آیه های زمینی

نویسنده

مقربان آمریکایی خدا

مارتی لارنی

 

 

صبح قشنگی بود. شاعر حس کرد پایش می‌خارد، جوراب‌هایش را که عوض کرد متوجه حضور تابستان شد. از آن تابستان‌های کوتاه و روشن و سرد فنلاند، گرچه رادیو خبر داده بود که هوا رو به‌گرمی می‌رود.

کار هر شاعر سرودن شعر است. اما شاعر ما در آن لحظه حال و مجالش را نداشت تا در وصف زیبائی تابستان شعری کارسازی کند. با برنامه‌اش جور در نمی‌آمد. شاعر به‌سفارش سردبیرهای دوازده مجله، تابستان‌ها در وصف پائیز، پائیزها در وصف زمستان، زمستان در وصف بهار، و بهار در وصف تابستان شعر می‌گفت. آخر این نظریه در میان ناشران و سردبیران روزنامه‌ها متداول بود که شاعران همواره باید گامی چند جلوتر از زمان حرکت کنند و برای دستیابی به‌شهرت حتی آمادگی ورود به‌جهان دیگر را نیز داشته باشند.

ولی اجازه بدهید برگردیم به‌تابستانی که با ورود خود، ضربه‌های چند تا شعر را دربارهٔ پائیز طلائی، توفان‌ها، پرندگانی که به‌جنوب پرواز می‌کنند و تمام چیزهای دیگری که همراه پائیز می‌آیند، به‌طاقِ ذهن شاعر ما کوبید و در همان حال که داشت بیتی دربارهٔ نخستین یخبندان پائیزی که مرگ را برای حشره‌های نحیف به‌ارمغان می‌آورد، صیقل می‌داد مگسی به‌درون اتاقش پر کشید و بر عرشهٔ‌ بینی او فرود آمد.

غریزهٔ خفتهٔ نژادی شکار در شاعر بیدار شد، گریبانش را گرفت و او را واداشت تا مگس را دورِ اتاق تعقیب کند. مگس که به‌هرحال به‌حدّ و حدود جنایت و خیانت آدمیزاد جماعت آگاهی داشت، به‌شکاف گنجه‌ئی خزید که مواد غذائی در آن انباشته بود. این مگس یکی از آن مگس‌های تُخصِ معمولی خانگی بود که بیش‌تر دوست داشت در میان مردم زندگی کند، چون پس ازهزاران سال موفق شده بود ریزه نانی چند از سفرهٔ عقل انسانی به‌نصیب ببرد.

شاعر در را بست و نشست تا ابیاتی را که دربارهٔ‌ آمدن پائیز به‌ذهنش آمده بوده بنویسد، و آنگاه پدیدهٔ تازه را چنین خواند:

و یخ بندان پائیزی

به‌گرمای اتاق راحتم آرد

حشره‌های ناتوان را.

شاعر ما پس از افزودن چند بیت لازم دربارهٔ احساسات، جابُخاری‌ها، بوسه‌ها، و عشق به‌وطن، دستخط را به‌جیب گذاشت و بیرون رفت. در همان حال مگس مربوطه نیز نیشش را به‌درون قطعهٔ گوشت گاوی که در گنجه بود فرو می‌برد و ثابت می‌کرد که انسان‌ها به‌چیزی جز ویران کردن خود نمی‌اندیشند و بیش‌تر بمب می‌سازند تا مگس کش، و در نتیجه، بی‌گمان کرهٔ زمین در آینده به‌مگس‌ها تعلق پیدا خواهد کرد.

شاعر اشعارش را نزد یکی از سردبیران برد و حوالهٔ ‌دیگری گرفت. سردبیر از او خواست تا دربارهٔ‌ پرندگان مهاجری که فنلاند را ترک می‌کنند شعری بسراید. اما شاعر در راه بازگشت به‌خانه، در خیابان‌های هلسینکی متوجه شد که برخی پرندگان مهاجر درحال وارد شدن به‌فنلاند هستند. البته اختلاف بین وارد شدن و عزیمت آنان زیاد مهم نبود. شاعر روی نیمکتی نشست، دفتر یادداشتش را از جیب بیرون کشید و غرق در انشاء قطعه‌ئی شد که می‌بایست در شمارهٔ‌ پائیز مجلهٔ «دوستان پرندگان» به‌چاپ می رسید.

امّا ناگهان طلسم جادوئی الهام با صدای ناهنجاری که فضا را پر کرد درهم شکست. – در خیابان مجاور، ماشینی که آگهی پخش می‌کرد در بلندگوی خود جار می‌زد که:

دوران خوش ما، تابستان طلائی ما…

شاعر بلند شد، قدم زنان به‌سوی ماشین رفت، و به‌خواندن آگهی پرداخت:

«همراه پرندگان مهاجر، یکی از مقربان خداوند به‌کشور ما قدم رنجه فرموده است. بیائید به‌پارک و به‌موعظه‌اش گوش فرا دهید.»

شاعر را کنجکاوی معمولی به‌‌پارک کشاند. می‌خواست مقرب جدید خدا را که بلندگو با این اصطلاحات درخشان توصیف می‌کرد از نزدیک ببیند:

نه چادرِ آزا آلونزو آلن چادر سیرک بود، نه خودش هنرمند سیرک. کشیشی بود آمریکائی که برادران هم مسلکِ فنلاندی ازش دعوت کرده بودند بیاید به‌فنلاند انجیل جدید را تبلیغ کند.

جلو چادر کشیش بیست‌تا جارچی شکم‌گنده ایستاده بودند و هَوارکشان مردم را به‌داخل چادر دعوت می‌کردند. مردم هم دسته دسته داخل می‌شدند. چون کمتر کسی می‌توانست در برابر وسوسهٔ حضور در بزرگترین چادر دنیا و ملاقات نمایندهٔ خدا بر روی زمین خودداری کند. حاضران که سرِ جاهای‌شان نشستند، بنی زامباخ – قهرمان سابق مشت زنی – از سکو بالا رفت و در همان لحظه، بلندگو، وزنِ او را یکصدوسی کیلوگرم اعلام کرد. زامباخ کُرهٔ بازوانش را نشانِ مردم داد و با لحنی جاهلیِ امریکائی‌وار گفت:

دستهٔ‌ شصت نفرهٔ سازهای بادی ارکستر در سازهای خود دمیدند و طی مدتی که حاضران سرپا ایستاده بودند آهنگ توریدو روبانر را نواختند. آزا آلونزو آلن بر صحنه ظاهر شد. دست‌هایش را با بی‌حالی به‌سوی آسمان بلند کرد. برای خانم‌هائی که در ردیف اول نشسته بودند بوسه‌ئی تلگرافی فرستاد و خوشحالی خود را از این که توانسته است به‌پایتخت زیبای فنلاند سفر کند ابراز داشت. پس از آن دست‌هایش را پائین آورد و درهمان حال صدای هماهنگ «آمین» از نوار پخش صوت فضا را پر کرد.

آزا نیم تنه‌اش را بیرون آورد. پاچه‌های شلوارش را بالا زد و مثل ستارهٔ سینمائی که خمیردندان هم تبلیغ می‌کند با انگشت اشاره‌اش حاضران را نشانه گرفت. بعد، از هر ردیف تماشاگران خواست تا برگردند و نسبت به‌پشت سری‌های خود با این جمله عرض ارادت کنند:

کشیش گفت:

بار دیگر پخش صدا فریاد «آمین» را سر داد.

تماشاگران نشستند و آزا آلونزو آلن موعظه‌اش را آغاز کرد. خبر داد که فضانوردان آمریکائی پس از تحقیقات مفصل به‌این نتیجه رسیده‌اند که بهشت جادارتر از آن حرف‌ها است که پیش از این تصور می‌شد. در حقیقت بازبان بی‌زبانی گفت بهشت آن‌قدر جا دارد که می‌تواند همهٔ کسانی را که از او سرمشق بگیرند و به‌شیطان اعلام جنگ بدهند در خودش جا بدهد. حتی کاکاسیاها هم درصورتی که اول از روح شیطانی رهائی پیدا کنند ممکن است امکانش را پیدا کنند که بهشت را ببینند. بعد از تماشاگران خواست به‌افتخار «خداوند خدا» سه بار هورا بکشند تا مراسم وصول به‌حق انجام گیرد.

آنگاه سی زن جوان در لباس شنا، با گلدان‌هایی که به‌دست داشتند و مثل سطل‌های حاویِ شیشهٔ شامپاین سرد بود ظاهر شدند. گلدان‌ها برای جبران نتایج تورّم دور گردانده شد. یک بار، دو بار، و سه بار. چراغ آخر هم اعلام شد که صرف خرید یک عدد بمب اتمی ترو تمیز خواهد شد. و آزا شخصاً به‌غرش درآمد که «همهٔ وسایل، به‌انضمام بمب اتمی، باید در جنگ مقدس علیه شیطان مورد استفاده قرار گیرد. به‌ویژه برای نابودی شیطان بمب اتمی بسیار لازم و مناسب است، چون در یک چشم به‌هم زدن به‌سوی دروازه‌های باز آسمان پرتابش می‌کند.»

غریو «آمین» دیگری در باد به‌گوش رسید. پس از آن آزا آلونزو آلن، برنامه‌های معجز اثر خود را آغاز کرد. زنی خفته بر بستر را به‌صحنه آوردند. آزا به‌روح شیطانی فرمان داد تا بی‌درنگ بدن او را ترک کند، و روح شیطانی بی‌معطلی اطاعت کرد، چرا که زن ناگهان از بستر بیرون پرید و به‌سمت در خروجی هجوم برد و فریاد کشید:

نمایش ادامه داشت. آزا نیم ساعته بیش‌تر از صد بیمار زن و مرد را با مرخص کردن روح شیطانی و پول جیب‌شان معالجه کرد. چون هر یک از آن‌ها برای معالجهٔ معجزه‌آسا پنجاه فرانک پرداخته بودند.

بنی زامباخ، در تنفس میان برنامه جلو صحنه آمد تا استراحت را برای مرشد اعلام کند و آزا به‌بارِ خصوصی خودش رفت و لاجرعه سه تا گیلاس ویسکی را سر کشید. از مقدار عایدات حاصله سرخوش بود، چون با آن وجوه، در عین حال، هم می‌توانست خرج کند، هم می‌توانست می بنوشد و هم به‌دخترانی که پول‌ها را جمع‌آوری کرده بودند عشقی برساند.

در مدتی که آزا آلونزو آلن، در بارِ اختصاصی خودش ویسکی می‌زد بنی زامباخ برای جماعت قصهٔ‌ پلیسی زندگی خودش را تعریف می‌کرد، که یک‌بار که در غرب طلائی، مست پشت فرمان نشسته بوده متوجه چراغ قرمز نشده و در نتیجه یک مشت از مردمِ پیاده را زیر گرفته و تنها کلمه‌ئی که درآن‌حالت گفته «یا عیسی مسیح» بوده. به‌همین علت پلیس‌هائی که دستگیرش کرده بودند او را با کشیش عوضی می‌گیرند و اجازه می‌دهند به‌سفرش ادامه دهد!

بنی زامباخ موقرانه گفت:

تاجر ثروتمندی که ساس هیجان گزیده بودش با عجله روی سکو آمد، رو به‌‌تماشاگران کرد و گفت:

بلندگوها فریاد برآوردند «آمین!»

حالا دیگر تماشاچی‌ها بیش از پیش به‌هیجان درآمده بودند. شاعر، به‌آرامی از چادر آمد بیرون و راهیِ خانه شد. پشت میز تحریزش که نشست متوجه مگسی شد که سعی می‌کرد از پنجره برود بیرون.

شاعر دریچه را باز کرد تا مگس خارج شود. نفس عمیقی کشید و تقریباً زیر لب گفت:

ترجمه: م. سجودی