وزش بادهای تند در سراسر خاورمیانه عربی امیدها و خوش بینی های تازه به منطقه ما به ارمغان آورده است. تمام منطقه ما، از خاورمیانه گرفته تا شمال افریقا دومین چرخش تاریخی بزرگ خود بعد از جنگ جهانی دوم را پشت سر می گذارد.
برخی نظریه پردازان، و به طور مشخص محافظه کاران نو، و نیز رهبر جمهوری اسلامی ایران، آیت الله خامنه ای، دوست دارند آن را به نوعی پدیده ی انفجاری تعبیر کنند که از مقابله میان اسلام و غرب ناشی شده است. حالیکه دیگران، به شمول من، طور دیگری فکر می کنند. مقاله حاضر چالشی است علیه تمام تعابیر مقابله جویانه از روند جاری تغییر در خاورمیانه.
قصد مقاله این است که مهم ترین پی آمدهای ناشی از روند تحول جاری در حیات داخلی و سیاست خارجی کشورهای دست خوش تغییر را شناسایی و خصلت نگاری کند. از جمله پی آمد این تحول بر روند دموکراسی و نیز بر چگونگی احیای روند صلح خاورمیانه.
این یعنی دموکراسی سازی اما در نهایت
اسلام سیاسی جزء ذاتی روند سیاسی شدن گروه های بزرگی از شهروندان است روند پیوستن آنان به مدرنیته به تاخیر افتاده است. اسلام سیاسی در عمل بخشی از مسیر ملت سازی در منطقه ماست وآن را نمی توان دور زد. با کاربرد زور می توان راه را بر اسلام سیاسی بست و یا آن را به تاخیر انداخت؛ اما این کار راه را بر روند دموکراتیزاسیون نیز می بندد و آن را به تاخیر می اندازد و شهروندان عادی را از سیاسی شدن دور نگاه می دارد. هرچه این راه بندان سخت تر باشد ظرفیت رشد اسلام سیاسی بیشتر خواهد شد.
اگر معنای شهروند شدن چیزی نیست جز سیاسی شدن رعایا ، به معنای برخوردار شدن آنان از حقوق سیاسی، آنگاه باید مطمئن بود که اسلام سیاسی را، بدون محدودیت شدید حقوق و آزادی های سیاسی، نمی توان از ذهن شهروندان به دور نگاهداشته شود.
تا زمانی که اسلام عنصر اصلی و مسلط در ساختار ذهنی “نوشهروندان” باقی بماند این بسیار ساده اندیشانه خواهد بود هرگاه که انتظار داشته باشیم این نوشهروندان آموزه های اسلامی را راهنمای عمل سیاسی و رفتار سیاسی خود،از جمله در گزینش الگوهای راه دهی خود قرار ندهند.
کسانی در غرب که انتظار دارند دموکراسی در خاورمیانه می تواند در یک محیط کاملا سکولار پیاده شود، از نگاه من عملا استفاده از زور علیه اکثریت شهروندان را، به قیمت دست شویی از دموکراسی، توصیه می کنند.
بعد از جنگ اول جهانی ایران و کشورهای مثل ترکیه راه مدرنیزاسیون سریع را بر گزیدند. آنها ارتش را به اهرم اجرای این استراتژی قرار دادند. اما این استراتژی به شکافی عظیم در جامعه دامن زد. یک لایه نازک در میان اقشار بالایی “مدرن” شدند. و بقیه، که عمدتا جامعه مذهبی را تشکیل میدادند، در اعماق در اعصار پیشامدرن درماندند. جامعه به دو پاره ی بیگانه از هم تقسمی شد. شهروندان از هم فاصله گرفتند. نه فقط به لحاظ فرهنگی و نظامات ارزشی، بلکه هم چنین از لحاظ دسترسی به منابع ثروت و قدرت.
انقلاب 1979 در ایران به غلبه اسلام افراطی در ایران منجر شد. علت این امر، علیرغم ادعای اشتباه آلود خیلی ها، در اصل خصوصیات آیت الله خمینی نبود. علت این اتفاق آن بود که اکثریت بزرگ توده های محروم، که عمدتا از لایه های فقیر تر جامعه برخاسته بودند، می خواستند که چنین شود.
به علت استبداد حاکم و شدت عمل ساواک، پلیس مخفی شاه، شهروندان عادی، که احساس می کردند سرکوب شده و نادیده گرفته شده اند، مساجد را تنها مکانی یافتند که می توانستند در آن گرد هم آیند و در آن فضاهویت خود، به مثابه شهروند سیاسی را تعریف نمایند. هرچند درجه این اسلام گرایی بستگی به شدت دیکتاتوری داشته است، معذلک اشتباه است هرگاه تصور شود که اسلام رادیکال فقط محصول شدت دیکتاتوری است.
اسلام رادیکال همیشه در جوامع اسلامی همواره در میان اقشار پیشامدرن وجود داشته است. دیکتاتوری های سکولار به آنها کمک کرده است که از اسلام میانه رو و سایر گرایش های دموکراتیک پیشی گیرند.
به محض آن که اولین ترک خوردگی ها در آن رژیم بیرحم پدیدار شد میلیون ها شهروند با شعارهای ضد مدرن، ضد غربی و اسلام گرایانه، به خیابان ها ریختند و پیروزی “انقلاب اسلامی” را رقم زدند. ایدئولوژی اسلامی در حکومت به اجرا گذاشته شد و قطع پیوندها با غرب پی آمد گریز ناپذیرِ به تاخیر افتادن، و جلوگیری کردن از، شکل گیری شخصیت سیاسی شهروندان شد.
سی سال بعد، از پی انتخابات مشاجره آلود ریاست جمهوری، جمعیت جوان باز به خیابان ها ریختند. منتها این بار با شعار “رای من کو؟”، با خواست “دموکراسی بیشتر”. منتها این تظاهرات همه لایه های مدرن سکولار و اسلام گرایان میانه رو را در بر می گرفت. این تظاهرات، که جنبش سبز نام گرفت و قدرتمندترین و گسترده ترین جنبش اجتماعی ایران پس از انقلاب را رقم زد، در مقایسه با جنبش هایی که به انقلاب 79 منجر شد، خیلی کمتر مذهبی و بیشتر سکولار و بیشتر مدرن و بدون حس نفرت یا خصومت با غرب بود. این تحول نشانه آنست که اشتیاق اجتماعی برای تاسیس یک حکومت مذهبی پا به پای پیشرفت اجتماعی و فرهنگی کم رنگ تر و کم رنگ تر شده است. بنیادگرایان اسلامی به میزان گسترده حمایت اجتماعی خود را در ایران از دست داده است. این روزها آنها به سختی می توانند حتی 10 در صد آراء عمومی را درو کنند. 33 سلا قبل وقتی انقلاب شد فقط 48 درصد مردم با سواد بودند. این رقم حالا 90 درصد شده است. تعداد دانشجویان دانشگاه ها 10 برابر شده و دو سوم آنها هم زن هستند. نرخ شهرنشینی از 47.5 درصد به 72 درصد رسیده که نیمی از آنان مقیم کلان شهرها هستند. شماره تلفن های همراه فعال 54 میلیون و شمار اشتراکات اینترنتی اکنون 8.2 میلیون است. این درجه از پیشرفت اجتماعی، به خصوص در عرصه آموزش و شهری شدن، به شکل گیری برداشت تازه ای از هویت منجر شده؛ هویتی که فاصله خود را از اسلام رادیکال بسود مدرنیته، و به طور مشخص بسود اسلام متسامح یا معتدل، بیشتر کرده است.
سیر طولانی انقلاب اسلامی 1979، به سمت جنبش سبز در 2009، نشانه آنست که اسلام رادیکال در طول زمان قادر به حفظ وزن خود نیست. سرعت از دست دادن وزن از یک طرف به سرعت پیشرفت اجتماعی و از سوی دیگر به مناسبات میان اسلام گرایان معتدل و مدرن و بخش های سکولار جامعه بستگی دارد.
هم بهار عربی و هم انقلاب اسلامی 79 نشان می دهد که در دوره ی گذر از استبدادهای سکولار خودکامه به سوی نظامات دموکراتیک احتمال شکل گیری نوعی نسبت معکوس میان سکولاریزاسیون و دموکراتیزاسیون بسیار بالاست. اگر عنصر مرکزی در بهار عربی تعیین حکومت از طریق صندوق رای باشد، آنگاه قاعدتا ما شاهد پیشرفت اسلام گرایی به بهای عقب نشینی سکولاریسم خواهیم بود. از این روی اگر نگرانی اصلی شما دور نگاه داشتن مذهب از حکومت و جلوگیری از حضور آن در عرصه عمومی باشد، آنگاه باید به نوعی حق رای شهروندان را چنان محدود، و نیز ساختار رژیم سیاسی از یک نظام انتخاباتی نرمال قطعا دور کنید تا راه پیروزی انتخاباتی اسلام گرایان سد شود. البته این محدودیت و اعوجاج برای همیشه پایدار نخواهد ماند. نمونه ایران نشان می دهد که این گونه ارتباط میان حضور مذهب در ساختار ذهنی شهروندان با حضور مذهب در ساختار قدرت سیاسی به تدریج با گذر از اسلام رادیکال به سوی اسلام مدرن تضعیف و کمرنگ می شود. چنین پدیده ای مختص دوره ی گذار از محیط ذهنی بسته ی ماقبل مدرن به یک محیط ذهنی باز و مدرن است. هرچه درجه شهری شدن بالاتر باشد، هرچه سطح تحصیلات عمومی بالاتر باشد، درجه بالاتری از جداییِ دموکراتیکِ دین از حکومت عملی است.
اسلام سیاسی نباید به مثابه یک دستگاه عقیدتی دیده شود که می تواند یک مدل نظام سیاسی پایدار، مطلوب و نهایی را برای همه کشورهای اسلامی عرضه کند عرضه کند. اسلام سیاسی پدیده ای گذراست. پا به پای بسط غیرقابل اجتناب شهری شدن و سطح تحصیلات اسلام سیاسی یا به قبول نظام انتخاباتی نرمال روی می آورد و یا به یک دیکتاتوری نظامی یا غیرنظامی عریان تبدیل می شود. هرچه ائتلاف نیروهای دموکراتیک گسترده تر و قدرت مندتر باشد، هرگاه این ائتلاف بتواند تمام گرایشات لیبرال و سوسیال دموکرات را با تمام اسلام گرایان متسامح و معتدل در برگیرد، آنگاه امکان گذر به یک نظام دموکراتیک عادی بیشتر و دوره گذار کوتاه تر خواهد بود.
نسیم تغییر، که اکنون خیلی ها آن را “بهار عربی” یا “بیداری عربی” می نامند، در حقیقت صدای مردم عادی سیاسی شده ایست که می خواهند شنیده شوند. این یک جنبش مردم عادی است و متوقف کردن آن ناممکن است. این ها مردمی هستند که می خواهند در حیات سیاسی شرکت کنند؛ حتی می خواهند قدرت سیاسی را شکل بدهند. این جنبش ماهیتا دموکراتیک است. از این زاویه فرقی میان مصر، سوریه، بحرین، تونس و یمن نیست. بهار عربی می تواند و شایسته است به “انتخابات آزاد” منتهی شود. راه خیلی هم سر راست نیست. این راه پیش رو خیلی پر دست انداز است. اما راه دیگری نیست. سیستم انتخاباتی “تازه” هرچه باشد در هر حال حکومتی که از درون این تحول برمی خیزد کمی کمتر مدرن اما کمی بیشتر مردم پسند خواهد بود. آن حکومت قطعا کمتر سکولار بوده و اسلام در سیاست،در حکومت،و در عرصه عمومی، قطعا حضور بیشتری خواهد داشت.
به سان انقلاب ایران، در هر انقلابی برنده و بازنده وجود دارد. علیرغم این حقیقت که حکومت های انتخابی بیشترین ظرفیت را در تولید رضایت و همبستگی اجتماعی دارند، معذلک این بسیار محتمل استکه اقشار سکولار حاکم از این تحولات در عمل متضرر شوند. این تنزل جایگاه معمولا تاثیری منفی بر روند سیاسی برجای خواهد گذاشت و تمایل به همکاری با اسلام گرایی معتدل را در میان آنان تضعیف کرده و مانع انزوای اسلام رادیکال نیز خواهد شد. به زبان دیگر اسلام گرایان افراطی معمولا فشار می آورند که اسلام گرایان معتدل حساب خود را از جریان های غیر مذهبی جدا و آنان را از مشارکت در حیات سیاسی محروم و حتی سرکوب کنند. هر جا که اسلام معتدل و اسلام افراطی علیه احزاب غیر مذهبی همدستی کرده اند نتیجه فاجعه به بار آورده است.
این یعنی صلح سازی، اما به معنای واقعی
روز 17 سپتامبر 1978، به دنبال 13 روز مذاکره میان رئیس جمهور مصر، انور سادات، و نخست وزیر اسرائیل، مناخیم بگین، قرارداد کمپ دیوید به امضاء رسید. با این همه درست 33 سال بعد، سالگرد آن رویداد تاریخی با حمله انبوهی از مردم خشمگین مصری به دیوار بتونی مقابل سفارت و خروج هیات دیپلمات های اسرائیلی از قاهره همراه شد. هیات اسرائیلی در عمان، پایتخت اردن، شریک دیگر قراردادهای کمپ دیوید، نیز با رفتار مشابه روبرو شد.
بهار عربی این حقیقت را که “قرار دادهای صلح کمپ دیوید” علیرغم ضمانت آن توسط ایالات متحده، و علیرغم همراهی دولت های امضاء کننده، نتوانست از همراهی توده های شهروندان کشورهای عربی برخوردار شود. انور سادات و جانشین او، حسنی مبارک، ضروری ندیدند که رضایت یا حمایت مردمی که بر آنها حکومت می کردند را پشت توافقات خود با طرف مقابل داشته باشند. آنها مردم را کاملا نادیده گرفتند. دلیل این ولنگاری آن بود که جنبش های ملی گرایانه ی در دوره های پس از جنگ دوم جهانی در خاورمیانه عمدتا بر حمایت اقشار میانی این جوامع متکی بودند. این جنبش ها قادر نبودند که لایه های تشکیل دهنده بدنه اصلی جامعه را با خود همراه کنند. رهبران مصر و اسرائیل قراردادهای کمپ دیوید را در حالی امضاء کردند که طرف اسرائیلی واقعا حمایت اکثریت شهروندان خود را حامی اقدامات خود داشت. اما طرف مصری از چنین سطحی از حمایت اجتماعی برخوردار نبود. و این در حالی بود که اقشار اصلی تشکیل دهنده بدنه جامعه مصری در مسیر بازیافت و باز تعریف هویت خود و آگاهی بر حقوق خود، از جمله حق رای، بودند. یعنی در آن روزها هیچ کس نمی توانست بدون توجه به نگاه و نظر شهروندان، به نام کشور مصر پای اسنادی که به سرنوشت مردم و کشور بازمی گردند، امضاء بگذارد و کارش به مقابله با مردمش نیانجامد. این بدان معنا بود که هرکس که می خواست به نام ملت مصر پای چنان اسنادی امضاء بگذارد می بایست اول به مردم کشور خود مراجعه کند و نظر آنان را دریافت کند.
رویداد موسوم به “کودتای 1953” در ایران و قراردادهای کمپ دیوید تاثیرات بسیار عمیق و سنگین بر ذهنیت ایرانیان و مصریان بر جای گذاشته اند. بدنه اصلی جامعه نه تنها هیچ نقشی در شکل گیری این دو رویداد نداشته اند، بلکه مشخصا در هر دو کشور مورد تحقیر قرار گرفته و نادیده گرفته شده و یا کلا سرکوب شده اند. تصمیم هایی که در 1953 در تهران و در 1978 در کمپ دیوید گرفته شد حتی روند هویت یابی ملیِ شهروندان را در هر دو کشور مسموم ساخت. این رویدادها حتی معنای “غرب” و “مدرنیته” را در ذهن مردمان هر دو کشور باز تعریف و معوج کرد.
هیچ شاهد قابل اتکائی وجود ندارد که رهبرانی که رویدادهای 1953 و 1978 را پدید آوردند واقعا منافع ملی کشور خود را زیر پا گذاشتند. با این همه تاریخ تائید می کند که آن رهبران نتوانستند حداقل حمایت یا رضایت ضرور را در میان اقشار اصلی مردم در کشور خود به دست آورند.
رهبرانی که ضروری نبینند و یا اصلا قادر نشوند لایه های اصلی مردم کشور خود را با تصمیمات تاریخی خود همراه کنند، لزوما به همان مردم در عمل اجازه می دهند که آنها را رهبرانی تصور کنند که منافع ملی را به پای منافع شخصی قربانی می کنند. حتی از این هم بدتر، آنها اجازه می دهند که، از نگاه مردمی که نادیده گرفته شدند، رهبرانی دیده شوند که به بیگانگان متکی هستند و به حرف قدرت های خارجی گوش می کنند. حتی از این هم بدتر، حامیان بین المللی این رهبران در نظر مردم به عنوان “دشمنان کشور” تصویر خواهند شد. با اطمینان باید گفت که هرگاه حمایت ایالات متحده که از دیکتاتورهای حاکم بر ایران و مصر این قدر سرسختانه نبود نفرت از غرب و امریکا هم تا این حد عمیق نمی شد.
افق های تازه ای به روی ملل عرب گشوده شده است. عنصر اصلی دوران تازه ای که شروع شده حضور و مشارکت شهروندان عادی در امور جاری کشور خویش است. هر کس به قدرت برسد، فرق نمی کند، قطعا باید گوش های باز داشته باشد و بتواند به حرف و خواست مردمش گوش کند. این یعنی، هیچ کس، هرچقدر باهوش یا قدرتمند، دیگر نخواهد توانست به نیابت از ملت پیمانی را امضاء کند که اعضای آن ملت را با خود همراه نکرده باشد. از این نظر بهار عربی یعنی آغاز نوع تازه ای از روند صلح. این یعنی هرکس که فرمان حکومت را در قاهره در دست بگیرد، قادر نیست قادر به راندن کشتی حکومت نخواهد شد، مگر آن که مردم عادی را روی عرشه با خود همراه کرده باشد. روند صلح سازی قطعا مقدمتا نیاز به اعتماد سازی خواهد داشت؛ اما این بار این روند اعتماد سازی باید اول بین حکومت و مردم پیش رود و پس آن گاه با دولت متخاصم.
بهار عربی، در عین حال، به معنای شروع دور تازه ای از روند صلح است. اما این بار صلح در معنای واقعی اش: صلح میان مردم و نه فقط میان حکمرانان. صدای “رای من کو”، که از پی انتخابات ریاست جمهوری در ایران شنیده شد، اکنون در سراسر منطقه شنیده می شود.
بهار عربی به معنای آنست که “حکومت آسان” دیگر امکان پذیر نیست. هر دو عرصه سیاست گذاری به مراتب از گذشته پیچیده تر و نامطمئن تر شده است، هم در سیاست خارجی هم در سیاست داخلی. هم از این روست که دعوتِاقشار بالایی، صاحب امتیاز، مدرن و مسلط بر جوامع عربیبه فهم عمیق تر، به بردباری بیشتر، و به تلاش بیشتر برای تطبیق خود با شرایط تازه به آن اقشار و به تمام کشور کمک می کند که این دوره پردست انداز گذار به دموکراسی را با دردهای کمتری پشت سر گذارند. بهار عربی از کشورهای غربی، که در منطقه فعالند، و بیش از همه از اسرائیل، نیز رفتاری مشابه را طلب می کند.
بهار عربی حکومت هایی متفاوت با حکومت های سرنگون شده را روی کار خواهد آورد. متفاوت نه تنها به لحاظ ترکیب، بلکه به لحاظ رفتار با مردم. روزگار روزهایی که صدای مردم خاورمیانه در تصمیم گیری های اساسی ناشنیده می ماند قطعا سرآمده است.