وقتی درد امان را می برد

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

درد دیسک، کمردرد و سیاتیک این روزها امانم را حسابی بریده است، با این وجود سعی می‌کنم کم نیاورم و برنامه ی روزانه‌ام را، بخصوص در مورد انجام ورزش و نرمش به هم نزنم.

 ماجرای بروز آن حادثه و این درد باید بیشتر از یک چشم زخم باشد، هر چند که امروز به شوخی این مساله را با گرامی مطرح کردم. زمانی که در پی تغییر و افزایش ساعت تلفن صبح بودم و انتقال ساعت صبح به بعدازظهر-ـ به دلیل روز ملاقات ـ- به او گفتم : “وقتی تعریف کرده و توصیه که همراه با زندانیان عادی ورزش صبحگاهی انجام دهم مرا چشم زدی!” او اول صبح که از راه رسیده بود مهدی را زیر هشت فراخواند و از ماجرای دیروز پرسید؛ بحث و فحش و فحش کاری با دفتری. به نظر می‌رسد شروع ماجرا از جانب دفتری و به کار بردن چنان الفاظی، مسوولان زندان را در موضع ضعف قرار داده است. صحبت او با محمودیان هم بیشتر جنبه ی نصیحت داشت و جلوگیری از رویدادها و درگیری‌های مجدد.

 در این مدت کوتاه دو افسر نگهبان از سه افسر نگهبان بند با ما درگیر شده و حرف‌های تند شنیده‌اند؛ اول من و جارویی، دیروز هم مهدی و دفتری. خدا سومین مورد را به خیر کند! حالا باید منتظر ماند و دید چه کسی با هدایتی سرشاخ خواهد شد. شاید هم هیچ‌کس. او فردی میانه رو است و گویا چندان در موضع دفاع ایدئولوژیک از حکومت هم نیست، تنها می‌آید و می‌رود تا سر ماه حقوقش را بگیرد. بسیار محتاط عمل می‌کند در هر دو سوی ماجرا، نه امتیاز چندانی به دوستان می‌دهد و نه سخت‌گیری آن چنانی می‌کند. خلق و خوی نرمی دارد و دستیاری هم با حال و خوش مرام.امروز ظهر که با گرامی در مورد تغییر ساعت و افزایش آن صحبت می‌کردم، دستیارش اگر نبود شاید کار به راحتی پیش نمی‌رفت. به قول مسعود، حسنلو خیلی به زندانی‌ها حال می‌دهد. وی مدتی راننده کامیون ترانزیت بوده و به بلغارستان رفت و آمد داشته و خودش هم آن جا مدتی زندانی بوده است، به علت مشکل پاسپورت و…

 بحث گرامی و مهدی به هر حال به خوبی و خوشی خاتمه یافت. خوشبختانه حرفی هم از محدود شدن برنامه ی ملاقات یا تبدیل ملاقات حضوری به کابینی پیش نیامد. تازه بفهمی نفهمی اوضاع کمی بهتر هم شد. وقتی عموی مهدی به ملاقات او آمد محمودیان توانست دوباره وقت ملاقات به دست آورد و خوشحال در حال رفتن بگوید: “عدو شود موجب خیر اگر خدا خواهد”. احتمالا اگر من هم زنگ نمی زدم و منوچهر خان و عمه مهری به دیدنم می آمدند، می‌شد مساله را به خوبی و خوشی حل و فصل کرد و بدون مجوز راهی اتاق ملاقات شد. حال که بخت با من یار نبوده، باید منتظر باشم و ببینم چه روزی دیدار امکان‌پذیر خواهد شد، پیش از پنجشنبه روز ملاقات، یا همان روز که زمان آمدن رویا و احتمالا مهتاب است.

 بعدازظهر که برای قطعی کردن ساعات تلفن به گرامی سر زدم، احمد آنجا نشسته بود، در این حین داوود هم وارد شد. نه پا درد و کمردرد که امانم را بریده بود، اجازه ی ماندن می‌داد و نه وقت و حوصله ی این کار را داشتم. صحبتم که با رئیس بند تمام شد و قول دلخواهم را که گرفتم فوری خارج شدم. زیدآبادی و سلیمانی هم پس از یک ساعتی بازگشتند. گرامی مغز آنها را به کار گرفته بود، در مورد حزئیات درگیری مهدی و دفتری. انتظار داشت که آن ها او را نصیحت کنند تا حادثه ی مشابهی پیش نیاید. جالب این که زندانیان عادی هم با وی ملاقات نداشتند تا همچون گذشته مرا هم درگیر ماجرای شنیدن مسائل و درخواست های آن ها کند. نماندن من کمک می کرد که پرونده ی درگیری این دو نفر زودتر، در همین حد مختومه شود. مهدی در گفت‌وگوهایش مطرح کرد که وقتی چنان فحش‌هایی از جانب دفتری به کار رفته، عصبانی شده و ناخودآگاه واکنش نشان داده است. زمانی که گرامی گفت باید عاقلانه و منطقی برخورد می‌کردی، او هم پاسخ داد که “در این شرایط نباید انتظاری این گونه از کسی داشته باشید، چون دلیلی ندارد که انسان اختیار خود را از دست ندهد.”

 روزهای پنجشنبه، برای آن گروه که ملاقات مردانه ندارند- و تعدادشان کم هم نیست- روز ورزش و مطالعه است و برای من بیش از همه. اما حادثه پس از حادثه، حالا برنامه‌هایم را حسابی به هم زده است. ابتدا امکان بازی پینگ پنگ را از دست دادیم، حالا هم با این وضعی که پیدا کرده‌ام باید از خیر بازی بدمینتون بگذرم. امروز صبح اول وقت، متوجه شدم که اوضاع جسمی ای بسیار وخیم تر از آن چیزی است که گمان می کردم. وقتی برای ورزش و نرمش به محوطه ی هواخوری رفتم، متوجه شدم که حتی امکان پیاده‌روی روزانه را هم از دست داده‌ام، به هزار درد و مکافات خودم را بیست سی متری جلو کشیدم تا به جایی برسانم که دستگاه‌های بدن‌سازی آماده شده‌ برای انتقال به محل مورد نظر خریداران، قرار دارند. در عمل از خیر پیاده روی که هیچ، از فکر نرمش ایستاده هم که به پا و کمرم فشار می‌آورد گذشتم. از سر ناچاری تنها به نرمش‌های نشسته که فقط بالا تنه‌ام را درگیر می کند پرداختم.

 ورزش که تمام شد دیدم حتی قادر به بازگشت به طبقه ی بالا نیستم. قادر نبودم پله‌های آهنی منتهی به حسینیه را بالا بروم. اما چاره‌ای نبود، هر چند که چند تن از زندانیان عادی زیربغل هایم را گرفتند. شاید همین بالا و پایین رفتن برای مطالعه و نوشتن یادداشت روزانه در حیاط کارم را ساخته است. حالا دیگر حتی امکان ده بیست متر راه رفتن را هم ندارم و باید مسیر حرکت را به چند قسمت تقسیم کنم و در بین راه چند جا بنشینم تا درد فروکش کند و امکان راه رفتن مجدد فراهم آید. اگر وضع به این گونه پیش برود شاید مجبور شوم که درخواست در اختیار داشتن ویلچر کنم. در این شرایط باید فقط به مطالعه کردن بیشتر بسنده کنم و بازی شطرنج با اصانلو و طبرزدی و تخته نرد با محمودیان.

 دیروز وقتی رویا و جمعی از خانواده‌های زندانیان سیاسی به دیدار آقای کروبی رفتند، او شماره‌ تلفنش را گرفت و برای تماس به من داد. امروز ظهر توانستم با کروبی حرف بزنم، بیشتر به این دلیل که بتوانم سفارش خانواده ی طبرزدی را به وی بکنم. حشمت یک دوباری از من خواسته بود به او پیغام دهم که دیداری هم با خانواده اش داشته باشد. رویا ابتدا از طریق تقی، پسرش این پیام را رساند. دیروز نیز با سفارش مجدد من مستقیما ماجرا را با شیخ اصلاحات مطرح کرد. کروبی ابتدا اما و اگری کرده بود، ولی بعد نرم شده بود. از این رو لازم بود که خودم هم توصیه دیگری داشته باشم و ضرورت این اقدام را مستقیم بیان کنم.

 بعد هم به این نتیجه رسیدم که بهتر است امکان تماس تلفنی این دو را فراهم کنم. از حشمت خواستم که در زمان مکالمه ی محدود و در حد احوالپرسی و تشکر من بابت سرزدن به خانواده زندانیان و رسیدگی به امور آنان، او هم سلام و علیکی داشته باشد و درخواستش را خودش مطرح کند. این کار عملی شد. کروبی- با حافظه قوی‌ای که دارد- از ماجرای گذشته گفته بود و دخالتی که سال ها پیش برای سر و سامان دادن به وضع زن و بچه ی برادر شهید حشمت داشته است، البته در شرایط مخالفت پدرش با تحویل دادن نوه‌اش در آن زمان.

 در این میان منصور و مهدی هم آمدند و چند کلمه ای با وی سخن گفتند. باز در زمان گفت‌وگو با اصانلو، کروبی از ماجرایی در گذشته‌های دور صحبت به میان آورده بود. این موارد به خوبی نشان می دهد که حافظه‌اش چه میزان قوی است و چقدر دقیق کار می‌کند مهدی هم می‌خواست که به ماجرایی دیگر اشاره کند، اشتباه پدرش در گفت و گو با وی در خصوص حمایت مهدی از کروبی در انتخابات- در شرایط هواداری اعضای حزب مشارکت از میرحسین موسوی. توصیه کردم که در این خصوص حرفی به میان نیاورد. او هم حرفی نزد و تنها به احوالپرسی پرداخت. معلوم بود که هر دو در سکوت خاطره‌ای دیگر را در ذهن مرور می‌کردند- در مورد خبری که مهدی علیه کروبی در زمان انتخابات روی سایت کار کرده بود و بحثی در این خصوص.

 اما مسعود تمایلی به گفت‌وگو نشان نداد و به انتقال این پیام بسنده کرد که بابت ملاقات دیروز کروبی با خانواده های زندانیان سیاسی از او تشکر شود. احمد هم چند روز پیش-ـ دو هفته قبل-ـ خودش از طریق تلفن همراه مهدیه با کروبی صحبت کرده بود و نمی خواست که دوباره وقت محدود او را بگیرد. در آن پنجشنبه‌ که کروبی تعداد محدودی از خانواده‌ها را به مهمانی دعوت کرده بود- مهدیه همسر زیدآبادی فرصت کرده بود که برود، اما رویا به دلیل فوت و تشییع جنازه عمه ی مادرش از این برنامه جا مانده بود.

 بحث اعتصاب غذای ۱۷ زندانی سیاسی- مطبوعاتی اوین و اعتصاب خشک سه نفر از آنان کماکان یکی از خبرهای روز است. اکنون ده دوازده روزی می‌شود که این اعتصاب ادامه دارد. خبر‌ها حاکی از آن است که پس از حملهٔ دیروز و پراکندن خانواده‌ها، ماجرا پایان نیافته است. در جریان پیگیری‌های بیشتر امروز، ماموران از راه تهدید و ترغیب، و بیشتر ایجاد رعب و وحشت در میان خانواده‌های زندانیان سیاسی تلاش کرده‌اند که آن‌ها را ساکت کنند و مانع مصاحبه‌شان با رسانه‌های برون پایه، به ویژه رادیو و تلویزیون‌های فارسی زبان مستقر در خارج شوند.

 مهدی امروز این خبر دقیق را داد که شکایت پارسال پیش من بابت دستگیری و شکنجه، اکنون نتیجهٔ لازم را داده است و امکان طرح شکایت دیگران نیز وجود دارد. تقریبا تمام دوستان زندانی در رجایی شهر اعلام آمادگی کرده‌اند که وارد این پروسه شوند.

 عصر جمعه ۱۴/۵/۸۹ ساعت ۱۷ حسینیه کارگری، رجایی شهر