داستان مرگ صمد بهرنگی از حوادث عبرت آموز جامعه ایران است. مرگ عادی یک نویسنده که رنگ شهادت می خورد و سرنوشت هزاران جوان رادیگر می کند. حمزه فراهتی در کتاب تازه انتشار خود، این داستان رابه تمامی باز می گوید. بخش اول این ماجرا در شماره قبل روز منتشر شد . ادامه آن را بخوانید.
سال بهتان
حمزه فراهتی
دیگر قادر به تصمیم گیری نبود. بهت زده بود. به نظرش می رسید کابوس می بیند و بیهوده سعی می کرد از دیوارهای خیس و لزج کابوس بگذرد و دوباره به دنیای چند دقیقه قبل برگردد. سربازها به این نتیجه رسیدند که خودشان باید کاری کنند. یکی از آن ها سوار بر اسب راه افتاد تا درجه دار پاسگاه پایینی را با خود بیاورد. درجه دار هم بلافاصله سربازی را به خمارلو فرستاد تا فرمانده گروهان را خبر کند و او در تمام مدت، بی آن که هنوز بداند از آن لحظه ناپدید شدن صمد، زندگی اش ورق خورده و تمام سرنوشت بعدی اش بر آن اساس رقم خواهد خورد، ساکت و بهت زده، روی سنگی نشسته بود و بی آن که بخواهد، یا بتواند که نخواهد، لحظه به لحظه فاجعه در ذهنش مرور می شد. مثل فیلمی تکراری، به انتها می رسید و دوباره شروع می شد. همان گونه که سال های سال، سال های بسیار طولانی، تا هنوز، مثل انعکاس صدا در کوهستان، هزاران هزار بار در ذهنش تکرار شده است. صمد در مسیر جریان بود و او در خلاف مسیر. اگر صمد، وقتی زیر پایش خالی شد، خونسردی خود را حفظ می کرد، اگر تقلا و داد و فریاد نمی کرد و در نتیجه دماغ و دهانش از آب پر نمی شد، اگر دست پاچه نبود و از همان حد شنایی که بلد بود، استفاده می کرد، در آن صورت می توانست چند ثانیه دیگر هم روی آب بماند و با جریان آب به طرف او کشیده می شد. او هم آن قدر شنا بلد یود که بتواند صمد را تا کناررودخانه بکشد. ولی صمد با گم کردن دست و پای خود، مثل هر مغروق دیگری، آن کاری را که نباید بکند کرد.
سربازها چیزی برای خوردن آوردند اما او رد کرد: “خواهش می کنم تنهایم بگذارید!”
فقط می خواست فکر کند. همان طور که در سال های طولانی گذشته، سال های تلخ و سیاه پس از مرگ صمد، هزاران هزار بار در تنهایی خود فکرکرده است که کاش می شد زندگی را نیز مثل پرده سینما به عقب برگرداند تا در لحظه ای که صمد می خواهد همراهی اش کند، بلافاصله بگوید: “نه! نه! نه! تو شنا بلد نیستی. تو غرق خواهی شد و پیچیده در پرچم افتخار جهان را ترک خواهی کرد و در ذهن و روح و روان میلیون ها انسان شیفته به زندگی خودت ادامه خواهی داد، اما با غرق شدنت زندگی مرا سیاه خواهی کرد، مرا زیر بار افترا دفن خواهی کرد، به من این احساس توان فرسا را خواهی داد که برای این به دنیا آمده ام که فقط رنج ببرم و سال های متمادی، سنگین ترین و طاقت فرساترین بارها، بار سنگین اتهام را روی شانه هایم حمل کنم.” و هر بار با روبرو شدن با این حقیقت تلخ که زندگی مثل پرده سینما نیست و هیچ چیزی را نمی توان به عقب برگرداند، مجبور شده است آب دهان خود را، بغض خود را فرو بلعد و تلخ و زهرآگین بیندیشد که کابوس آن لحظه، مثل گوژ با او به دنیا آمده و مثل سرنوشت با او زاییده شده است تا در تمامی لحظات زندگی اش او را همراهی کند.
روز بعد فرمانده گروهان سوار بر اسب سر رسید. همه چیز را پرسید و نوشت. بعد داخل پاسگاه رفت. حتماً از سرباز ها هم سوالاتی کرده بود. او هم چنان بهت زده، روی همان سنگ نشسته بود. ستوان فرمانده گروهان دوباره از پاسگاه بیرون آمد و از او پرسید: “آیا ژاندارمری از آمدن دوستت خبر داشت؟” پاسخ داد که “نه” ستوان سوال دیگری نداشت: “برویم” با لاعلاجی پرسید”پس او؟ می خواهم با خودم ببرمش.” ستوان جواب داد: “معلوم نیست کی بتوانیم پیداش کنیم. من باید بروم و تو هم نباید بیشتر از این اینجا بمانی! پیدا که شد خبر می دهیم” اصرار بیشتر فایده ای نداشت.
سوار بر اسب راه افتادند. راهی را که با صمد آمده بود، بدون او برمی گشت. لحظاتی دردناک، کابوس وار و آغشته به زهر لاعلاجی را طی می کرد. ستوان می خواست با حرف زدن مشغولش کند و او غرق در فکر، دلش می خواست کسی کاری به کارش نداشته باشد. بالاخره پس از گذشت زمانی که به نظرش به درازای یک قرن آمد، به جاده ماشین رو رسیدند و از آن جا یک راست تا خمارلو راندند. سرهنگ اتابکی، رئیس مرزبانی آنجا بود. با او ابراز همدردی کرد. برایش چایی آوردند و سعی کردند دلداریش بدهند. سوار جیپ خود شد و همراه راننده، به تبریز برگشت. جاده پایانی نداشت.
حوالی ساعت پنج غروب به تبریز رسیدند. یک راست پیش غلامحسن رفت و غلامحسن او را به خانه نصرت اسدی برد. ماجرا را شرح داد و هم چنان بهت زده، بی حال و بی حوصله در گوشه ای کز کرد. آن ها هم به چند نفر دیگر از دوستان مشترک شان خبر دادند. فریدون قره چورلو، غلامحسن صدیق، کاظم سعادتی و چند نفر دیگر نیز آمدند. دوباره ماجرا را تعریف کرد. کاظم سعادتی از شنیدن خبر طوری چنگ شد، که همه را به وحشت انداخت. مشت و مالش دادند تا بالاخره حالش کمی بهتر شد. همه بهت زده بودند. کسی نمی دانست چکار باید کرد. نمی دانستند خبر شوم را چگونه به خانواده صمد برسانند. با ارتش چکار باید بکنند. همراه بردن یک نفر شخصی در ماموریت های نظامی، آن هم درمرز ایران و شوروی مسئله ساز بود. شبی بسیار سخت و دردناک بر او و دوستان نزدیکش گذشت. تا صبح لحظه ای نخوابید. بالاخره دوستانش تصمیمی گرفتند: “تو مسئله ارتش را روبراه کن، اطلاع دادن به خانواده صمد بر عهده ما.”
صبح فردا به دفتر لشکر رفت. دکتر کمیلی و استوار درود در آنجا بودند. پس از آن که جریان را توضیح داد، سرهنگ متاسف و ناراحت شده بود ولی برق شرارت و خوشحالی در چشم های استوار می درخشید. درود از رابطه او با استوار های دیگر، به خصوص استوار مهدی زاده ناراضی بود. چند ماه پیش تر از آن، روزی مهدی زاده با رنگ و روی پریده وارد دفترش شد و گفت: “آقای دکتر، به دادم برسید، منتقلم کرده اند” می دانست که اگر پیرمرد منتقل شود، سامان زندگی اش به هم می ریزد. فوری به سرگرد تلفن زد: “شما مهدی زاده را منتقل کرده اید؟” سرگرد بی اطلاع بود. به سرعت راهی دفتر لشکر شد. استوار درود تنها در دفتر نشسته بود. پرسید: “کی دستور انتقال مهدی زاده را صادر کرده است؟” استوار به من و من افتاد: “آقای دکتر، مهدی زاده باید منتقل می شد” دوباره پرسید: “کی دستور داده؟” درود جواب داد: “من تنظیم کرده ام ولی به شما ربطی ندارد. جناب سرگرد امضا می کنند.” بر خلاف عادت، بدون آن که اختیار دست خود را داشته باشد، دو کشیده محکم دم گوش استوار خواباند: “هنوز زود است که بگویی به تو ربط ندارد” پرونده را پاره کرد و بیرون آمد. درود به سرهنگ شکایت برد و سرگرد هم طبق معمول جریان را ماست مالی کرد و موضوع ظاهراً فیصله یافت. اکنون مرگ صمد مناسب ترین فرصت برای انتقام درود بود.
سرگرد به فرمانده لشکر زنگ زد و جریان را اطلاع داد. یک ربع بعد ماشین ضد اطلاعات آمد. او را سوار کردند و به دفتر سرتیپ مهدی هیئت، معاون لشکر بردند. هیئت خود از سران ساواک بود. هر اتفاق “امنیتی” که می افتاد، سرتیپ هیئت رسیدگی می کرد. سرگرد احمدی، رئیس ضد اطلاعات لشکر هم آنجا بود. هیئت آدمی با تجربه و مودب بود. سرگرد احمدی، برعکس، گوش به فرمان و لات بود. بازجویی شفاهی شروع شد. هیئت روی دو نکته انگشت گذاشته بود: اول این که چرا هنگام ماموریت نظامی یک نفر غیر نظامی را با خود همراه کرده است؟ این جرم کمی نبود، ولی در هر حال جرمی سیاسی محسوب نمی شد. و نکته دوم آن که اصلاً همه این ها صحنه سازی بوده و صمد به کمک او از مرز گذشته و به شوروی رفته است. چنین فکری احمقانه بود. حتما صورتجلسه فرمانده گروهان مرزی به دستشان نرسیده بود. از آن گذشته جنازه صمد دیر یا زود پیدا می شد. صرف به میان آمدن اسم صمد نیز موضوع را غامض تر می کرد. میزان و محدوده اطلاعات آنها را نمی شناخت. آیا صمد را می شناسند؟ ایا موضاعات دیگری هم برایشان مطرح است؟ در چند سال گذشته با کسانی رفت و آمد می کرد که ساواک با اکثر آنها مشکل داشت. نمی دانست که اگر خانه گردی کنند، چه پیش خواهد آمد. بالاخره، با اشاره هیئت، سرگرد احمدی از جا بلند شد و او را یکسر به دفتر ضد اطلاعات برد و در آن جا سوالات کتبی شروع شد. این که کی و در کجا با صمد آشنا شده است؟ دوستان و آشنایان دیگر و نحوه آشنایی با آنها؟ توضیح لحظه به لحظه ماجرای غرق شدن صمد؟ آیا صمد شنا بلد بود یا نه؟ چه کسانی شاهد ماجرا بودند؟ بالاخره پس از چند ساعت بازجویی و پر کردن بیش از 40-50 ورق، تصمیم گرفتند برای تفتیش به خانه اش بروند. دوباره او را سوار ماشین کردند و راه افتادند. خانه ای نداشت و در اطاق بغلی مرغداری زندگی می کرد. بلافاصله سراغ کتاب ها رفتند. آن روزها کتاب کاپیتال کارل مارکس به زبان انگلیسی را در دست مطالعه داشت. اول از همه آن را برداشتند و بعد کتاب ها و دست نوشته ها و نامه ها را جمع کردند. روزنامه “اینجه صنعت” چاپ باکو، نظرشان را جلب نکرد. از نظر جسمی و روانی تحت فشار فوق العاده ای قرار داشت. بی خوابی مدام، سیستم عصبی و روانی اش را به هم ریخته بود. یک لحظه چشمش به چکشی افتاد. برداشت و با تمام قوا بر سر خود کوبید. استوار خودش را به طرف او پرت کرد و چکش را به زور از دستش در آورد. سرش به شدت زخمی شده و از جای زخم ها خون جاری بود. برای جلوگیری از اقدامات احتمالی دیگر، دستبند به دست هایش زدند و با کتاب ها و کاغذهایش سوار ماشین کردند و با خود بردند.
در مدتی که در بیمارستان لشکر تحت مراقبت دو مامور ساواک بستری و در عین حال بازداشت بود، نمی دانست بیرون از بیمارستان چه می گذرد. کوچک ترین اطلاعی از این که چه کسانی، چگونه و با چه مضمونی مرگ صمد را به خانواده اش اطلاع داده اند و عکس االعمل دوستان، نویسندگان و روزنامه ها چگونه بوده است، نداشت. نمی دانست در غیاب او، در همان حالی که روی تخت بیمارستان در بازداشت است، سرنوشت آتی اش، در پچ پچه ها، در تصمیمات نامعقول، در تبانی برای اتهام و افترا رقم زده می شود. چند دهه بعد اسد بهرنگی، برادر صمد از یکی از شگرف ترین “کشفیات” خود “پرده” برداشت: «فراهتی پس از “غرق” شدن صمد در آراز به تبریز برگشته و در آن زمان که خانواده و یاران و دوستداران صمد در مرگ او سوگوار بودند، وی ظاهراً به اموراتی مشغول بوده است که طی آن اتفاقی برایش پیش می آید. این امورات و اتفاق هم از قرار نوعی بوده است که مطرح شدنشان باعث از بین رفتن “احترام فراهتی” می گردد.»[اسد بهرنگی، نیمروز شماره 624 بهمن 1379] ذهن یک مفتری واقعاً تا کجاها می تواند پرواز کند؟
روز بعد سرگردی از ضد اطلاعات مرکز به تبریز آمد و بازجویی از او را به عهده گرفت. سرگرد، آموزش دیده و نسبتاً مودب بود. ارام و شمرده حرف می زد. سوالاتش تنظیم شده و دقیق بود. تمام تلاشش متوجه روشن ساختن و کشف دقیق رابطه ها بود: می خواست بداند دوستانش چه کسانی هستند و ارتباطاتش چه مضمونی دارند. به ویژه با حساسیت فوق العاده ای می خواست درباره روابطش با سایر افسران و این که با کدام یک از آن ها رابطه نزدیک تری دارد، بداند. چند ماه پیش از آن دوره شش ماهه رنجری را گذرانده بود که طی آن تمام وقتش را همراه عده ای حدود بیست و پنج نفر، روی تشک های تمرین، دو های چند ساعته و تمرینات صحرایی سپری کرده بود. افراد مزبور را به عنوان دوستان نزدیکش معرفی کرد. سرگرد با حوصله گوش می داد و باز هم در سوال های بعدی اش، فکر و هدف خود را دنبال می کرد. ظاهراً مطمئن شده بودند که توطئه ای در کار نبوده است و در عین حال شکی نداشتند که او تمایلات شدید چپی دارد. وجود کتاب کاپیتال در خانه یک فرد معمولی مسئله آفرین بود تا چه رسد به یک ارتشی. کتاب های دیگرش هم حاکی از گرایشات سیاسی او بودند.
سرگرد بعد از اقامتی دو روزه در تبریز و تکمیل پرونده، به تهران برگشت و دوباره او ماند و سرگرد احمدی لات. پس از بازداشتی دوباره، سر خدمت برگشت.
پس از آزادی از بازداشت فهمید در غیاب او چه غوغایی به راه افتاده و چه داستان ها ساخته و پرداخته شده و ماجرای غرق شدن صمد در ارس، با چه آب و تاب و چه تفاسیری به ماجرای قتل تبدیل شده است. کاظم سعادتی و اسد بهرنگی، برادر صمد، به خمارلو رفته و جنازه صمد را که پس از چند روز پیدا شده بود، به تبریز آورده بودند. جمعیت عظیمی در مراسم کفن ودفن و تشیع جنازه شرکت کرده بودند. او در بازداشت به سر می برد و نمی توانست در مراسم شرکت کند و همین برای کسانی که در جریان قرار نداشتند، شک برانگیز شده بود. کمتر کسی، حتی نزدیک ترین دوستانش، از وضع نابسامان او اطلاع داشت. فقط می دانستند که بازداشت شده است. سرگرد احمدی مرغداری را توقیف کرده بود. شرکایش و حتی “دایی”، کارگر مرغداری را برای بازجویی به ضد اطلاعات کشانده و سگش ساری را پشت انبار مرغداری بسته بودند. وقتی به مرغدار رفت، ساری از کنارش تکان نمی خورد. برای اولین بار در عمرش، ترسیده بود.
ساری را از یک چوپان خریده بود. چوپان، وقتی ساری را می فروخت، اشک در چشم هایش جمع شده و گفته بود: “جناب سروان، به خدا قسم خودم دیدم که روی گرگ پرید و با او جفتگیری کرد.” ساری دو روز اول غذا نخورد. خشمگین و ناراضی بود. هر کسی از جلویش رد می شد، طوری غرغر می کرد که رعشه بر بدن می افتاد. پس از دو روز، فقط نصف شب ها، وقتی مطمئن می شد که هیچ کس آن دور و اطراف نیست، غذا می خورد. تا دو هفته دمش را از لای پاهایش بیرون نیاورد. با زمین وزمان قهر بود. اما بالاخره آرام گرفت، دمش را از لای پا بیرون آورد و یک روز بفهمی نفهمی تکانش هم داد. او با احتیاط جلوتر رفت و دستی به سر و پوزش کشید. ساری عکس العملی نشان نداد. علیرغم یک دنده گی اش به محیط عادت کرده بود. با احتیاط زنجیر را از گردنش باز کرد و کنار کشید. ساری مغرور و بی اعتنا شروع به راه رفتن در محوطه کرد. با وجود این مدت زمانی طول کشید تا با هم دوست شوند. از ان پس، تا از راه می رسید، می دانست که بر سر و کولش خواهد پرید. به رفت و آمد دوستان او هم عادت کرده بود.وقتی نا آشنایی را می دید، بلافاصله گوش هایش تیز می شدند.همین که سلام و احوال پرسی او را می دید، دوباره آرام می گرفت. راهش را می کشید و پی کارش می رفت.
مرغداری که یکی از پاتوق های دوستانش محسوب می شد و به ویژه آخر هفته ها همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود، اکنون دیگر به خانه اموات بدل شده بود. هر از گاهی برخی از دوستانش، پس از تاریک شدن هوا و با رعایت احتیاط سری به او می زدند، چند دقیقه ای می نشستند و می رفتند. او، دایی و ساری تنها مانده بودند.
سال معجزه دروغین
صمد غرق شده بود، نه در استخر باغشمال تبریز، نه در آجی چای. بلکه در دور افتاده ترین نقطه مرزی کشور. نه در مرز ترکیه یا پاکستان، بلکه در حساس ترین و حساسیت برانگیزترین خط مرزی کشور؛ مرز میان ایران با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.
صمد مرده بود. نه جلوی چشم پدر و مادر، نه در کنار فامیل و برادر و یا حتی در کنار یک معلم یا نویسنده و هنرمند، بلکه همراه یک افسر ارتش.
صمد مرده بود. نه در شبی ظلمانی و نه در یک روز طوفانی. بلکه در نیمروزی گرم و روشن از روزهای شهریور ماه، که آسمان چنان صاف و هوا چنان راکد بود که حتی برگی هم تکان نمی خورد.
صمد مرده بود و آخرین همسفر او، در جایی که انبوهی از مردم، روشنفکران و جوانان در تشیع جنازه اش شرکت داشتند، ناپدید شده بود. غیبتی ظاهراً غیر موجه، که اگر نگوییم خشم، حداقل کنجکاوی ها را برمی انگیخت: “آن افسری که می گویند با صمد بود، کیست؟ کو پس؟ کجاست؟”
و مهم تر از همه آن که صمد، نویسنده “ماهی سیاه کوچولو” و “24 ساعت در خواب و بیداری” در شرایطی مرده بود که نسل جدید انقلابی به قهرمانی شهید بیشتر از نان شب نیاز داشت.
بدون تردید، در شرایطی عادی، موضوع مرگ صمد، نمی توانست چندان پیچیده باشد: حادثه دردناکی بود که روزانه به کرات در اینجا و آنجای این کره خاکی اتفاق می افتد، بدون آن که انگشت اتهام به سوی کسی نشانه رود. حتی اگر در آن سفر او غرق می شد و صمد زنده برمی گشت، بازهم به طور قطع آب از آب تکان نمی خورد، کسی انگشت اتهام به سوی صمد بلند نمی کرد، دامنه حزن و اندوه از چهار دیواری فامیل و آشنا فراتر نمی رفت و تخیلات عمومی برای کشف توطئه، ساختن و پرداختن قصه های قهرمانانه و حتی دور از عقل به کار نمی افتاد. شاید هم یکی از معمولی ترین روزنامه ها در صفحه حوادث خود خبر می داد که “یک افسر ارتش به دلیل عدم آشنایی با فن شنا، در رود ارس غرق شد.” اما پیچیدگی شرایط اجتماعی آن دوره، واقعه را پیچیده تر کرد: مضمون داستان های صمد، عدم اعتماد ریشه دار مردم نسبت به رژیم، نفرت و کینه از ساواک و خود کامگی لجام گسیخته ماموران آن، به بن بست رسیدن تلاش ها برای مبارزه سیاسی مسالمت آمیز و به موازات آن نضج گیری فکر مبارزه مسلحانه و چندین عامل بزرگ و کوچک دیگر، مناسب ترین بستر را برای ساخته و پرداخته شدن داستان های شگرف از آن حادثه دردناک و خلق یک قهرمان”اسطوره ای” جدید فراهم آوردند.
صمد به خاطر نوع زندگی اش “قهرمان” نشد. او در دوره ای می زیست که جنبش های مستقل اجتماعی در سطح جهانی و به تبع آن ایران، در هزار توی “جنگ سرد” گرفتار آمده بودند و برای رسیدن به روشنایی، کورکورانه در راه پر فراز و نشیب “انقلاب از طریق اعمال خشونت” قدم می گذاشتند. او به نسلی از مردم کشورمان تعلق داشت که راه خروج از بن بست سیاسی آن دوره را گم کرده و برای کوبیدن سر خود بر دیوارهای بلند اختناق و شکاف انداختن در آن خیز برمی داشت و خود، متاثر از روحیه پنهان اما رو به تسلط آن دوره، در قصه هایی که برای کودکان می نوشت”مسلسل پشت ویترین” را برای باز کردن گره های کور توصیه می کرد. با وجود این در زندگی واقعی، تنها سلاحش قلم و اصلی ترین محتوی کوله پشتی اش، کتاب، دارو و لباس برای کودکان، به ویژه کودکان روستایی بود. او اگر چه خود را، به عنوان انسانی وارسته، وقف نویسندگی و معلمی در روستاها کرده بود و از این نظر می توانست الگوی خوبی برای بسیاری از همدوره ای هایش باشد، اما به هزار و یک دلیل بزرگ و کوچک، در هیچ نقطه ای از تلاقی سرنوشت”جنبش اجتماعی” و “شخصیت” قرار نداشت که بتواند در نقش “قهرمان” و “سمبل مبارزه” وارد صحنه شود. او آغازگرراهی نبود، فکری را نمایندگی نمی کرد و تجربه سیاسی خاصی را عهده دار نشده بود. در نتیجه، در طول دوره حیاتش، هیچ کس به عنوان قهرمان از او یاد نکرد، اما پس از مرگش، هنوز مجلس ختم و چهلم تمام نشده بود که نامش در سرتاسر ایران و حتی محافل ادبی سمت و سو دار جهان، بر سر زبان ها افتاد. در همان دو سه ماه اول، داستان ها و نوشته هایش در بالاترین تیراژها چاپ و در همان سال اول، صدها مقاله درباره اش منتشر شد. از آن پس نیز شهریور ماه هر سال، چندین مقاله به یاد او نوشته می شود. بسیاری از کسانی که او را طی مقالات و نوشته های بی شمار تا “سکوی قهرمانی” مشایعت کردند، نه تنها هرگز در ارتباطی دور یا نزدیک با او قرار نداشته اند، بلکه پیش از آن حتی نامش را نیز نشنیده بودند. آن ها نوشته های خود را بر اساس نوشته های کسانی که خود از نوشته های دیگران الهام گرفته بودند، تنظیم می کردند و اگر چه قصه ها و مقالات صمد را، که تا پیش از آن شاید حتی ورق هم نزده بودند، کلمه به کلمه زیر ذره بین می گذاشتند و جزء به جزء زندگی نامه اش را سبک و سنگین می کردند تا که شاید بتوانند نشانه های “قهرمانی اسطوره ای” را در زندگی روزمره پیش از مرگ او کشف کنند، با وجود این هرگز موفق نشدند شولای قهرمانی را بر زنده او بپوشانند. برخی از آن ها، دامنه تخیلات خود را تا آن سوی مرزهای افترا گسترش دادند و چیزهایی را نوشتند که بعدها وبال گردن شان شد. فقط با وجدان ترین های شان بودند که از او، پس از اطلاع از چند و چون ماجرا، مخصوصاً در زندان شاه، عذرخواهی کردند.
آن هایی هم که صمد را از نزدیک می شناختند، در او، تا پیش از مرگش، نه به چشم یک قهرمان بالفعل یا بالقوه، بلکه جوانی ساده، وارسته و جستجوگر نگاه می کدند که با عشق و علاقه، راه نویسندگی را انتخاب کرده است و خود بهتر از هر کسی می داند که هنوز در آغاز قرار دارد و باید بسیار بیشتر از آنی که تا آن زمان تلاش کرده است تلاش کند.
راز قهرمانی صمد در نحوه مرگ او نیز نهفته نبود: صمد به قهرمان جنیش مسلحانه بدل شد، اما در دوره ای زندگی می کرد که جنگ هنوز تن به تن نشده بود. هنوز فکر مبارزه مسلحانه به آن مرحله از جدیت عملی نرسیده بود که کسی، از جمله صمد، مرگ خود را آگاهانه انتخاب کند. او اگر چه در قصه هایش بچه ها و نوجوان ها را برای گرفتن” مسلسل پشت ویترین” آماده و نشویق می کرد اما خود هرگز سلاحی به دست نگرفت. او مثل حمید اشرف، امیر پرویز پویان، بهروز ارمغانی و ده ها فدایی دیگر، در درگیری مسلحانه و نابرابر “ یک نفر در مقابل یک لشکر” بر خاک نیفتاد، مثل بهروز دهقانی و ده ها نفر دیگر زیر وحشیانه ترین شکنجه ها جان نسپرد، مثل مسعود احمدزاده، علی رضا نابدل و ده ها نفر دیگر، مقابل جوخه اعدام قرار نگرفت، “مخفی” نشد، از این “خانه تیمی” به آن “خانه تیمی” اسباب نکشید، از این شهر به آن شهر نگریخت، کپسول سیانور زیر زبان و اسلحه به کمر به مصاف مرگ نرفت، طعم زهرآگین تعقیب و مراقبت های ساواک و “کمیته مشترک ضد خرابکاری” را نچشید، در تور محاصره گرفتار نشد، مجبور نشد برای ناشناخته ماندن و از این طریق نجات سایر همرزمانش، ضامن نارنجک را بکشد و آن را مقابل صورت خود منفجر کند؛ بلکه، دست و پا زنان، بدون آن که حتی یک لحظه پیش از آن هم فکرش را کرده باشد، در مبارزه ای تلخ با جریان بلعنده رودخانه جان باخت.
در سال های بعد، سال هایی که دیگر “مسلسل پشت ویترین” خاک نمی خورد و “ماهی سیاه کوچولو” خنجر بر دل و روده های “مرغ ماهی خوار” فشرده بود، مبارزین بی شماری، گرفتار در حلقه های تنگ محاصره ساواک، تا آخرین فشنگ شان جنگیدند، زیر شکنجه و مقابل جوخه های اعدام جان باختند، در لحظه دستگیری کپسول های سیانور را بلعیدند و در زندان های طویل المدت، بدون کوچک ترین امیدی برای آزادی مجدد گرفتار آمدند. هیچ کس در نحوه بر خاک افتادن آن ها شکی نداشت. در هویت قاتلین و شکنجه گرهای شان تردیدی نبود. هیچ کدام از آنها مرگ مشکوکی نداشتند. آن ها نه دست و پا زنان، بلکه رو در رو، مصمم و خود خواسته به استقبال مرگ رفتند، اما هیچ کدام، چه از رفتگان و چه از ماندگان، علیرغم باورنکردنی ترین قهرمانی ها، نتوانستند جای صمد بهرنگی را در مقام اول قهرمانی اشغال کنند. چرا؟
اتفاقاً کلید اصلی معما نیز در پاسخ به همین سوال نهفته است.
این درست است که صمد حتی یک ساعت از زندگی ماه های آخر علیرضا نابدل، بهروز دهقانی، همایون کتیرائی، حمید اشرف و صد ها فدایی دیگر را تجربه نکرد. اما در نقطه ای از تلاقی سرنوشت “مبارزه” و “شخصیت” جان سپرد که دیگر تکرار شدنی نبود. دقیق تر بگوییم؛ عنصر قهرمانی نه در خود صمد، بلکه در شرایط آن دوره از مبارزه نهفته بود. دوره گذار به مبارزه مسلحانه و مخفی، که نیازمند یک جرقه یا یک الگوی برانگیزاننده، متحد کننده و یکسان ساز، از جمله در شکل و شمایل یک شهید بود. جریان سیاسی معتقد به مبارزه مسلحانه اما بدون شهید، مثل سرباز بدون تفنگ است. فعالیت سیاسی در این نوع مبارزه، نه رویارویی سلیقه ها و دیدگاه ها، بلکه جنگ میان خیر و شر، حق و ناحق و مهم تر از همه؛ درست و غلط است و چون تکیه اصلی نه بر فکر و سیاست، بلکه حقانیت ناشی از صداقت و فداکاری ست، در نتیجه، آمادگی برای مرگ و از جان گذشتگی شرط اساسی ورود در آن و شهید نماد عملی فداکاری است. آیا این همان فرهنگ شهادت طلبی است؟ در واقع نه. فرهنگ شهادت طلبی ملزومات دیگری دارد. نگاه فرهنگ شهادت طلبی به خود شهادت است در صورتی که مبارزه مسلحانه، نه با خود شهادت، بلکه با نتایج ناشی از آن سر و کار دارد.
واقعیت این است که در جریان غرق شدن صمد، دو حادثه، تقریباً همزمان یا با تاخیر زمانی بسیار جزئی اتفاق افتاد. یکی غرق شدن صمد و دیگری قهرمان شدنش.
تا آن زمان، در میان زندگان هیچ کس دارای “آن شرط لازم” برای ایفای نقش قهرمانی نبود. در میان رفتگان نیز، آن هایی که بر خاک افتاده بودند، از آن جا که به مشی مسلحانه تعلق نداشتند و شهید خودی محسوب نمی شدند، به آن شکل لازم تاثیرگذار نبودند. به این ترتیب، “کالبد بی روح” جنبش نوین، هنوز بی حرکت و در انتظار معجزه بود. معجزه ای که زمینه اصلی آن، به طور غیر منتظره و مثل هر معجزه دیگر، ساختگی و استوار بر توهم، در چرخش آب های تیره ارس اتفاق افتاد، بدون آن که کسی آن را پیش بینی کرده و یا پیشاپیش بر وقوع آن تصمیمی گرفته باشد. حادثه ارس، به خودی خود خاصیت معجزه نداشت. آن چه که در پی آمد و دستی که در واقعیت آن برده شد، معجزه را حاصل کرد: آن هایی که واقعی ترین نیاز جنبش را برای جان گرفتن و راه افتادن می شناختند، بلافاصله با تشخیص لحظه مناسب و درک ضرورت استفاده از فرصت هر چند غیر منتظره اما طلایی وارد عمل شدند تا با تردستی یک شعبده باز ماهر، از دل ماجرای دردناک اما واقعی، داستان مرگی دیگر، مرگی قهرمانانه با خاصیت معجزه را بیرون بکشند: داستانی بسیار ساده که در آن واقعیت مرگ صمد به دلیل عدم تسلط بر فن شنا، حتی به صورت احتمال، مطلقاً مسکوت گذاشته شد و به “سربه نیست” شدن او “توسط رژیم” قطعیتی دروغین بخشید. داستانی که به نیروی سحر آمیز آن، گره بسته گشوده شد و جنبش نوین، در حالی که روح هاج و واج و حیرت زده صمد در آن حلول کرده بود، تکانی به خود داد و آرام ارام به حرکت در آمد.