سعید قربانی
داستان ایرانی را در بوف کور بخوانید
هر روز ساعت ۵/۵ صبح بیدار شدن، با عجله لباس پوشیدن، گاهی لقمهای نان سق زدن بهعنوان صبحانه، تاکسی، متروی ساعت ۶ و ۳۸ دقیقه کرج - تهران را سوار شدن، واگن همیشگی دو تا مانده به انتها، روبروی ساعت دیجیتالیای که عقربههایش فراموش کرده بودند عدد یک را نشان بدهند. اتوبوسهای شهرک غرب و شرکت. کار گل، کار گل، کار گل. ناهار را توی آشپزخانه با نزاکت تمام خوردن، کار گل، کار گل، کار گل. شرکتی را که هنوز تعطیل نشده، پشت سر رها کردن، خطهای شهرک - صادقیه، قطار ۶ تهران -کرج، تاکسی، خانه، شام، فیلم و بخوابیم تا صبح جا نمانیم.
تکرارشدن هر چقدر خستگی و کسالت داشته باشد، امنیت هم میآورد. همین است که دلم نمیخواهد یا نمیخواست روال زندگیم را تغییر دهم. دو سال تمام همین داستان سطر به سطر تکرار شد و من حتی در بدترین و بهترین روزهایم با کسی حرف نزدم. انگار فضای عایقی مابین من و دیگران بود. و این فضا را فقط خودم میدیدم. به تلاشهای دیگران نگاه میکردم و انگار ارادهای برای تغییر وضعیت در من باقی نمانده باشد، گاهی با تنها دوستی که برایم باقی مانده بود، به کافهای میرفتیم که کشف او بود و دلخواه من. در هر قرار دوباره چشمهای کنجکاوش تا اعماق مغزم نفوذ میکردند و من نگاهم خالی بود. میخندید «هنوز تاریکند؟» «هنوز تاریکند.»؛ انگار کلمات رمزی باشد بین اعضای باند مخوف آلکاپون. و بعد او، که هیچوقت پاپیچ نمیشد. من عاشق آن ساعتهای وراجیمان بودم - و هستم - که طعم دلستر لیمویی با بادام و چیپس میداد و چقدر حرف میزدیم. کتابها را برای هم مرور میکردیم، فیلمها را، و بعد خودمان را.
همة اینها را گفتم تا شاید بتوانم نمایی از آنچه بودم، آشکار کنم. همیشه اینگونه تکگوییها برای من حکم اعترافاتی داشته که به زبان آوردنش کار بسیار دردناکی بوده است، بخصوص برای من. پس چرا حالا دارم اینها را مینویسم؟ اینها اعتراف است؛ اعتراف به شراکت در ماجرایی که دنیای مرا و زندگی مرا تکان داد. نمیدانم. با خیلیها هم حرف زدهام، اما هیچکس چیزی نمیداند. اصلن این روزها همه مرض ندانستن گرفتهاند انگار. دیشب با پسر همسایه راجع به بازی فینال جام باشگاههای اروپا حرف میزدیم - راستش درستتر این است که بگویم میخواستم حرف بزنم - اما او چیزی از بازی نمیدانست. امروز توی شرکت، مدیر پروژهام هم چیزی از مأموریت هفتة بعد من نمیدانست. کارمند بانک از مقدار قسط باقیماندة من چیزی نمیدانست، و همه طوری به من نگاه میکردند انگار من باید بدانم. به این نگاهها عادت کردهام. من هم نمیدانم که همه چیز را میدانم. از عظمت ماجرا خبر دارم، وقتی که من عین کریستف کلمب در حال کشف دنیای جدید بودم، این آمریکا بود که همهچیز را در دست گرفته و نگاهها را جذب کرده بود. من همه چیز را میدانم؛ ۲۵ قسط دیگر بانک باقی مانده و برای تعمیر خط شماره ۴ باید هفته آینده بروم مأموریت، و زندهباد بارسلونایی که روح فوتبال را زنده کرد و چقدر بزرگ باید باشد این سر آلکس، که اسیر وسوسة جام نشد و فوتبال بازی کرد.گفتم که، من همه چیز را میدانم.
سه روز از شروع آن سردرد لعنتی، که عین انفجار اتمی تمام آثار زندگی امن و آرامم را از بین برده بود، میگذشت، توی سرم یک وودستاک درست و کامل داشت برگزار میشد و من انگار بترسم که مراسم بههم بریزد، عین نعش روی تخت افتاده بودم. فضای اوربیتالی حرکت من محدود میشد به توالت - جهت استفراغ -، آشپزخانه - جهت تجدید قوا - و تختخواب، که البته تختخوابش را باید کاملن سیاه میکردم، یک درجه کمترش توالت و دست آخر آشپزخانه.
پرستارهایم، خواهر و برادرم، انگار برایم اشباحی بودند که نمیتوانستم بشناسمشان، افتاده بودم روی تختی که حالا داشت از سن وودستاک برایم تبدیل میشد به سفینهای فضایی. آنروز خواهرم پرستارم بود. سردرد شدتش را از دست داده بود؛ سعی میکردم با رعایت موبهمو و دقیق دستوراتش کمکی به بهتر شدنم بکنم. بنابراین، بیحرکت با چشمهای بسته روی تخت دراز کشیده بودم. پنجرهها باز بود، صدای عبور ماشینها برایم مثل جریان آب رودخانه دلانگیز بود. من در روستایی کوچک، کنار رودخانهای کمآب و البته زیر درختی کهنسال دراز کشیده بودم. از این رؤیا خوشم آمده بود و مشغول ساختن و پرداختن جزییات آن بودم. خواهرم رفت تا خرید روزانهاش را انجام دهد. و من نمیدانستم ماجرایم آغاز شده است.
درست لحظهای که از روستا به تختم برگشتم، دیدم یک دلقک گوشه تختم نشسته و با چشمهای گریان و لبخند پاک نشدهاش به من نگاه میکند. فکر کردم هنوز توی دنیای روستای کوچکم میچرخم. چشمهایم را باز کردم - چشمهایم باز بود! - دلقک، که از سرخی چشمهایش میشد حدس زد کلی گریه کرده، هنوز همانجا، در همان حالت و با همان صورت نشسته بود. گفتم: «دزد.» داد زدم، صدایم را اما، انگار حتی دلقک که گوشة تختم نشسته بود، هم نمیشنید. «دزد. دزد.» دهانم پر از آب شده بود. آب شور. آب دریا. نمیتوانستم خوب شنا کنم، ملافه به دست و پایم میپیچید. توی آب فرو میرفتم، اما دلقک گریهکنان بیحرکت سر جایش نشسته بود و نگاهم میکرد. داشتم غرق میشدم، از خیر فریادزدن گذشتم. سعی کردم خودم را نجات بدهم. نمیشد. دستم را دراز کردم به طرف دلقک. نگاهم میکرد. من داشتم میمُردم. دهان خندانش را باز کرد و زبانش را در آورد. چنگ زدم به زبانش و بالاخره نجات پیدا کردم.
تمام بدنم خیس بود، میدانستم حالم بد است، میدانستم حتی وقتی حالم خوب باشد هم در خواب هذیان میگویم، خواب هم زیاد میدیدم؛ اما هیچوقت دلقکی توی خوابهایم نیامده بود. اصلن من با دلقکها میانهای نداشتم. نگاهش کردم. هنوز ردّ اشکهایش روی آن گریم سنگین کاملن مشخص بود. دلم برایش سوخت. بلند شد و خواست به طرف پنجره برود، نتوانست؛ میلنگید. دوباره روی تخت نشست.
«ما خیلی شبیه همیم.» صدای خشک یک سیگاری اصیل بود که این را ادا میکرد. معلوم بود چند روزی هست که اصلاح نکرده، ولی چرا چنین جملهای را گفت؟ نمیتوانستم به خودم اجازه دهم از او چیزی بپرسم، حتی اگر مطمئن بودم اینها همه رؤیاهایم هستند.
«من غمگینترین دلقک دنیایم؛ غمگینترین و تنهاترین و تو دیوانهترین آدم معمولی که میشناسم.»
من که او را نمیشناختم، ولی او، طبیعی بود که غریبه نباید باشد. «تازه تو هم تنهایی»…
احساس معدن متروکهای را پیدا کردم که صدای اولین کلنگ را بشنود. «چرا همچین فکرهایی میکنی؟»
«آدمهایی که اجازه میدهند به همین آسانی و یکدفعه، بعد از دو سال زندگی امن و راحت، توی سرشان وودستاک برگزار شود، کماند…»… سکوت… من کاملن اسیر دانایی این دلقک غمگین شده بودم. تلاش دیگری کرد تا به طرف پنجره برود و این بار موفق شد. به لبة پنجره تکیه داد و از جیب بغلش پاکت سیگاری درآورد و یکی را روی لبش گذاشت. روشن کرد و اولین پک را آنقدر عمیق زد که سیگار تا نصفه رفت.
«تقصیر خودم بود؛ نباید به دوستی با آن کاتولیکهای لعنتی اعتماد میکردم، یعنی اصلن نباید رویشان حساب میکردم. چطور آدم میتواند به کسانی که به چیزی اعتقاد ندارند اعتماد کند؟»
جرقهای توی ذهنم زد؛ طرح گنگی که انگار سالها پیش نقاشی کشیده باشد و بعد بخواهد برای همیشه فراموشش کند؛ خاطرهای که تمام نرونهای مغزم حالا با تمام قدرت میکوشیدند تا از یادآوری مجددش جلوگیری کنند.
گاهی دوست داشتن با عشق و عشق با عادت و عادت با دوست داشتن، آنقدر به هم گره میخورند که اگر بخواهی حقیقت را پیدا کنی، ناچاری تمام زندگی را بشکافی. معمولن آدمها ترجیح میدهند به جای یک چنین جراحی دردآوری، که حق بیهوشی هم ندارند، به یک زندگی مسالمتآمیز با نادانی و امنیت ادامه بدهند.
مغز من هم بخاطر همین حس ناامنی مدام تقلا میکرد، چیزی یادم نیاید. جایی گیر کرده بود، حالت صفحهای را داشت که سوزن گرامافون رویش گیر کرده و یک شیار را هی تکرار میکند. و این شیار برایم دلنشین بود. یاد منوچهر نوذری افتادم که توی یک سریال تلویزیونی عاشق گیرکردن سوزن روی «موسم گل» بود؛ این تکرار برای من هم انگار موسم گل بود: «موسم گل… موسم گل… موسم گل…»
•••
جاهای دنجی که بشود در آنجا نشست و خلوت کرد آنقدر توی این شهر درندشت کم است که یا فوری کشف میشود و عین جنگلهای بکر آفریقا بکارتش را از دست میدهد یا آنقدر قیمت را بالا میبرد که خودبهخود برای همیشه دنج خواهد ماند. و ما ترجیح میدادیم توی این شهر بچرخیم. خوردن بستنی، امتحان آبمیوهفروشیهای مختلف و نشستن توی تکتک پارکهای شلوغ تهران، برای ما حس کسانی را بهوجود آورده بود که دایم در تعقیبند، و ما همیشه تعقیب میشدیم.
آدمهای زیادی انتظار انتهای داستان را میکشیدند… ما محلشان نمیگذاشتیم و ادب متواضعانه و ریاکارانهشان مانع میشد توی چشمهای ما نگاه کنند و آخرش را بپرسند. ما انکار میکردیم. همه چیز را انکار میکردیم. انکار میکردیم و آنها - این آنها اصلن نباید حس بدی داشته باشد، آنها همه دوستانم بودند، دوستمان هستند - لبخند را چون سپری جلوی این انکارهای آزاردهندة همیشگی میگرفتند، دوستان من، دوستان بیچاره کنجکاو من.
•••
از اینکه به این آسانی تسلیم شده و همة آن ماجرا یادم آمده بود، اعصابم بههم ریخت، اما لبهایم در خیانتی آشکار به یاد همة آن خاطرات لبخند میزدند.
انگار لبخند را روی لبهایم دید، سیگار دوم را آتش زده بود و سعی میکرد حواسش توی خیابان باشد. «این دخترک باز با دوچرخه توی کوچه ولوست.» میدانستم کدام دختر را میگوید؛ دخترک سردستة همة بچههای کوچه بود. خوشم میآمد ازش، ابهت مردانهای داشت که آدم را یاد داستان آمازونها میانداخت - اولین بار برادرم دیده بودش؛ شاید هم تهِ دلش غنج رفته بود- «من نمیتوانم اینطوری ادامه بدهم، من نمیتوانم بدون ماری حتی نفس بکشم… من ضعیف شدهام…» همانجا نشست، تکیه داد به دیوار و حباب نازک بغضش چنان ترکید که من هم لرزیدم.
•••
من که میدانستم او باید برود، من که میدانستم هر چقدر بخواهم تهش را گره بزنم، باز نخ هر کداممان دنبال بادبادک خودش خواهد رفت، چطور اسیر توهمی شدم که فکر میکردم عشق است؟ من صبحها میدانستم او مال من نیست، ظهر که میشد با بیخیالی سعی میکردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم، عصرها چشمهایم دو دو میزد که او را ببیند و شبها… رؤیاهای ممنوعهای را میدیدم که چون کابوس بیخوابم میکرد.
دلقک زار میزد. حالا گریمش کاملن به هم ریخته بود؛ صورت هیولایی را پیدا کرده بود که آمده است تا فرشته عذابم باشد. عزازیل شاید بود، که برای تنوع خودش را به شکل دلقک درآورده بود. هر حرکتش خاطرهای را برایم زنده میکرد، هر حرفش هم انگار ضربه شلاق آتش، تمام وجودم را فلج میکرد.
من داستان های زیادی بلد بودم؛ داستانهایی از عاشق و معشوقی که از نفرت به قتل هم کمر بسته بودند، داستان عاشق و معشوقی که توان این حس داشتن و جدایی را نداشتند و خودکشی کردند، داستانهای وصال، اگرچه کم اما آنها را هم شنیده بودم. من همه داستانها را میدانستم. همه را برایش میگفتم و او هم داستانهای تازهای میگفت، من دریای داستانهای عاشقانه شده بودم.
عزازیل ساکت به دهان من نگاه میکرد، نگاهمان که به هم افتاد زیر لب گفت «داستان دلقکی را که معشوقش را دزدیدند، نمیدانی، شرط میبندم» میدانستم و به دروغ گفتم: «نه.این را نمیدانستم.» «دروغ نگو، من همه چیز را میدانم، همه چیز را…» این را هم میدانستم «تلاش عبث دلقکی که پوسیدگی رابطهاش را انکار میکرد، که چشمهایش برای دیدن اطرافش کور بود، داستان عاشقی که آنقدر به خودش، با خودش فکر میکرد که روزی معشوقش را…» نتوانستم جملهام را تمام کنم؛ مچاله شده بود زیر پنجره، سرش توی دستهایش و چشمها هم بسته. متوجه ضربههای وحشتناک حرفهایم نشده بودم. دلم سوخت. از خودم بدم آمد، اما خودش گفت که همه چیز را میداند، همه چیز را… و من نخواستم به یک دانای کل دروغ بگویم.
من اعتراف میکنم هیچکس تقصیری نداشت. نه؛ اصلن اینطور بگویم، من بار گناهم را خودم به دوش خواهم کشید. نه؛ همة آنچه اتفاق افتاد را از قبل میدانستم. نه؛ تقدیر بود که دور شَویم از هم، نه، نه، نه….
نمیتوانم حرفی بزنم. من هنوز به او فکر میکنم. من هنوز انتظار بازگشت او را میکشم.
«میبینی… تو هم عین من نمیتوانی باور کنی…» راست میگفت. همه چیز را میدانست؛ همه چیز را. خواستم بگویم گم شود. بگذارد حالا که این مرض سهروزه خوب شده است، بگذارد بخوابم. خواستم بگویم «حالا وقتشه به شوپن گوش کنی. مونیکا شوپن خوب میزند.»، خواستم بگویم «باز هم پیشم بیا.»، خواستم بگویم «بگو گور بابای ماری…»؛ اما نگفتم. لال شده بودم. نگاهش میکردم که حالا جلوی آینه داشت گریمش را پاک میکرد. موهای فرفری بورش را برداشت. دماغ قرمز… دستمال را کشید روی صورتش… امکان نداشت…؛ دور چشمهایش، دور دهانش، کمکم داشت قیافه اصلیش معلوم میشد… من نگاه میکردم… انگار دوباره کابوس ببینم… توی آینه میدیدمش… چشم تو چشم که شدیم، لبخند زد. ناخودآگاه من هم لبخند زدم، غیرارادی… حالش خوب شده بود انگار… وقتی برگشت به طرف من، دیگر مطمئن شدم وقت بیدار شدن رسیده است. او عین من بود؛ صورتش، تمام اجزای صورتش، حتی سالک زیر چشم چپش. اصلن خود من بودم…
خواهرم بیدارم کرد. وقت ناهار رسیده بود. به طرف آینه نگاه کردم، اثری از دلقک نبود. نفس عمیقی کشیدم و حبسش کردم. سرم کمتر درد میکرد. وودستاک تمام شده بود و حالا نوای پیانوی شوپن میآمد. دوستش داشتم. بلند شدم و رفتم آشپزخانه.
«احساس میکنم خوب شدهام یا دارم خوب میشوم.» خواهرم نگاهم کرد. عجله داشت برود و به قرار غروبش برسد. از دهانم در رفت «بعد از ظهر میتوانی بروی، من خوبم…» هر دو تعجب کردیم؛ نه او چیزی از قرارش گفته بود و نه من از کس دیگری شنیده بودم… عزازیل دلقک را توی شیشة کابینت دیدم… من همه چیز را میدانستم… همه چیز را….