مملی! پیرمرد چشم ما بود، کور شدیم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

تاریخ سی ساله ایران صبح از خواب بیدار شدم، چشمی به بهار روشن آینده و چشمی به سیاهی زمستان گذشته ‏داشتم. تا به مدرسه علوی برسم، صدها گل در دست های ملت دیدم و زنی که شاخه میخکی را ‏به سرباز جوانی هبه می کرد. میرزا حسین، پسر میرزا عبدالرحمان، نوه میرزا بزرگ، نواده ‏میرزا حسن ایپکچی که عمویش زمانی قاطرچی محمدعلی شاه بود و خودش سر سفره مادرم ‏با آبگوشت مهربانی او بزرگ شده بود و حالا دیگر یکی از آدمهای اصلی انقلاب بود، به ‏پیشواز آمد و راه پله را نشان داد، دستبوسی رفتیم و آقا از سر لطف نگاهی کرد و کلمه ای که ‏‏” مملی” بابا چطور است؟ ‏

سلام پدر را رساندم و به همان دست بوسی و چند کلمه مهمانی آقا را تمام کردیم، که مهمان ‏تازه از پاریس رسیده کلی در تهران منتظرانش هستند. به داریوش خان که همراه بود، گفتم که ‏سری باید بروم سراغ دفتر نخست وزیری تا حساب مان را با نخست وزیر هم روشن کنیم که ‏اگر تکلیف نمی داند که برایش بگویم و اگر می داند که چرا روبروی این ملت ایستاده است. از ‏در که وارد شدم منشی گفت که بختیار در جلسه است. ماندن جایز نبود که اگر می ماندم هزار ‏شبهه می افتاد که لابد رفته ایم جزو خدم و حشم خان بختیاری که احساس می کرد خان بزرگ ‏است و هر چه می گفتند این ملت یک آه که بکشد آتش ات می زند، هیچ به گوش اش نمی رفت ‏و آخر هم به همین دلیل رفت، یادداشتی نوشتم و برای ثبت در تاریخ نسخه ای برداشتم از آن ‏که : شاپور! تمامش کن، این کوه جایگاه پرواز تو نیست.” و یک اشارت بس بود که بداند. ‏

بیرون که آمدم قدم زنان رفتم به طرف خانه پدر طالقانی، ماشینی ایستاد و در آن مردی با ‏عینک، تیمسار خسروداد بود، پیغامی داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود ‏که تمامش کنند و ارتش بیاید به طرف ملت. خبر را که به داریوش دادم، گفت خودت به آقا ‏بگو که خودت شروع کردی خودت هم تمامش کنی. خبر به آقا داده شد و همین. برگشتم و رفتم ‏سری به اطلاعات و مقاله ای دادم در دفاع از رشادت و پهلوانی مرجعیت که بقول جلال ‏پرچمش همواره افراشته است و امضای علما زیر هیچ قرارداد ننگین و اسارت باری نرفته ‏است.‏

محمد علی علامیر، روزنامه اطلاعات، شانزدهم بهمن 1357‏
‏ ‏
دو سال بعد، سخنرانی در جمع هواداران تشکیلات، تهران

دقیقا دو سال قبل بود. آن روز صبح با صدای گلوله از خواب بیدار شدم، بهار آزادی بود و ‏رفقای ما و شما در خیابانها آتشی علیه رژیم به راه انداخته بودند. به مدرسه علوی رفتم، صدها ‏گل در دست های ملت دیدم و دختری نشسته بر ترک موتوری با مسلسلی در دست. میرزا ‏حسین، پسر رفیق عبدالرحمان، پسرعموی سلیمان میرزا، که عمویش زمانی اولین نامه را به ‏لنین نوشته بود و حالا دیگر یکی از آدمهای اصلی انقلاب بود، به پیشواز آمد و راه پله را ‏نشان داد، قرار بود پیامی به آقا برسانم، وسط راه پدر طالقانی را دیدم که هنوز از دست ‏مرتجعین و چکمه پوشان دق نکرده بود، گفت “ مملی کجا می روی؟” گفتم می روم پیامی به ‏آقا برسانم و اتمام حجت کنم، سری تکان داد و گفت، فایده ندارد، خودت را خسته نکن. ‏

این آخرین حرف پدر طالقانی برای من و شما بود. بعد از آن بیرون آمدم. داریوش خان که ‏هنوز خانه نشین نشده بود، را دیدم که داشت می رفت جلسه جبهه ملی. بیرون که آمدم قدم ‏زنان رفتم، ماشینی ایستاد و در آن مردی با عینک، تیمسار خسروداد بود، پیغامی داشت از ‏طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که تمامش کنند و ارتش بیاید به طرف ملت. به ‏تیمسار گفتم، این ها هم شما را رها کنند، رفقای ما ول تان نمی کنند، گفتم سی سال خوردید و ‏بردید و کشور را زیر سم ستوران و چکمه پوشان له کردید و حالا ملتی که بچه پانزده ساله ‏اش به اندازه پیرمردها می فهمد، رهایتان نمی کند. ‏

سری پائین انداخت و رفت و بعدا فهمیدم اعلام بی طرفی کردند، اگرچه من همان روز ‏طرفدار انحلال ارتشی بودم که تا بن دندان به امپریالیزم و صنایع نظامی آمریکا وابسته بود. ‏من برگشتم و رفتم سری به اطلاعات و مقاله ای دادم در نقد دیکتاتوری آقایانی که بی محابا ‏داشتند می آمدند تا همه چیز را یکسره به اسم خودشان بکنند و هیچ کس را تاب مقاومت در ‏برابر آنان نبود و معلوم نبود سروصدای پلو و چلو شان چرا سالهاست از حیاط سفارت انگلیس ‏می آید.‏

رفیق محمد علی علامیر، به نقل از روزنامه راه بوق، 20 بهمن 1359‏

ده سال بعد، روزنامه تهرانشهر، پاریس

ده سال قبل بود و هنوز صبح که از خواب بیدار می شدم، صدای غلغل سماور مادر بزرگ را ‏می شنیدم. چهاردهم بهمن بود. صبح با تلفن سید از خواب بیدار شدم، تازه از پاریس رسیده ‏بود و در تهران غریب بود، گفت که ماشینی دنبالت فرستادم، بیا به مدرسه علوی. ماشین رسید ‏و راننده اش مشتی حسن نامی که بعدا ها یک پسر و 136 نوه اش در جنگ شهید شدند و ‏همراه ماشین سه موتورسوار که ما را از دور اسکورت می کردند. تا به مدرسه علوی برسم، ‏از دهها سنگر گذشتیم و گلوله ها بود که بطرف مان می آمد. ‏

تا رسیدیم به در جلویی مدرسه علوی، مشتی حسن گفت که بروم بالا، اما من استنکاف کردم. ‏آنقدر بود که لازم نمی دیدم که خودم و قلمی را که سالها شرافتش را حفظ کرده بودم قربانی ‏کنم. تا میرزا حسین آمد، پسر میرزا عبدالرحمان، نوه عبدالحسین، نواده محمود خان کرمانی ‏که زمانی کاتب و میرزای محمدعلی شاه بود و خودش سر سفره مادرم بزرگ شده بود و حالا ‏دیگر یکی از رهبران اعتصاب مطبوعات بود و در مدرسه علوی بروبیایی داشت. هر چه ‏کرد بالا بروم نرفتم، گفتم که سید را صدا کند، سید انگار که مویش را آتش زده باشی، پیداش ‏شد. نگاهی کردیم و در بغل گرفتمش و های های گریه. ‏

پانزده سالی پاریس بود و از زمانی که داشت می رفت دیگر ندیده بودمش، احوالپرسی که تمام ‏شد خواست که برویم پیش آقا، گفتم که نه، گفت برویم، گفتم نه، قول داده بود به آقا که مرا می ‏برد تا شاید با پیرمرد مصاحبه کنم، اما نمی شد، چه کنم که نمی شد. نگاهش کردم، گفت “ ‏مملی! می فهمم، آتشم نزن!” دستی داد و رفت. بیرون که آمدم رفتم سراغ دفتر نخست وزیر ‏که روزهای آخرش بود و هیچ کس را نداشت. رئیس دفترش که مرا دید اصرار کرد که جلسه ‏را تمام کند، اما گفتم که نمی توانم بمانم، به منشی گفتم که به بختیار بگوید که هنوز او را ‏همچون تکسواران ایل می بینم و غیرتش را آفرین می گویم که اگر کسی هم هست، اوست که ‏غیرت کرد و ماند. ‏

نامه ای نوشتم که حضرتش بداند که چه ارادتی به او دارم و بهتر است حالا هم که در همین ‏پاریس است، همه چیز سربسته بماند تا روزی دیگر. از دفتر که بیرون آمدم رفتم به طرف ‏خانه پدر طالقانی، ماشینی ایستاد و در آن تیمسار را دیدم، عینکی به چشم گذاشته بود و پیغامی ‏داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که تمامش کنند و ارتش بیاید به طرف ‏علما. گفتم که نکنند این کار را و خبرش دادم که روزی چون حسنک بر دارشان می کنند به ‏جرم وطن دوستی و مصلحت کشور، اما چنان شوری در دلش بود که گفت، نه، مملی، تمامش ‏کن. و تمامش کردم. ‏

از آنجا با چشمانی اشکبار و دلی شکسته بازگشتم به روزنامه اطلاعات که هنوز دکان سید ‏محمود مجری رادیوی عراق نشده بود و هر اتاقش را که باز می کردی پیشکسوتی از اهل قلم ‏بود. مقاله ای نوشتم در نقد و طعن آقایان علما که با راهنمایی سفارت انگلیس پرچم سرخ و ‏سیاه دست شان گرفته بودند و داشتند می آمدند تا سرنوشتی دیگر برای مانم رقم بزنند.‏

م.ع. علامیر، به نقل از روزنامه تهرانشهر، 16 بهمن 1367‏

بیست و پنج سال بعد، گفتگو با رادیو فردا

آن روز صبح با شهید عزیز داریوش فروهر نازنین که توسط سعید امامی ذلیل مرده قطعه ‏قطعه شد، رفتیم به مدرسه علوی. داریوش نازنین و بلندقامت و جیگر راننده ای داشت رشید و ‏جیپی بسیار بزرگ سوار می شد که هر سیاستمداری در ایران حداقل یک بار سوار آن شده ‏است، سوراخ لوله اگزوزش را همه بچه های حسن آباد و شمیران آن روزها به یاد دارند. ‏داریوش نظرش این بود که برویم با بنی صدر اتمام حجتی بکنیم و شاید بتوانیم راه توافقی پیدا ‏کنیم تا آن سید که “ هیچ” مهم ترین احساسش نسبت به سرزمین مادری بود و بختیار به توافقی ‏برسند. من راهی نمی دیدم، ولی گفتم آخرین تلاش را هم بکنیم. در شهر بوی آمدن استبداد ‏انگار می آمد، درختان خشک شده بودند و هیچ کس در خیابان نبود. ‏

تا به مدرسه علوی برسم، فقط صدای گلوله شنیدم. در مدرسه علوی میرزا حسین در را باز ‏کرد، پسر عموی عباس کیارستمی و نوه ناصرالدین شاه از تاج الملوک، که پسرخاله اش ‏کامران پسری داشت که بعدا نامش را عوض کرد و رفت توی تیم فوتبال هلند و با اسم یوهان ‏کرایف توپ می زد. میرزا حسن عمویش مباشر محمدعلی شاه بود و خودش سر سفره مادرم ‏با قورمه سبزی های سبز او بزرگ شده بود و حالا دیگر یکی از آدمهای اصلی انقلاب بود. به ‏پیشواز آمد و راه پله را نشان داد، داریوش پیش افتاد و رفتیم با آقا به مذاکره. نامه ای از آن ‏بزرگمرد برده بودیم که این دعواها تمام شود و کار به خونریزی نکشد. من که امید نداشتم ولی ‏چه کنم، داریوش می خواست و مرا تاب مقاومت در مقابل او نبود. ‏

نامه را که دادیم آقا. نگاهی کرد به من و موضوع عوض کرد که “ مملی، پدر چطور است؟” ‏و ارادتی به پدر داشت، ولی پدر کمتر نامش را می آورد و نمی دانستم این قدر نزدیکند. هیچ ‏نگفتم. فهمید و نامه را خواند و سکوت کرد و انگشت دست راستش را کمی تکان داد. می ‏دانستم وقتی انگشت دست راست را تکان می دهد یعنی مخالف است. کار که تمام شد، داریوش ‏فروهر با همان قد بلند و آن نگاه نجیب با من نیامد. رفتم نخست وزیری، آن روزها رفتن به ‏نخست وزیری کار ساده ای نبود، دلیری می خواست که من نداشتم، ولی رفتم، خیابانهای هر ‏کدام طولانی و آسمان بسیار تیره و تار بود. ‏

دربان که مرا دید انگار بغض در گلویش ترکید، فقط گفت “ مملی” و راه را نشانم داد. راهی ‏به سوی دلیری و جوانمردی، منشی که از بچه های تهران بود و بیش از این نمی خواهم ‏چیزی از او بگویم، آمد که آقا منتظر است و من مانده ام که چه بگویم. بختیار در که باز شد از ‏پشت همان عینک نگاهی کرد و لبخندی زد، آمد جلو و مثل کوههای زاگرس جلوی چشمم ‏قرار گرفت، از قامت بلندش بالارفتن نمی توانستم، تا گوشی برای گفتن بیابم ساعتی طول ‏کشید، اما همه چیز را گرفت. گفت “ امید هم نداشتم که آقا توافق کند، این مرد اصلا ‏دموکراسی حالی اش نیست، می فهمی!“‏

‏ و عجب که وقتی فهمیدم چه می گوید که سروان ژان پیر مورو، پسر خاله ژان پیر رفرن، و ‏عمو زاده ژرژ پمپیدو که زن مراکشی گرفته بود، زنگ زد و پشتم شکست وقتی گفت آدمهای ‏سعید امامی، مرد دلیر ما را قطعه قطعه کردند. پیغام آقا را به شاپور بختیار دادم و رفتم از ‏پیش او که رفتن از پیش او مثل سقوط از قله ای بلند بود بی طناب و آن روزها چه کشیدیم از ‏این همه بالا و پائین شدن. بیرون که آمدم قدم زنان رفتم به طرف خانه پدر طالقانی، همانجا ‏بود، درست روبروی دفتر که ماشینی ایستاد و در آن مردی با عینک خیره نگاه می کرد. ‏
تیمسار قره باغی بود، پیغامی داشت از طرف ارتش که بدهم به آقا و غرض این بود که توافق ‏کنند و ارتش مجبور به کشتار نشود. به قره باغی گفتم نمی شود که یک جوری جمع و جور ‏کنی که مشکل حل بشود و مثلا قدرت را بگیرید در دست؟ قره باغی گفت: حداقل پانزده هزار ‏نفر کشته می شوند، گفتم زیاد است، نمی شود روی 1500 تا توافق کنیم، خیرش را ببینی، ‏گفت: به جان مادرم کودتا کمتر از بیست هزار تا کسی نمی کند، من هم بخاطر تو گفتم، می ‏خواهی تا فردا فکر کن. گفتم، نه، اگر می توانی با هزار و پانصد تا جمعش کنی، بکن، وگرنه ‏من بروم خبر اعلام بیطرفی را بدهم. ‏

مرد تبریزی غیور با آن عینک عظیم و روح پهناور و چشم هایی که مثل فواره در حدقه می ‏چرخید، گفت، نه. و رفت. خبر را که به داریوش دادم، گفت خودت به آقا بگو که خودت همه ‏چیز را شروع کردی خودت هم تمامش کنی. خبر را دادم و کاش می دانستم به تاوان همان ‏خبر یک روز تلفنی زنگ می زند و کسی خبر شهادت داریوش را به من خواهد داد. آن روز ‏خطر کشته شدن داریوش توسط سیاهپوشانی که پرچم سیاه داشتند و از لندن برایشان دستور ‏می رسید، در مقاله ای با عنوان سیاهپوشان پرچم به دست ملت ستیز نوشتم و وقتی آن را به ‏دست سردبیر اطلاعات دادم، مقاله را خواند و نگاهی به من کرد و گفت، نمی توانم چاپش کنم، ‏در قلبم بایگانی اش می کنم. ‏
‏ ‏
محمد علی علامیر، روزنامه اطلاعات، شانزدهم بهمن 1380‏