کودک بااستعداد من…
برانیسلاو نوشیچ
برگردان: سروژ استپانیان
من در پیشبینی وقایع و پدیدهها استعداد عجیبی دارم که خودم هم از آن سخت در شگفتم. مثلاً درست پنج ماه بعد از ازدواجم توانسته بودم پیشبینی کنم که صاحب چند تا بچه خواهم شد.
بچهٔ اولم پسری بود با چشمهای آبی که رنگ چشمهایش رفتهرفته تیرهتر، سپس سبز، آنگاه قهوهئی و سرانجام کاملاً سیاه شد.
بچهٔ وحشتناکی بود که هوسهای عجیب و غریبی داشت، مثلاً از کندن موهای سبیلم سخت محظوظ میشد و من، همان جور که بهزحمت از چکیدن اشک چشمم جلوگیری میکردم ناچار بودم درد این عمل را با بردباری فراوان تحمل کنم، چرا که مادرزنم اعلام کرده بود پدری نیست که از کنده شدن تارهای سبیلش بهدست فرزندش نهایت لذت را نبرد. و البته بهنیّت آن که لذت بیشتری نصیب من بکند با تکرار جملهٔ: «بکش! بکش! باز هم بکش!» نورچشمی را بهادامهٔ فعالیت ظالمانهاش تشویق میکرد.
در واقع این هنوز اول عشق بود. همان طور که میدانید، بیشتر گرفتاریهای هر بچهئی در این مرحله از زندگی نصیب مادرش است، گیرم سر چند سال پسرم آن قدر بزرگ شد که همهٔ گرفتاریهای مربوط بهتعلیم وتربیت او بهگردن پدرش – یعنی بهگردن من بیچاره – افتاد.
وقتی میگویم «گرفتاری»، خیال نکنید خواستهام فقط حرفی زده باشم. خیر. وقتی گفتم، خودتان تصدیق خواهید کرد که راستی راستی یک مشت گرفتاری واقعی درمیان است:
تا زمانی که پسرم با شجاعت سوارکاران ماهر از روی پرچین مردم میپرید بهخودم تسلی میدادم که عوضش در آینده همانند هانیبال از بالای جبال آلپ عبور خواهد کرد. تا زمانی که از روی کلّهٔ خودم جست میزد بهمیلوشا وُینوویچ تشبیهش میکردم که از روی سه تا اسب که شمشیرهای مشتعل بهقاچ زین آنها نسب شده بود میپرید. تا زمانی که تخممرغهای همسایه را میدزدید بهدل خودم وعده میدادم که سرانجام روزی همچون ناپلئون فاتح بزرگی از آب درمیآید.
اما بهزودی دست بهچنان اقداماتی زد که دیگر کمترین محل امیدی برایم باقی نماند، زیرا در هیچ زمینهئی اعمّ از سیاست یا علوم یا هنرها نمیتوانستم همتای قابل مقایسهئی برایش بیابم.
مثلاً یک روز زد همهٔ شیشههای پنجرههای همسایهام را شکست. خوب، چه اشکالی دارد؟ بسیاری از مردان بزرگ دنیا در بچّگی زدهاند شیشههای همسایههایشان را شکستهاند. ولی پسرم یک روز دیگر بهترین پالتوی تابستانیم را برداشت قیچی قیچی کرد و از آن پرچمی ترتیب داد. آنگاه لشگر عظیمی زیر این لوا گرد آورد و پس از محاصرهٔ خانهمان فرمان حمله صادر کرد. افراد سپاهش بدون توجه بهپنجرهها و باغچهها و هر آنچه سر راهشان بود قلعه را فتح کردند و با استفاده از حقوق حقهٔ همهٔ فاتحان تاریخ چنان خونریزی وحشتناکی راه انداختند که نگو و نپرس! – یعنی بیرودرواسی کلّهٔ همهٔ جوجههای ما را کندند.
البته این واقعه مرا بهدو علت دچار اندوه عمیقی کرد. یکی آن که پدر این بچهٔ شرور شخص بنده بودم، و دیگر این که جوجههای قتلعام شده بهخود بنده تعلق داشت.
خشم و ناراحتی خودم را با زنم در میان گذاشتم و پرواضح است که او هم بهشدت متأثر شد. همان شب، چنان که وظیفهٔ والدین مغموم و متأثر ایجاب میکند شورائی تشکیل دادیم تا در این باره تبادل نظر بهعمل آریم. همسرم را عقیده بر این بود که نورچشمی بچهٔ فوقالعاده با استعدادی است و از هر لحاظ که فکر کنیم بهخود من رفته است. البته من با عقیدهٔ همسرم مخالفتی نداشتم، گیرم از این میترسیدم که نورچشمی بیش از حدّ ضرورت استعدادهایش را نمایان کند و از طریق بههدر دادن بیهودهٔ استعدادهای خود آتیهاش را بهعنوان یک مرد بزرگ بهتباهی بکشد.
البته بدون تردید من مایل نبودم فرزندم در صف اشخاص غیر مفید و هرزهٔ سرزمین صربستان جا بگیرد، فقط بیم آن را داشتم که استعدادهایش بیش از اندازه رشد کند. من اعتقاد راسخ داشتم که هرگاه استعدادهای او ازحد افزون شود اولاً دیگر هرگز بهمقام وزارت نخواهد رسید و ثانیاً ممکن است دست بهجعل احکام مصادره یا اوراق بهادار بزند یا بهعنوان یک مقام مسئول عالماً و عامداً بهتنظیم یک مشت حسابساختگی و قلابی بپردازد و از این طریق قسمتی از مالیات دولت را بالا بکشد، یا این که علیه دوستان خود گزارشاتی بدهد و خلاصه، همان اعمالی را انجام بدهد که مردان با استعداد صربستان صبح تا شب مرتکب میشوند. – البته هر کسی که دارای چنین استعدادی باشد بیدرنگ بهشغل بخشداری یا ریاست انجمن شهر یا کارمندی ادارهٔ وصول مالیاتها یا نامهرسانی و یا دستکم صندوقداری یکی از ادارات مالی منصوب خواهد شد، ولی چون من از هیچ کدام این مشاغل خوشم نمیآمد لاجرم مخالف این بودم که پسرم استعدادی بیش از حد لازم داشته باشد.
همان طور که هر گرفتاری و مشغلهئی آرامش هر کی – بهویژه پدر هر بچهٔ با استعدادی را – برهم میزند، من نیز بهخاطر گرفتاریها و نگرانیهای مربوط بهآینده نورچشمی لحظهئی خیالم آسوده نبود. همسرم نیز مثل هر زن با وفا که قسمتی از بار شوهرش را بر دوش میکشد سعی میکرد در گرفتاریهای من سهیم باشد. و اما اولادمان…
او که گویا بهطور قطع از فکر هانیبال یا وُینوویچ یا ناپلئون شدن چشم پوشیده بود، یک روز گربهئی را گرفت توی آب غرق کرد. من مطمئن هستم که هانیبال یا وُینوویچ یا ناپلئون، هرگز گربه غرق نکردهاند.
فکر آتیهٔ فرزندمان مرا واداشت با یکی از معروفترین دبیران کشور بهمشورت بنشینم. او در شورای فرهنگی عضویت داشت و علاوه بر آن عضو تغییرناپذیر همهٔ کمیسیونهای مربوط بهتجدید نظام تعلیم و تربیت، موجد اکثر برنامههای مدارس و عضو افتخاری انجمن تربیت کودک بود. ضمناً در زمینهٔ تعلیم و تربیت کودک آثار بسیاری تصنیف کرده بود که از آن جمله است:
«مادر در نقش مربیّ کودک»، «نقش خانواده در تربیت کودک» (اثر ناتمامی که فقط سه جلدش منتشر شده)، «چگونه میتوان حس وظیفهشناسی یک شهروند را در وجود کودک پرورش داد؟» (یک کنفرانس عمومی)، «اشتباه والدین» (که روی جلد آن این شعار بهچشم میخورد: اشتباهات فرزندان، بازتابی از اشتباهات والدین است!) و آثار دیگری از همین دست.
همین دیروز رفته بودم خدمت آقای دبیر. از این که مزاحم اوقات او شده وقفهئی در کارش که بهقول خود او بهامر تعلیم و تربیت کودک مربوط میشد ایجاد کرده بودم، عذرخواستم.
دعوت کرد بنشینم، امّا بهمجرّد آن که نشستم روی صندلی، خدا نصیب کافر نکند: با فریادی وحشتناک بههوا جستم و بهنحوی وقیحانه دستم را بهماتحتم چسباندم.
آقای دبیر آمد جلو موضع دردناک نشیمنگاه مرا معاینه کرد و با صدای خفهئی گفت:
- آه، خدای بزرگ! ببخشید آقا، هزار بار باید ببخشید… وای از دست این پسر بزرگ من!… نمیدانید چهقدر بازیگوش است آقا… اینهاش، ملاحظه بفرمائید: زیر صندلیتان سوزن کار گذاشته… غالباً این کار را تمرین میکند. استدعا دارم مرا بهبزرگواری خودتان ببخشید…
با اندکی بغض و کینه پرسیدم:
- و شما هم غالباً این فرصت را پیدا میکنید که جهش مهمانهاتان را از روی صندلی تماشا کنید! نه؟
ولی از آنجائی که بههر حال یک «ارباب رجوع» بهشمار میرفتم نه یک مهمان، هرجور که بود آرامش خودم را پیدا کردم و گرفتم روی صندلی نشستم.
بهمجرد آن که توانستم نخستین سؤالم را مطرح کنم شیشهٔ فوقانی دری که بهاتاق بغل دستی باز میشد با طنین زنگداری خُرد شد و یک لنگه دمپائی جلوم بهزمین افتاد. آقای دبیر فریادزد:
- ژیوکو، خدا لعنتت کند! چه کاری داری میکنی؟
سر زیبای کودکی ازمیان شیشهٔ شکسته نمایان شد و گفت:
- داشتم بهطرف مامانم شلیک میکردم، آخه کلید قفسه رو بهام نمیده!
- اللهاکبر! پسر، تو باید خجالت بکشی. مگه نمیبینی من مهمان دارم؟
پسربچه نگاه شادش را بهمن دوخت و ناگهان چنان دهنکجی نفرتانگیزی کرد که هرکس میدید یقین میکرد آن که از دادن کلید قفسه بهاو مضایقه کرده من بودهام نه مادرش.
سرانجام آقای دبیر بعد از تعمق فراوان، دربارهٔ نحوهٔ تربیت فرزندم و کتابهائی که در این باب باید مطالعه کنم سخنرانی مبسوطی ایراد کرد… البته در خلال گفتارش با اصرار فراوان مطالعهٔ آثار خودش را هم توصیهٔ اکید میکرد و میکوشید قانعم کند که در مورد کارهای زشت و بیتربیتیهای پسرم گناهکار اصلی خود منم.
آقای دبیر نامور، هم چنان که دستهای استخوانیش را توی موهای زبر و ژولیدهاش فرو میبرد با صدائی پُراحساس مدام این شعار را که روی جلد شاهکارش چاپ شده بود، با تکیه بهروی یکیک کلمات آن تکرار میکرد که: «اشتباهات فرزندان، بازتابی از اشتباهات والدین است»
درست در همین لحظه صدای طبل کوچکی ازتوی کوچه شنیده شد و لحظهئی بعد گروهی مرکب از حدود پنجاه کودک که مثل سربازها صف بسته بودند از برابر اتاق کار آقای دبیر رژه رفتند. فرزند ارشد دبیر نامور پیشاپیش صف قرار داشت، و پرچمی از یک پارچهٔ سرخ رنگ پیشاپیش صف در اهتزاز بود (و درست در همان دم آقای دبیر متوجهٔ ناپدید شدن یکی از پردههای پنجره شد). هر سربازی یک تکه چوب بر شانهٔ خود گرفته بود و یک کلاه بوقی کاغذی نیز بر سر داشت.
دبیر نامور رفت پشت پنجره ونگاهش را بهصف بچهها دوخت. نگاهش در بدو امر آرام و عاری از نگرانی مینمود لیکن ناگهان رنگش پرید و چهرهاش بهسفیدی گچ شد. با دستهائی که بهسختی میلرزید کشو میز تحریرش را گشود و آه از نهادش برآمد. وحشتزده دستهایش را بهحرکت درآورد و فریاد زد:
- خدایا! وای بر من، وای بر من!
پرسیدم: - شما را بهخدا، بفرمائید ببینم چی شده؟
- همهچی از دست رفت! خدایا، همه چی از دست رفت! شیش ماه تموم شب و روز زحمت کشیدم تا جلد چهارم شاهکارم «نقش خانواده در تربیت کودک» رو تموم کنم؛ تازه ده روز پیش تمومش کرده بودم… فکرشو بکنین: همین ده روز پیش!…
- خیله خب، منتها نمیفهمم واسه چی شما…
- مگه اون همه کلاه بوقی کاغذی رو نمیبینین؟ مگه کشو خالی میز تحریرمو ندیدین؟… خدایا، همهٔ نسخهٔ خطی کتابم تبدیل شد بهکلاه بوقی، رفت رو سر بچهها!… امان از دست این پسرهٔ کرهخر!
در دنیا موجودات زیانبخشی وجود دارند. که درست در این جور لحظهها میزنند زیر خنده. خود من هم جزو این دسته از خلایقم. از ملاقات و مصاحبه با این استاد پرآوازه احساس رضایت میکردم چرا که این مایهٔ دلخوشی برای من بهوجود آمده بود که – خدایا هزار هزار مرتبه شکر! – نورچشمی ارادتمند تخم ترکهٔ یک استاد تعلیم و تربیت نیست. البته درست است که در آن لحظه توانستم جلو خودم را بگیرم و نزنم زیر خنده، اما هر چه کردم نتوانستم از گفتن این جمله خودداری کنم که:
- جناب آقای پُرفسور! بهنظر بنده آقازادهٔ ارشد جنابعالی بچهٔ بسیار با استعدادی است. بهاحتمال قوی در آینده منتقدی شایسته و جدّی خواهد شد، و از همه مهمتر، با تئوریهائی که همین حالا ازشان کلاه بوقی درست کرده بهشدت خصومت نشان خواهد داد.
استاد نامدار تعلیم و تربیت آه سردی کشید و گفت:
- چه میشه کرد؟ خودتون هم میدونین که کوزهگر از کوزه شکسته آب میخوره!
بهخانه که رسیدم خبر بسیار خوشی در انتظارم بود: پسرم از توی دهن مرگ نجات پیدا کرده.
قضیه از این قرار بود که گرچه قاعدتاً نمیبایست بیفتد توی چاه، افتاده بود. میگفتند قصد داشته یکی از همبازیهایش را بیندازد توی چاه، ولی پایش لغزیده خودش افتاده آن تو.
خوب، حالا که نجات پیدا کرده خدا را هزار مرتبه شکر! لابد بعد از اینها آنقدر محتاط خواهد شد که پیش از هُل دادن کسی توی چاه، جاپای خودش را چنان محکم کند که خودش آن تو سرنگون نشود!
برگرفته از کتاب جمعه