چشم هایم را می بندم آقای خامنه ای وهمراه شما وارد راهروهای کمیته مشترک می شوم. درردای ولایت می روید و خدم و حشم دنبالتان هستند. من مثل همان سی و اندی سال پیش جز قبای آزادی به دوش ندارم.
با هم زندانی شاه بودیم و هم سلول. حالا تبعیدی شمایم. شما در مقام ولایت. من در غربت. آخر ماموران شما به من گفتند: “تو دراینجا غریبه ای. برو گمشو.” باور می کنید در کشور خودم به من گفتند تو غریبه ای. همان غیر خودی. اما شما که رهبر خودی ها هستید، دارید به همان سلولی می رسید که با هم بودیم. چه خوب هم یادتان است. هزار ماشاء اله به این حافظه. من هم مثل سایه دنبالتان هستم. کسی حرفهای شما را کلمه به کلمه ثبت کرده و روی سایت گذاشته. من این نوشته را می خوانم و همراه شما می آیم.
از حمام رفتن گفته اید. یادتان هست چهار نفری ـ با علی و ساسان- باآن صابون های رختشویی خودمان را گربه شور می کردیم؟ چقدر خجالت می کشیدید و چقدر می خندیدیم. در آن فضای ظلمت و زور چقدرخوش بودیم. تحقیر می شدیم. کتک می خوردیم. موهای شما را می گرفتند ومی کشیدند. ساسان را زیر شکنجه به حال مرگ انداخته بودند. وقتی دردهان آن “کمونیست” بادست خودتان غذا می گذاشتید چه برقی داشت چشم هایتان.
همه اینهارا یک بار بطور مختصر تحت عنوان با آقای خامنه ای در زندان شاه نوشته ام. بطور مفصل هم درکتاب خاطراتم هست. از شما چه ینهان می ترسم منتشر کنم و مامورین شماکار دستم بدهند و در این پیری و غربت بلائی سرم بیاورند. هرچند در کتاب من جز چهره سی و چند سال پیش شمانیست.
بله آقای خامنه ای. شما رابه یاد می آورم که دارید زار می زنید و قرآن می خوانید. نگاهتان از پنجره سلول به آسمان است. خدائی را می جوئید که رحمان و رحیم است. و من جوان خام چهارزانو نشسته ام و در رویاهایم روزی رامی بینم که آزادی بیاید. روزی که شما قرآن ونمازتان را بخوانید. من هم شولوخوف و فروغ و شاملو. شما ازکنار “گنبد فیروزه” بگذرید و به مسجد بروید. ما هم در خیابان استانبول ماهی فروش ها را ردکنیم و به باده فروشی “احمد باده” برویم. و همه هم فکر ساختن ایران باشیم. شما آخرت مردم را مراقب باشید و ما هم امروزشان را…
صدای فریادی از زیر هشت می آید و هر دو ساکت می شویم. شما آن فریادها را هنوز به یاد دارید.خودتان گفته اید و یکی نوشته است. چه خوب است سلول و شکنجه و فریاد را فراموش نکرده اید. از بازجویتان هم نام برده اید: منوچهری. بله. یادم هست.
چه جالب آقای خامنه ای. منوچهری بازجوی علیرضا اکبری شاندیزهم بود. او رابه یاد دارید ؟ شاندیز ییلاق معروف و خوش و آب هوای مشهد است. شما هم در ایام سختی و فشار دستگاه می رفتید خانه آنها به پناه. خانم های دو خانه هم با هم رفت آمد داشتند. علیرضا را گرفتند. علی آن چریک مسلمان 18 ساله و ساسان آن فدائی مسلح شش سال زندان گرفتند. همه هم سلولی ها زنده ماندیم من ششماه بعد و شما هشت ماه بعد آزاد شدیم. علیر ضا که بازجویش هم با شما یکی بود، به یک سال محکوم شد. او زنده ماند.
اینها را در سلول 9 همین بندی که شما دارید بازدید می کنید، برایم گفت.نه. نه. زمان شاه نبود. زمان شما بود. شما حالارئیس جمهوربودید و ما هر دو زندانی. دیگر منوچهری و رسولی و ازغندی و بقیه نبودند. حالا “برادر” ها جایشان را گرفته بودند. عجیب است واقعا آقای خامنه ای. عجیب است. این بار بازجوی من و علیرضا یکی بود: “برادرحمید”. شما او را خیلی خوب می شناسید. آقای ناصر سرمدی پارسا را می گویم. وقتی شنیدم سربند قتل های زنجیره ای چنان سرش داد زده اید که سکته کرده دلم بیشتر بحالش سوخت. شکنجه آدم ها برای رسیدن به قدرت و “سکته زدن” در برابر قدرت بزرگتر. تازه به قول شما معتقدین جواب آن دنیایش هنوز مانده است.
بله آقای خامنه ای شما سرکسی داد زده بودید که مراسه ماه تمام شکنجه داد. به زوروادارم کرد مدفوعم را بخورم. خدائیش منوچهری و دوستانش این کار ها را نمی کردند. می کردند؟ “برادر حمید” شبیه این رفتار را هم با علیرضا اکبری کرد. زندگی مرا زنده نگه داشت، اما علیرضا را اعدام کردند. جرمش؟ خوب معلوم است همه ما “جاسوس” جائی هستیم. قصدبراندازی داشته ایم. فساد جنسی داریم… و…
خوشمزه اینجاست آقا ی خامنه ای که من و علیرضا طبق خط و ربط سیاسی جریانی که به آن وابسته بودیم از” انقلاب شکوهمند اسلامی” دفاع می کردیم. جانانه دفاع می کردیم. درست مثل رحمان هاتفی. آن جوان چشم سبز موخرمائی حتما یادتان هست. سال 55 با هم آمدیم خانه شما در کوچه فریدونی مشهد. چه سادگی و روحانیتی داشت آن خانه. یک نوکر بیشتر نداشتید که بعدا ملک الشعرایتان شد. شما و رحمان سه چهار ساعتی با هم بحث کردید. وقت خداحافظی، درست درچهار چوب در بازوی مرا گرفتید و آهسته گفتید:
- جوان نازنین با سوادی است، حیف که کمونیست است…
آن جوان نازنین هم تا لحظه آخر نه تنها از انقلاب دفاع کرد، که دفاع از انقلاب را هم تئوریزه کرد و عجبا گیر “برادر حمید” افتاد. و او بامشارکت “برادر مجتبی” چنان بلائی سرش آوردند که صورتش را با ناخن درید و بعد رگ هایش را با دندان جوید.
به آذین که در سلول کناری من خبری راشنید، مدت ها با صدای بلند می گریست. محمود اعتماد زاده ـ به آذین- را می دانم که خوب می شناسید. کلی در باره اش حرف زدیم. بعد ها هم که ترجمه هایش را از شولوخف برایتان آوردم خواندید ونکاتی را از آنها بیرون کشیدید که راستش حظ کردم. مرتب هم از “نثرمحشر” به آذین تعریف می کردید.
بله آقای خامنه ای. به قول شاملو- که شما اصلا از او خوشتان نمی آید- “روزگارغریبی” شد. شما رئیس جمهور بودید. من در سلولی بودم که در زمان شاه در سلول کناریش با هم بودیم.
شما هنوز دارید از” موزه عبرت” بازدید می کنید که همان “کمیته مشترک” خودمان باشد. در سلول کناری من “به آذین” بود و پشت پنجره پیکر بیجان رحمان هاتفی را انداخته بودند. نه من، نه به آذین، نه رحمان و نه علیرضا هیچ جرمی نداشتیم جز اختلاف عقیده با حکومت شما. همین. آن سه نفر دیگر نیستند و مرا ازخانه ام بیرون کرده اند.
شما دارید هنوز از موزه عبرت بازدید می کند. از کنار مجسمه منوچهری و ازغندی می گذرید. دارند یک زندانی را شلاق می زنند، سر دیگری را درحوض کرده اند و شمابه خاطر دارید کسی را از میله ها آویخته بودند….
اینها را می بینید وسر تکان می دهید به افسوس و می گذرید. کسی نیست که از او بپرسید:
- در فاصله 1357 تا 1380 که کمیته مشترک موزه عبرت شد، دراینجا چه خبر بود؟ سراغ برادرها”حمید” و”مجتبی” و “محمود” و “رحیم” وبقیه را بگیرید. شاید کسی باشد به شمابگوید این”برادر” ها روی منوچهری و حسینی و رسولی را سفید کردند. شاید به شمابگویند که صدای فریادی که در زمان شاه از اتاق شکنجه می شنیدید، بلند وبلندتر شده بود.
همه هم سلولی هایتان که مخالف رژیم شاه بودند، زنده ماندند. شماو علیرضا و اکبری شاندیز و رحمان هاتفی و به آذین که از سران گروههای مخالف شاه بودید، زنده ماندید. و حالا شما و من مانده ایم. خانه کوچک کوچه فریدونی تبدیل شده به کاخ. هرسال شاعران دسته دسته می آیند و در وصف شما شعر می خوانند. یادتان می آید که زمانی درمجلس شعر امیری فیروز کوهی، مهدی اخوان ثالث و شفیعی کدکنی می نشستید ؟
خودتان برایم تعریف کرده اید. برای من که شانسی زنده ام. اگر به موقع نمی آمدم بیرون حتما کلکم را کنده بودند. برادر سعید مرتضوی که می گویند قاضی محبوب شماست به من گفت: “بیخود به تو رحم کردیم و زنده ماندی. هنوز هم دیر نشده است.“
آقای خامنه ای! شما کسانی راکه نام بردم می شناسید. و ما نام های نخستین یک فهرست بلند تمام نشدنی هستیم که می شناسید و نمی شناسید. از گاکیک آوانسیان شروع کنید و بیائید جلو. چند هزار نفری می شوند که اعدام شده اند، سال های دراز زندانی بوده اند، از سر ناچاری کشور خود را ترک کرده اند، بیکارند، خانه نشین اند و اغلب از بهترین فرزندان ایرانند.
شما را به خدائی که عشق ورزی تان را با او شاهد بوده ام، تنگ غروب های سلول همین کمیته مشترک گریه می کردید که منوچهری ها و رسولی ها و ازغندی ها بروند و به جایشان برادر حمیدها ومجتبی ها و رحیم ها بیایند؟ کافی بود از بلندگوی کمیته مشترک صدای اذان بلند شود و جای فریادهای مستانه شبهای رسولی را بگیرد؟ باتغییر اسم شکنجه به ”تعزیر” همه چیز حل می شد؟ اینها را می خواستید؟
بعد هم بیست سال و اندی تاریخ کمیته مشترک را که شده بود “زندان توحید” و “بند 3000 اوین” خط می زدند و اسمش را می گذاشتند “موزه عبرت” همه چیز را حل می کرد؟
شما دارید در میان بادمجان دور قاب چین ها کمیته مشترک را ترک می کنید. من می روم وگوشه همان سلول که با هم بودیم، می نشینم. چشم های خیسم را می بندم. بر این جهان تلخ می بندم. نگهبان در را قفل می کند. شما می روید که کارجهان رافیصله بدهید. چقدر دلم می خواهد شما بر گردید. علی و ساسان هم بیایند. چهار نفری گرد سفره بنشنیم و طرحی نو در اندازیم:
- نه.نه. بچه ها نشد. قرارمان این نبود. هرکدام از مابه قدرت می رسیدیم حتما کاردو حکومتی راکه این زندان را برپا نگه داشتند می کردیم. شاید هم بدتر. به اسم دین، خلق، آزادی و… اسم ها عوض می شد و رسم ها باقی می ماند. نه. بیائید فراموش کنیم. قول بدهیم هر کدام به قدرت رسیدیم، همان روز بگوئیم همه زندان ها را مبدل کنند به گلفروشی، باده فروشی، کتابفروشی و نماز خانه. درآنجا گل آزادی بفروشیم. باده عشق بنوشیم. کتاب قانون بفروشیم. همه عقاید و مذاهب را دعوت کنیم تا به درگاه خدای خویش سجده کنند. باده نوشان رکعتی نمازبخوانند و نمازگزاران قطره ای می بنوشند تا تکه های پراکنده ایران به هم برسد. آخر این چه دیاری است که هم باده نوشان در قدرت ما را می کشند و همه مومنین بر مصدر؟
حالا شما رسیده اید به مقر فرماندهی خود. ناهار نوش جان می کنید. سر بر سجاده می گذارید و کمیته مشترک و موزه عبرت را فراموش می کنید. و من گوشه همان سلول نشسته ام و تا ابد زار می زنم. تا روزی که آزادی درکشورم بال بگشاید، قانون حاکم شود، قدرت در انحصار کسی نماند، هیچ کس در کشور خود غریبه نباشد….
خواهش می کنم در را باز نکنید. بگذارید در اشک وآروزی خود غوطه بزنم.