برای تغییر یک حکومت چه باید کرد؟

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

تونس: یک نفر از تونسی ها که جانش به لبش رسیده، خودش را آتش می زند، مردم به خیابان می روند و دیگر به خانه برنمی گردند، چون می دانند که اگر به خانه برگردند، دیگر نمی توانند از خانه بیرون بروند. تعداد جمعیت کم کم زیاد می شود و به هشت هزار نفر معترض شهری می رسد، بعد رهبران جهان، از جمله آمریکا و اروپا از مردم تونس حمایت می کنند و سازمان ملل هم دخالت می کند و از دولت تونس می خواهد کشتار نکند. بعد از دو سه ماه، حکومت بن علی اول خانوم را می فرستد خارج، بعد خودش می رود خارج و همه چیز دست مردم می افتد و حکومت تغییر می کند.

چکسلواکی: دو هزار دانشجو در پراگ دست به تظاهرات می زنند تا یاد دانشجویی که خودش را در اعتراض به هجوم تانک های شوروی به پراگ آتش زده بود، گرامی بدارند. این تظاهرات که هر سال برگزار می شد و شعارهای آن هم مشخص بود، مجوز رسمی هم دارد. وسط تظاهرات یکی از دانشجویان بیطرف خواستار بهتر شدن شرایط تحصیل می شود. بعد راهپیمایی انجام می گیرد. وسط راه عده ای شعارهای تند می دهند. پلیس هم آنها را کتک می زند. بعد هنرمندان تئاتر و سینما از دانشجویان حمایت می کنند و یک تظاهرات یک هفته ای اعلام می کنند. خبر کشته شدن یک دانشجویی پخش می شود و مردم شدیدا عصبانی می شوند، حتی اعضای حزب کمونیست هم به تظاهر کنندگان می پیوندند. در همین جریان واسلاو هاول یک حزب مشارکت تشکیل داده و خواستار آزادی زندانیان سیاسی و دستگیری مسوولان فاسد و رشوه خوار می شود. یک روز بعد در تظاهرات 100 هزار نفر و دو روز بعد 200 هزار نفر شرکت می کنند، تلویزیون تصاویر این تظاهرات و درگیری ها را پخش می کند و روز 27 دسامبر در پراگ 600 هزار نفر در تظاهرات شرکت کردند و خواستار پایان سیستم تک حزبی می شوند. حزب کمونیست چکسلواکی مجبور می شود پیشنهاد جبهه مشارکت ملی را قبول کند و دولت استعفا می دهد و واسلاو هاول توسط همان مجلس کمونیستی بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد. تمام کمونیست ها وارد حزب مشارکت شدند و قصه ما بخیر و خوشی به سر رسید.

لهستان: یک کارگر پیدا می کنید که هشت فرزند داشته باشد و دائما اخراج شود. بعد او را اخراج می کنید. او هم برای پیدا کردن شغل یک اتحادیه کارگری تشکیل می دهد. دولت هم بطور طبیعی او را می گیرد، ولی بطور غیرطبیعی او را زنده می گذارد و پس از مدتی آزاد می کند. این کارگر چون بیکار است و دائم اخراج می شود، مجبور می شود دائما رهبری اعتصابات کارگری را بعهده بگیرد. کم کم از این کار خوشش می آید و هر دفعه اعتصاب می کند. کلیسای کاتولیک هم از او حمایت می کند. لخ والسا، کارگر مذکور هم که هشت تا بچه داشت دائما به سفرهای خارجی می رود و هی جایزه می گیرد. دولت هم که خوشش نمی آید یک لخ والسا هی جایزه بگیرد حکومت نظامی اعلام می کند و او را زندانی می کند تا جایزه نگیرد. بالاخره کمونیسم سقوط می کند و او که یادش رفته کمونیست است، رئیس مجلس و بعد رئیس جمهور می شود. بعدا جایزه نوبل را هم گرفت. حالا فقط یک کار مانده بود و آن اداره لهستان بود. او این یک کار را بلد نبود.

انقلاب روسیه: گورباچف که رئیس دفتر سیاسی حزب است، دبیر کل می شود. او به یکی از دوستانش می گوید ما 11 درصد رشد اقتصادی داریم. دوستش می گوید، یک کمی کمتر، گورباچف می گوید سگ خور، 9 درصد، دوستش می گوید، بیا پائین. گورباچف می گوید شش درصد. دوستش می گوید اصلا از این شوخی ها نکن، برو پائین، گورباچف می گوید، سه درصد. دوستش می گوید “ عزیز جان! ما الآن رشد اقتصادی مون منفی یه.” گورباچف دو بامبی می زند توی سر خودش، می گوید امسال این طوری شدیم؟ چرا؟ دوستش می گوید “ نه رفیق! 38 ساله منفی یه” گورباچف می گوید “ ولی آمارها این رو نمی گن.” دوستش می گوید “ من خودم آمارها رو درست می کنم.” باید اصلاحات کنیم. دوستش می گوید آباریکلا، گورباچف می گوید باید همه چیز شفاف باشه، دوستش می گوید زنده باد. گورباچف تصمیم می گیرد دیگر دروغ نگوید. در عرض یک هفته کمونیسم نابود می شود.

قرقیزستان: عده ای که به افزایش قیمت برق اعتراض دارند، به اداره برق می روند، ولی اداره مذکور بسته است، تصمیم می گیرند به وزارت نیرو بروند، ولی آن وزارتخانه هم بخاطر فساد اداری بسته است و همه شان رفته اند میهمانی. مردم قبض برق را می برند به کاخ ریاست جمهوری و خواستار پائین آمدن قیمت برق می شوند، ولی رئیس جمهور مخالفت می کند، بعد عصبانی می شوند و خواستار پائین آمدن رئیس اداره برق می شوند، موافقت نمی شود، پس خواستار پائین آمدن وزیر نیرو می شوند، باز هم موافقت نمی شود، پس خواستار پائین آمدن رئیس جمهور می شوند. و چون رئیس جمهور پائین نمی آید شروع می کنند به آتش زدن لاستیک ها در خیابان، ماموران هم مردم را می گیرند، مردم هم ماموران را می زنند، یک روز بعد از آغاز انقلاب، مردم به کاخ ریاست جمهوری حمله می کنند، آنها هم به طرف مردم آتش می کنند و از آنجایی که در همه انقلابات اخیر بین 70 تا 80 نفر کشته شده اند، 74 نفر در این درگیری ها کشته می شوند. مردم ساختمان های دولتی را آتش می زنند، ارتش هم تصمیم می گیرد مردم را نابود کند، ولی چون این کار خطرناک به نظرشان آمد، با آنها اعلام همبستگی می کند. کم کم مردم فرودگاه و رادیو تلویزیون و پارلمان و پلیس را تصرف می کنند و برای تصرف جاهای دیگر حرکت می کنند، ولی جای دیگری وجود نداشت. قربانعلی خان، رئیس جمهور هم فرار می کند می رود خانه فامیل هایش شاید حالش بهتر شود، فعلا شهر در امن و امان است.

عراق: اول یک گروه تشکیل می شوند، نیم ساعت بعد همه توسط صدام دستگیر و اعدام می شوند. بعد یکی از دختران صدام با شوهرش دعوا می کنند، چون موضوع دعوا معلوم نیست، مجبور می شوند کشور را بسرعت ترک کنند. بعد مردم تصمیم می گیرند به خیابان بروند، نصف کسانی که تصمیم گرفتند، نصف دیگر را لو می دهند و آنها هم زندانی می شوند. بعد آمریکا تصمیم می گیرد صدام را از بین ببرد. صدام مقاومت می کند. بعد از چند هفته آمریکایی ها حکومت را تغییر می دهند و صدام در یک سوراخ دستگیر می شود.

پاکستان: همه چیز بشکل دموکراتیک پیش می رود. نظامیان بشکل دموکراتیک کودتا کرده و قبلی ها را برکنار می کنند، قبلی ها بشکل دموکراتیک از کشور خارج یا در کشور محاکمه و بشکل دموکراتیک اعدام می شوند. بعد برای تغییر دولت بطور دموکراتیک انتخابات برگزار می شود، و بی نظیر بوتو به شکل دموکراتیک منفجر می شود و شوهرش رئیس جمهور دموکراتیک می شود.

مصر: حسنی مبارک اعلام می کند که دولت را تغییر می دهد، مردم به خیابان می آیند و تظاهرات می کنند. بی بی سی فارسی که خبر تظاهرات ایران را پخش نمی کند، خبر قاهره را پخش می کند. دولت مبارک تعدادی از مخالفان را در خیابان می کشد، مردم هم با سنگ به جان ماموران دولتی می افتند. ارتش اعلام بی طرفی می کند و مراقبت از موزه ها را برعهده می گیرد. آمریکا و اروپا از مبارک می خواهند از خشونت خودداری کند و از تظاهر کنندگان مصری حمایت می کنند. دولت با مخالفان گفتگو می کند، مخالفان هم با دولت گفتگو می کنند. دولت مجبور می شود انتخابات آزاد برگزار کند و مبارک و خانواده می روند هاوائی گل بچینند. اخوان المسلمین هم در انتخابات تعدادی رای می آورد و به همان اندازه در قدرت می ماند، چپ ها و لیبرال ها هم قدرت شان را حفظ می کنند.

کوبا: گروهی از مردم تصمیم می گیرند حکومت را تغییر بدهند. ولی هیچ وقت در این مورد با هم حرف نمی زنند، چون اگر حرف بزنند حتما دستگیر می شوند، چند ماه بعد بخشی از آنها که موفق شده اند زنده به سواحل آمریکا برسند به همدیگر می گویند که با دولت کاسترو مخالفند.

ایران: مردم در انتخابات شرکت می کنند و نامزد مخالف اکثریت آرا را می آورد، در نتیجه رئیس جمهور منتخب رهبر کودتا می کند، همه احزاب رقیب دستگیر و رقبای انتخاباتی در خانه در محاصره می مانند. دولت بجز آب شهر، همه سیستم های ارتباطی را فیلتر می کند. سه میلیون نفر از مخالفان به خیابان می روند و هیچ جایی را آتش نمی زنند و هیچ شعار تندی نمی دهند، با این حال بین 70 تا 80 نفر کشته می شوند. رهبران مخالفان تصمیم به مذاکره می گیرند، اما هم مردم و هم حکومت و هم خودشان با آن مخالفت می کنند. کشور یک سال در بحران می ماند و دهها هزار نفر از کشور می روند. حکومت هفتاد درصد اعضای خودش را به عنوان جاسوس غرب دستگیر یا از حکومت بیرون می کند و تعدادی از کسانی که قبلا جرایم سنگینی انجام دادند به عنوان مسوولان جدید ارتش منصوب می کند. در ارتش دو دستگی بوجود می آید، دسته اول دسته دوم را اخراج می کنند و همه چیز یکدست می شود. در همان حال دولت همه مخالفانش را که اعضای سابقش هستند، متهم به ارتباط با غرب می کند، و در همان حال سعی می کند با آمریکا مذاکره کند، ولی آمریکا حاضر به مذاکره نمی شود. و این داستان ادامه دارد.