزها رفتن به نخست وزیری کار ساده ای نبود، دلیری می خواست که من نداشتم، ولی رفتم، خیابانهای هر کدام طولانی و آسمان بسیار تیره و تار بود.
دربان که مرا دید انگار بغض در گلویش ترکید، فقط گفت “ مملی” و راه را نشانم داد. راهی به سوی دلیری و جوانمردی، منشی که از بچه های تهران بود و بیش از این نمی خواهم چیزی از او بگویم، آمد که آقا منتظر است و من مانده ام که چه بگویم. بختیار در که باز شد از پشت همان عینک نگاهی کرد و لبخندی زد، آمد جلو و مثل کوههای زاگرس جلوی چشمم قرار گرفت، از قامت بلندش بالارفتن نمی توانستم، تا گوشی برای گفتن بیابم ساعتی طول کشید، اما همه چیز را گرفت. گفت “ امید هم نداشتم که آقا توافق کند، این مرد اصلا دموکراسی حالی اش نیست، می فهمی!“
و عجب که وقتی فهمیدم چه می گوید که سروان ژان پیر مورو، پسر خاله ژان پیر رفرن، و عمو زاده ژرژ پمپیدو که زن مراکشی گرفته بود، زنگ زد و پشتم شکست وقتی گفت آدمهای سعید امامی، مرد دلیر ما را قطعه قطعه کردند. پیغام آقا را به شاپور بختیار دادم و رفتم از پیش او که رفتن از پیش او مثل سقوط از قله ای بلند بود بی طناب و آن روزها چه کشیدیم از این همه بالا و پائین شدن. بیرون که آمدم قدم زنان رفتم به طرف خانه پدر طالقانی، همانجا بود، درست روبروی دفتر که ماشینی ایستاد و در آن مردی با عینک خیره نگاه می کرد.
تیمسار قره باغی بود، پیغامی داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که توافق کنند و ارتش مجبور به کشتار نشود. به قره باغی گفتم نمی شود که یک جوری جمع و جور کنی که مشکل حل بشود و مثلا قدرت را بگیرید در دست؟ قره باغی گفت: حداقل پانزده هزار نفر کشته می شوند، گفتم زیاد است، نمی شود روی 1500 تا توافق کنیم، خیرش را ببینی، گفت: به جان مادرم کودتا کمتر از بیست هزار تا کسی نمی کند، من هم بخاطر تو گفتم، می خواهی تا فردا فکر کن. گفتم، نه، اگر می توانی با هزار و پانصد تا جمعش کنی، بکن، وگرنه من بروم خبر اعلام بیطرفی را بدهم.
مرد تبریزی غیور با آن عینک عظیم و روح پهناور و چشم هایی که مثل فواره در حدقه می چرخید، گفت، نه. و رفت. خبر را که به داریوش دادم، گفت خودت به آقا بگو که خودت همه چیز را شروع کردی خودت هم تمامش کنی. خبر را دادم و کاش می دانستم به تاوان همان خبر یک روز تلفنی زنگ می زند و کسی خبر شهادت داریوش را به من خواهد داد. آن روز خطر کشته شدن داریوش توسط سیاهپوشانی که پرچم سیاه داشتند و از لندن برایشان دستور می رسید، در مقاله ای با عنوان سیاهپوشان پرچم به دست ملت ستیز نوشتم و وقتی آن را به دست سردبیر اطلاعات دادم، مقاله را خواند و نگاهی به من کرد و گفت، نمی توانم چاپش کنم، در قلبم بایگانی اش می کنم.
محمد علی علامیر، روزنامه اطلاعات، شانزدهم بهمن 1380