نیم نگاه

نویسنده
ایرج پزشک زاد

می گفت من عاشق آن «آدمی» هستم که از نبودنش سینه حافظ مالامال درد می شود.  یادداشتی ست از ایرج پزشکزاد باب شعر دوستی دکتر شاپور بختیار…

بختیار و شعر و ادبیات ایران

 

اگر بخواهم داستان آشنایی، دوستی و همکاری ام را با دکتر شاپور بختیار حکایت کنم، فکر می کنم بهتر است از آخر شروع کنم.

حکایت دوستی من از بعد از انقلاب تا زمان درگذشت دکتر شاپور بختیار، داستانی هر روزه بود. یعنی در تماس و گفت و گوی مداوم بودیم. بنده در تمام این مدت ده سال مقاومت و مبارزه او، با او تماس داشتم.

از سنگ مزار شاپور بختیار می توانم حکایتم را شروع کنم. سنگ مزار دکتر شاپور بختیار که تنها هم نیست و منشی وفادارش، سروش کتیبه، نیز در گورستان مونپارناس درپاریس به همراه او مدفون است.

بر سنگ مزار شاپور بختیار به خط نستعلیق زیبایی این بیت از حافظ حک شده است:

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریم

فرنگی ها وقتی از آنجا رد می شوند و تماشا می کنند- بعضی البته اسم را هم می شناسند- به چشمشان شعر حافظ روی سنگ مزار یک رجل سیاسی عجیب می نماید.

چون در گورستان ها شعر بر سنگ مزار دیده اند اما بر مزار شاعران نه سیاستمداران.

در این سالها از خصوصیات و صفات برجسته بختیار زیاد گفته شده است.حتما باز هم خواهند گفت، چرا که پیش بینی هایش در مورد مصائب حکومت آخوندی- چه برای ایران و چه برای دنیا- هر قدربیشتر واقعیت می یابد، اسم شاپور بختیار جلا و درخشش بیشتری پیدا می کند، چه در چشم خودی هایی که دموکراسی را زیر عبای آخوند دیدند و چه در چشم روشنفکران غربی مثل میشل فوکو، فیلسوف بزرگ که زمانی برای تاجگذاری خمینی نقل و نبات قسمت کردند و هل هله شادی راه انداختند.

 بختیار می گفت ببینید که هیچ شاعری نه مثل حافظ و نه به اندازه حافظ از قهرمانان شاهنامه فردوسی و از عظمت کسری و حشمت پرویز تجلیل نکرده و حسرت نبودنشان را نخورده است. درست است که شاهنامه فردوسی شناسنامه ملت ایران است، ولی باید قبول کرد که دیوان حافظ جلد دوم این شناسنامه و بیوگرافی ملت ایران است.

من به مناسبت این سالگرد، درباره علاقه شاپور بختیار به شعر و ادبیات ایران به خصوص به اشعار حافظ، چند کلمه ای می توانم خدمتتان عرض کنم.

من بختیار را در ایران نمی شناختم. یعنی تا بهار سال پیش از انقلاب و تا خرداد ۱۳۵۶، تا وقتی که سر و صدای آن نامه اعتراض سه نفره به بی قانونی های شاه با امضای دکتر شاپور بختیار، دکتر سنجابی و فروهر بلند نشده بود، من از سوابق بختیار بی خبر بودم.

برای اینکه دوره بروز و ظهور بختیار در سال ۱۳۴۱ در دوره دولت دکتر امینی بود که دورانی بسیار کوتاه بود و پس از آن قاعده «خاموش باش و خفه شو» ی ساواک دیگر اجازه نداد که هیچ صدایی از او به گوش برسد.

بعد از انقلاب ۵۷ بود که من در پاریس از نزدیک با بختیار آشنا شدم و در اولین دیدارمان در پاریس اتفاق جالبی افتاد، وسط مکالمه سیاسی ما تلفن زنگ زد، بختیار گوشی را برداشت و معذرت خواهی کرد که نمی تواند مکالمه اش را با او ادامه بدهد و توضیح داد که تنها نیست.

اما طرف گویا ول کن نبود و به موضوعی اصرار داشت. پاسخ بختیار «نه» و «ممکن نیست»، بود و در نهایت هم با این عبارت وشعر تمام کرد که «نه دوست عزیز: مگر به روی دلارای یار ما ورنی / به هیچ وجه دگرکار برنمی آید»  و با خداحافظی گوشی را گذاشت.

برای من خواندن این شعر در میان یک مکالمه تلفنی سیاسی سورپریز و اتفاقی ناگهانی بود. از قضا من غزل حافظ را در ذهن داشتم و بیت بعدی را خواندم: «کمینه شرط وفا ترک سر بود حافظ/ برو برو ز تو این کار اگر نمی آید»

همخوانی فوری من با شعرحافظ برای بختیار غیر منتظره بود. البته مرا می شناخت، نوشته های مرا می شناخت ولی علاقه مرا به شعر نمی دانست.

این شعرخوانی نشانه قرب و تقربی بود که در دل من و او جا افتاد و سرآغاز یک انس و الفت محکم و مداومی شد.

البته هدف مشترک ما که مبارزه برای دموکراسی بود به جای خود، ولی علاقه مشترکمان به حافظ ، رشته اتحاد و اتفاقمان را بسیار محکم تر کرد.

آن زمان من براساس شنیده هایم از این و آن ، بختیار را غرقه در فرهنگ فرانسه تصور می کردم و علاقه وآمیزشش  با شعر و ادب فارسی برایم واقعا تازگی داشت.

اما بسیار زود و با رفت و آمد و معاشرت بیشترمان دانستم که با آثار شاعران پارسی گو از قدما تا متاخرین، از رودکی تا ملک الشعرا بهارَ آشنا بود.

اما ازشاعران معاصر جز نادرپور و فریدون مشیری و یکی دو نفر دیگر که می شناخت، از سایرین از او حرفی نشنیدم.

به هر حال، مسئله عمده این است که در میان شاعران قدیم و جدید یک دلبستگی فوق العاده و درحد شیفتگی به حافظ داشت و من کنجکاو بودم بدانم کدام کلام یا اندیشه حافظ یک چنین رشته محبتی به گردن بختیار، که یک آدم بسیار بسیار سیاسی است، انداخته است؟

در نتیجه به طور مکرر و بعد از فراغت از سخنان سیاسی در منزلش در پاریس او را به سوال می کشیدم و علت این دلبستگی اش را به حافظ این گونه می توانم خلاصه کنم: می گفت من عاشق آن «آدمی» هستم که از نبودنش سینه حافظ مالامال درد می شود.

آدمی درعالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

می گفت بدانید که حافظ نشانی های این «آدم نایاب در عالم خاکی» را هم داده است که وقتی دقت می کنیم می بینیم تصویر دقیق خود حافظ فرزانه است. می بینیم که چقدر حافظ از تعصب دور است. می بینیم که خداوند تساهل مذهبی است. با آنچنان ملایمت و ملاطفتی از ادیان و پیامبران مختلف یاد می کند که آدم در می ماند که او به کدام یک معتقد است؟ مسلمان است، مسیحی  یا یهودی؟

مسلمان و مسیحی و یهودی و مریم و عیسی و موسی و همه اینها به چشمش محترم بودند. زرتشت را حرمت می گذاشت و به خلاف اغلب شاعران بزرگ ادبیات ما که از زرتشتی برای خوشامد شاید حکام وقت و یا آخوند با لفظ موهن«گبر» یاد می کردند، همیشه زرتشتی را زرتشتی می خواند.

حافظ بزرگ ما جنگ هفتاد و دو ملت را محکوم می کند، نهایت کام دل را در نشاندن درخت دوستی وکندن نهال دشمنی می داند، اهل وفای به عهد است و از صحبت پیمان شکنان پرهیز می کند و مهمتر از همه یک شاعر مبارز برای نجات همونوعانش از اسارت تعبد و تعصب و خرافات است.

به این مناسبت حتی جانش را به خطر می اندازد و از سالوس و ریاکاری و دروغگویی واعظ هایی که در محراب و منبر جلوه می کنند و در خلوت کار دیگر، پرده برمی دارد و این بزرگترین خطری است که برای نجات جان همنوعانش به جان می خرد.

حافظ در عین درد و غم تنهایی در این عالم خاکی پر از ظلم و ستمگری و ظلمتی که بر محیط حاکم است، نوای ناامیدی سر نمی دهد. از گشایش و خلاص نهایی اظهار یاس نمی کند، همنوعانش را مایوس نمی کند و می گوید.

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور ونشان ستم نخواهد ماند

بختیار می گفت ببینید که هیچ شاعری نه مثل حافظ و نه به اندازه حافظ از قهرمانان شاهنامه فردوسی و از عظمت کسری و حشمت پرویز تجلیل نکرده و حسرت نبودنشان را نخورده است.

درست است که شاهنامه فردوسی شناسنامه ملت ایران است، ولی باید قبول کرد که دیوان حافظ جلد دوم این شناسنامه و بیوگرافی ملت ایران است.

قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش

ز کاسه سرجمشید و بهمن است و قباد

اما این هم کلام بختیار است که این شاعر مبارز، این ایرانی پاک و پاکیزه نهاد ، لذت های زندگی را هم قدر می داند، «سهی قدان سیه چشم ماه سیما» را البته همراه با گل و باده گلرنگ گلبیز دوست دارد.

این کلام بختیار بود در مورد حافظ. به اعتقاد من بختیار در سرحد امکان کوشیده بود تا به منزلت صعب الوصول این «آدمی» نایاب در عالم خاکی نزدیک شود و در این راه مراحلی را هم پیموده بود.

بختیار مطلقا اهل تعصب نبود. تساهل مذهبی کاملی داشت. اهل ریا و تزویر نبود. ایران و فرهنگ و ادب ایران را صمیمانه و از ته دل و بدون تظاهر دوست داشت. مکرر و مکرر میگفت من اول ایرانی هستم بعد مسلمان.

به هرحال مهمترین نکته ای که به اعتقاد من که در مورد بختیار نباید فراموش کرد این است که از نوجوانی و از زمانی که در فرانسه  محصل بود، در راه دفاع از آزادی و دموکراسی قدم گذاشت و تا آخرین لحظه حیات از آن منحرف نشد و حیات گرانمایه را بر سر آن گذاشت.

وقتی بعد از ترور بختیار از طرف بازماندگانش درباره یک شعری که فکر می کردند بر سنگ مزارش حک کنند، مورد شور قرار گرفتم به این بیت که مکرر هم از زبان خودش شنیده بودم ، نظر دادم:

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره این شیوه نسپریم

این را هم باید برای تکمیل نظرم درباره بختیار عرض کنم که حسنین هیکل- نویسنده و روزنامه نگار مصری در همان دوران نخست وزیری بختیار –  نوشت:  بختیار برای نخست وزیری یک کشوری مثل نروژ مناسب تر بود تا ایران.

نظر من در این باره آن قدرها هم از نظر حسنین هیکل دور نیست. چون لطافت طبع بختیار را می دیدم. لطافت طبعی که برای هر انسان مایه آبرو وشرف و عزت است، برای یک مرد سیاسی و مبارز با آنچنان ماجراها، یک نقطه ضعفی به حساب می آمد.

به خاطر دارم روزی را در زمان جنگ ایران و عراق که خبر وحشتناک انفجار موشک در یک بیمارستان و زایشگاه در تهران را خبرگزاری  فرانسه منتشر کرد. انفجاری که چندین تن از مادران و نوزادن را تکه تکه کرده بود. او نشست که اعلامیه تسلیتی بنویسد. من دیدم که از چشمایش اشک به روی کاغذ می چکید.

دقیقا به یاد مصاحبه تلویزیونی حاج احمد آقا خمینی درباره پدرش افتادم، که گفت: روزی که خبر مرگ برادر بزرگم حاج مصطفی را به پدرم دادند عین خیالش نبود. نشست و گفت انالله وانا الیه راجعون.

بختیار، یک چنین مبارزی از این سو، و آن کوه خشونت و بی رحمی از آن سو. این مبارزه ای نابرابر بود.

 

منبع: رادیو فردا