گفت وگو در قهوه خانه

نویسنده

» داستان منتخب هفته

 

اولیس/ داستان خارجی – سالمه صالح، ترجمه رحیم فروغی:

“وقتی به شهر رسیدم، هوا بارانی بود. ده ساعت یک سره باریده بود و هم چنان بی وقفه می بارید.”

این ها را مرد گفت، درحالی که به صورت زنی که روبه رویش نشسته بود نگاه می کرد. از نیم ساعت پیش، دو طرف میزی نزدیک ویترین قهوه خانه نشسته بودند. زن به چشم های مرد نگاه کرد، بعد به ابرهای سفیدی که در آسمان جابه جا می شدند.

“روی تخت دراز کشیده بودم. صورتم رو به پنجره بود. از شیشه آسمان را می دیدم، پوشیده از ابر های خاکستری. بلند شدم. شیشه پنجره را با نوک دماغم لمس کردم. سرد بود. دست هایم اما گرم بودند. او از همان جا که نشسته بود ـ روبه روی بخاری ـ گفت: “هیچ چیز زیباتر از اتاقی گرم در یک روز بارانی نیست.”

مرد دستش را روی میز کشید. سطح جلاخورده آن را با انگشت هایش لمس کرد و حرفش را ادامه داد:

“کسی را نمی شناختم. کسی هم در این شهر بزرگ مرا نمی شناخت.”

زن با صدای آهسته تکرار کرد: “شهر بزرگ”.

“برلین برایم بزرگ بود. مثل پیراهن مادرم که وقتی بچه بودم می پوشیدم و زیر پایم گیر می کرد و روی سنگ های براق و صیقلی خانه زمین می خوردم. بزرگ تر از اندازه من بود. وقتی به شهر می رفتم، در تقاطع ها و چهارراه ها سرگردان می شدم. همیشه اسم خیابان ها را فراموش می کردم. فراموش می کردم کجا می خواستم بروم. تصور کن سوار قطار مترو بودم. در ایستگاهی پیاده می شدم، فقط برای این که دیگران پیاده می شدند. باید چند دقیقه فکر می کردم تا یادم بیاید کجا می خواستم بروم. احساس امنیت نمی کردم. مگر وقتی که در خانه بودم. با او در خانه. در خانه خودم. می فهمی؟”

“نمی فهمم. نمی فهمم. نمی فهمم چرا آن طور بود؟ آن روز شهر خالی بود. ساعت هنوز هشت نشده خیابان ها خالی بودند. آیا برای این که باران می بارید؟”

“باران سه روز و سه شب بارید. در خانه ماندیم. هنوز دو شیشه شیر داشتیم، مقداری هم نان و سبزیجات باقی مانده بود. به چیز بیش تری نیاز نداشتیم. روبه روی پنجره نشستیم. از خانه اش و باغ گلی که داشتند برایم گفت. آسمان پوشیده از ابر بود. وقت های دیگر، منظره خاکستری آسمان، غمی سیاه در من برمی انگیخت؛ اما این بار خوشبخت بودم.”

“هوس گوشه ای گرم، که آدم بتواند پاهایش را در آن جا دراز کند، و یک نوشیدنی داغ، که بدون عجله بنوشد. این ها چیزهایی بودند که می خواستم و نداشتم.”

“دیگر چیزی نبود.” این را زن گفت. “فقط لحظه ای بود که در آن زندگی می کردیم. نه گذشته، نه آینده، نه خاطرات، چیزی غیر از ما نبود. او و من. و خوشبختی مان. خوشبختی وصف ناشدنی مان. یک روز اتفاقی افتاد. نمی دانم چه طور شروع شد؟ آیا تو همه چیز یادت می ماند؟ همه حرف هایی که می گویی یا می شنوی؟”

“همه چیز یادم هست. هیچ وقت فراموش نمی کنم. یادم می آید وقتی شب شد و جایی نداشتم بروم، چه طور احساس ناتوانی کردم. شانزده سالم بود. مادرم گفته بود: برو. بدون دعوا برو. بهتر از آن است که بعد از آن بروی. خانه مان تنگ است، جایی برای خودت پیدا کن. فقط چهار ماه بود که به خانه جدید اثاث کشی کرده بودیم. مادرم گفت نمی توانیم اجاره ای را که روزبه روز بالا می رود، بدهیم. پدرم دیگر کار نمی کرد. کارخانه از هم پاشیده بود و کارگران اخراج شده بودند.”

“اول صبح موضوع برایم ماجراجویی سرگرم کننده ای به نظر می آمد. ایستگاه شلوغ بود. چند نفر جلوی تابلو اعلانات ایستاده بودند و ساعت حرکت و رسیدن قطارها را نگاه می کردند. چند نفر از پنجره، مشغول تماشای قطاری بودند که همین حالا داشت وارد ایستگاه می شد. چند نفر هم چمدان های شان را با چرخ دستی جابه جا می کردند. گاهی تنها به مسافرت رفته بودم. مادرم تا ایستگاه همراهم می آمد. جایی کنار یکی از پنجره ها برایم انتخاب می کرد. بعد نصیحت های تکراری اش شروع می شد: به عمه ات بگو به زودی بسته ای پستی برایش می فرستم. بگو نمی توانم در ماه ژوئن او را ببینم. بگو ایرینا سلام می رساند، بعد از عمل جراحی حالش خیلی بهتر شده. مواظب چمدانت باش. اگر عمه ات را روی سکوی ایستگاه ندیدی همان جا منتظر بمان. حتماً تو را پیدا خواهد کرد. جعبه شیرینی را فراموش نکنی. بعد از کوپه بیرون می رفت و روبه روی پنجره کوپه، روی سکو منتظر می ایستاد تا قطار حرکت کند. دستش را برایم تکان می داد. و من در جواب برایش دست تکان می دادم. وقتی قطار دور می شد و دیگر او را نمی دیدم، فقط لبخند دل گرم کننده اش برایم می ماند و نصیحت های ده گانه اش که خیلی زود، به محض این که پا در غار علاءالدین می گذاشتم و گنج را می دیدم، فراموش شان می کردم. وقتی قطار می ایستاد، ماه رؤیاهایم در چمدان پنهان می شد. عمه ام را می دیدم که روبه روی در واگن منتظرم ایستاده. همین که پیاده می شدم، چمدان را از دستم می گرفت. هنوز یک پایم در قطار بود که بی آن که منتظر پاسخی بماند، پرسش بارانم می کرد. می دانستم یکی دو روز بعد برمی گردم و مادرم را منتظر می بینم . می پرسد گرسنه نیستم؛ چه چیزی خورده ام؛ آیا جوراب هایم را عوض کرده ام. پدرم همین طور که نوشیدنی در لیوانش می ریزد و منتظر می ماند تا کف فرو بنشیند و لیوان را پر کند، موعظه های پیامبرگونه اش را ایراد می کند: “امسال برای تو سال سرنوشت سازی است. باید نمره ریاضی ات را بالا ببری. هم چنین تاریخ. اگر به نتیجه قابل قبولی در امتحانات دست نیابی، در دبیرستان قبول نمی شوی.” به نظر او هر سال، سال سرنوشت بود. آن سال و تمام سال هایی که پشت سر گذاشته بودم.”

“سوار قطار سریع السیر شدم. از درسدن به برلین. بهای بلیت را از پول توجیبی ام که گاهی کنار گذاشته بودم، دادم. وقتی رسیدم باران می بارید. ناگهان عشق شدیدم به ماجراجویی تمام شد. بعد از ده دقیقه پیراهنم خیس شده بود. احساس کردم سرما تا مغز استخوانم نفوذ می کند. نمی دانستم کجا بروم.”

“باران از صبح بند نیامده بود. آن جا نشست. رویش به پنجره بود. حرف نمی زد. من هم با او حرف نمی زدم. دیگر نمی توانستیم با هم حرف بزنیم. به همین سادگی. دیگر توانش را نداشتیم. می فهمی؟”

“نمی فهمم. نمی فهمم چه طور عصبانیتی که حرف های مادرم در من برانگیخته بود، رهایم کرد. و به جای آن اندوه وجودم را فراگرفت. باران نم نم می بارید. نمی دانستم کجا بروم. دوباره حرف های مادرم را به یاد آوردم. “بدون دلخوری برو. بهتر از این است که بعد از درگیری بروی.” سعی کردم با یادآوری این کلمات، عصبانیتم را دوباره به دست آورم تا تقویتم کند، و برای مقاومت یاری ام دهد. اما به جای این، اندوهی عمیق سراغم آمد. و آرزو کردم کاش می توانستم به خانه برگردم. خانه ای که دیگر خانه من نبود.”

“خانه ما اتاق گرمی داشت. با پنجره ای که به پارک و زمین بازی بچه ها باز می شد. آن روز بچه ای آن جا نبود. پیش از ظهر زن جوانی با کودکش از پارک می گذشت. کودک روبه روی تمساح چوبی خیسی پا سست کرد. زن خم شد و آهسته در گوشش چیزی گفت. شال متصل به کلاهش را دور گردنش پیچید. دستش را گرفت و به راه شان ادامه دادند. همه چیز خیس بود. علف ها، کلبه های کودکانه ای که به شکل خانه های سرخ پوستان ساخته بودند، میله های آهنی که بچه ها از آن ها بالا می رفتند، محوطه ماسه ای بازی بچه ها، همه چیز خیس بود. تو چیزی گفتی؟”

زن لحظه ای به مرد نگاه کرد، بعد از پنجره به بارانی که هنوز می بارید، و ادامه داد: “دیگر نمی دانستم چه کار کنم.”

“دنبال جایی می گشتم که از باران در امان بمانم. دریچه گردی در دیواری سیمانی، که آخرین ستون پلی را تشکیل می داد، توجهم را جلب کرد. دریچه شبیه سوراخی بود. مثل دزدها خودم را از آن به فضایی کشاندم که در انتهای انحنای زیر پل خالی مانده بود. آن جا خانه من شد. صبح ها درحالی که بدنم از رطوبت و سرما خشک شده بود، بیدار می شدم. به سمت روشنایی روز بیرون می آمدم. و شب ها دوباره برمی گشتم. چند روز بعد در تونلی که به ایستگاه قطار منتهی می شد، جایی برای روزهایم انتخاب کردم. آن جا می نشستم و دلسوزی دیگران را جلب می کردم. تا این که یک روز گروهی از بی خانمان ها آمدند و تونل را اشغال کردند. فکر کردم خوب است به آن ها بپیوندم. اما این کار را نکردم. فقط فکر کردم. شجاعتش را نداشتم. به ورودی ایستگاه عقب نشینی کردم. هر روز آن جا می نشستم تا رهگذری سکه ای روی روزنامه ای که جلویم پهن کرده بودم بیندازد. از این راه فقط چیزی در حد زنده ماندن به دست می آوردم. شب ها به مخفیگاهم برمی گشتم. به آن لانه موش. با شمعی روشن، و با آتش زدن روزنامه ها و کاغذ هایی که از سطل های زباله جمع کرده بودم گرمش می کردم. هفته ها این کار را ادامه دادم. تا این که یک روز ناگهان کسی سراغم آمد که انتظارش را نداشتم. داستان زندگی ام را روبه روی دوربین تلویزیون برایش تعریف کردم. کسی را همراهم فرستاد تا مرا به خانه جوانان بی خانمان ببرد. آن جا سرگذشتم را تکرار کردم. باید برای بار سوم و چهارم هم تکرار می کردم. مثل قصه ای که ربطی به زندگی من نداشت. مثل داستانی که ازبر کرده بودم. تکرار می کردم. تکرار می کردم. تا خستگی، تا تهوع. بعد از آن حمامی گرم و لباس هایی تمیز پاداش گرفتم. دوباره به مدرسه برگشتم و از آن روز زندگی ام به مسیر دیگری رفت.”

 ”نمی دانم زندگی ام در چه مسیری می گذرد؟ نمی دانم. نمی دانم.”

مرد از ویترین قهوه خانه بیرون را نگاه کرد. باران بند آمده بود. گفت: “باید بروم. همین حالا.” زن لبخند زد و با اشاره ای خفیف اجازه داد.

 

درباره نویسنده

سالمه صالح سال ۱۹۴۲ در موصل عراق به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه را همان جا به پایان رساند و در دانشگاه بغداد به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. سال ۱۹۶۷ در مدرسه عالی هنرهای زیبای بغداد نقاشی را فرا گرفت و سال ۱۹۷۰ در همان مدرسه موسیقی آموخت. روزنامه نگاری را از سال ۱۹۶۱ در روزنامه های عراق شروع کرد و تا سال ۱۹۷۷ ادامه داد. بخش مهمی از فعالیت های مطبوعاتی او به دفاع از حقوق زنان اختصاص داشت. سال ۱۹۷۸ به آلمان مهاجرت کرد. تحصیلاتش را در رشته روزنامه نگاری ادامه داد و سال ۱۹۸۶ از دانشگاه لایپزیک آلمان در این رشته دکترا گرفت. او از سال ۱۹۸۳ در شهر برلین ساکن است.