خانم پشت میکروفن میگوید: “ایستگاه فلان.” نزدیکهای ظهر است، اما همه یکجورهایی گرفته و خوابآلود هستند. هرچند قیافه هیچکس خسته نیست، اما بیحوصلگیها مثل همان ساعتهای آخر روز است که از خستگی، هیچکس حوصله آن یکی را ندارد. همه شانس داریم که یکی یک صندلی برایمان خالی است و قرار نیست مدام چشم بچرخانیم که کجا صندلی خالی میشود.
چند متر آن طرفتر، روی صندلیهای میانی واگن، یکی دارد نخودی میخندد. گیرم یک خورده نخودش بزرگ است و اندازه چاقاله. به اندازه دو، سه کلمهای حرف که دوست کناریاش بزند، ساکت میشود و باز صدای خندهاش بلند میشود. برای آن هیکل باریک و قلمی این صدا کمی عجیب است. بار اول و دوم برای من هم جالب است که یکی میتواند با این حجم صدا و انرژی بخندد. بعدش دیگر از مزه میافتد و تمرکزم را از دست میدهم و هربار مجبور میشوم که سرم را از صفحه موبایل بیرون بیاورم. اما دلم نمیآید بهش اخم کنم. این تنها آدم پرانرژی این جمع است.
در پاتوق من چند خانم نشستهاند. کناری من هم که اصلا انگار نه انگار، سرم در موبایل است، مدام حرف میزند و تعریف میکند. زن میانسالی است با چشمهایی که پفدارد و چند لک ریز در صورتش. دو، سه دفعه اول که صدای خنده دختر بلند شد، نگاهی مادرانه میکند و لبخندی هم میزند. اما بدش نمیآید که یک تذکر مادرانه هم بدهد. به خصوص که هر بار صدای دختر بلند میشود، نگاهی به سمت واگن عمومی و مردهایی که کنار میله جداکننده ایستادهاند، میکند تا ببیند چندتا از آنها به صدای دختر سر برمیگردانند. زن از وقتی آمده دایم در حال حرفزدن است. جوری هم تعریف میکند که انگار با افراد داستانش آشنا هستم. مدام از دخترش میگوید که این روزها اعصاب ندارد. حالا یک جور عجیبی پوست سبزهاش که بیشتر به سیاهی میزند، غمانگیز میشود.
زن: من سن این بچه بودم، یهدنیا آرزو داشتم. عین اسپند روی آتیش بودم. یهجا بند نبودم. این اما هی میگه اعصاب ندارم؛ حوصله ندارم؛ اعصاب ندارم. میخوام تنها باشم.
وقتی دارد از قول دخترش حرف میزند، مدام هیکلش را اینور و آنور تکان میدهد و دستها را در هوا میچرخاند. گاهی هم ابروهایش را که مثل نخ است، بالا میاندازد. به خصوص وقتی میخواهد در مورد تنهاییاش حرف بزند. من نگاهش میکنم، گوش میکنم و وقتی حس میکنم حرفش تمام شده، سرم را دوباره در گوشیام میکنم.
زن: افسرده است انگار. هست یعنی؟ (با کفش طبیاش آرام به کفش من میزند که مثلا حواسم را جمع او کنم.)
باز هم نگاهی به او میاندازم و دوباره سعی میکنم کانکت شوم و ایمیلم را چک کنم. آن طرف هم دختر همچنان همانطور چاقالهای میخندد و صدایش هنوز میآید. این طرف هم زن شروع کرده از زبلیهایش در “لیلی” میگوید که چطور با همه مسابقه میگذاشته و چقدر مهارت داشته. بعد دخترش را با خواهرزاده و دختر خواهرشوهر و چندتایی دیگر از اقوام در و همسایه مقایسه میکند. جوری هم برای تعریف کج نشسته که نصف سهم من از صندلی را گرفته. اینترنت سرعتش افتضاح است. صدای خندههای چاقالهای دختر دیگر بدون مکث و حرفزدنهای بینش میآید. هرچقدر هم میخواهم بهحساب سرخوشی ۲۰سالگیاش بگذارم و شادی سالهای اول دانشگاه، بازهم از تحملم خارج است و من را هم کلافه کرده.
زن هم کلافه شده. اما با آرنج سقلمهای به پهلوی من میزند. آن هم دوبار.
من: هوم؟ جان؟ ببخشید بله؟
زن: چی کارش باید کرد؟ بچه فقط ۱۷سال دارد.
من: کی را؟
زن: (قیافه طلبکار به خودش میگیرد و صورت مادرانهاش عصبانی میشود) برو بابا. تو هم که عین اون خلی. دختر خفه شو دیگه. یه ذره متانت نداری؟ مامان - بابات یادت ندادن توی جمع چطوری بخندی؟ دختر اینقدر جلف؟ اینقدر قبیح؟ صدای خندهات همه مترو را دیوونه کرده. بسه دیگه!
من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر میروم و هر روز آمار کناریهایم را میگیرم.
منبع: شرق، دوم تیر