سهاسیفی
سمیه توحیدلو در “بر ساحل سلامت” می گوید از استادش خواسته شده تا مدلی برای فرهنگ در برنامه پنجم توسعه به دولت بدهد:
از استاد گرامی خواسته اند مدلی برای فرهنگ در برنامه پنجم توسعه بدهند. من هم گفتم بگویید کاری نکنند و هیچ برنامه و سیاستی نداشته باشند. همین شد آغاز دعوا. منظورم این نبود که نمی شود برای بخشهایی از فرهنگ در معنای کلان برنامه داشت. غرضم این بود که هیچ برنامه دقیق، در دست این مجریان ایدئولوژی زده سالم از آب در نمی آید.
منظورم این بود که آنها از ما می خواهند پیدایش یک انسان رام، شیعه ، احمق، آرام و … را برایشان تئوریزه کنیم. فرهنگ یعنی بستن چشم و زبان و حتی یک گوش. باز گذاشتن گوش دیگر برای موعظه.
در جلسه بعدازظهر هم اقتصاددانان معزز اصلا حضور مسایل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی را در برنامه از سر تعارف دانستند و اعتقاد داشتند توسعه اقتصادی همه چیز است.
بدترین اتفاق ممکن
مطابق معمول هر یک شنیه، همایون خیری در “آزادنویس” هفت روز هفته را ارائه داده است که در روز نخست اش و در حاشیه بیانیه اخیر انصار حزب الله می نویسد:
انصار خودشان را هل داده اند به درون کشورهای دیگر، شبیه به القاعده. و این بدترین اتفاقی بود که جمهوری اسلامی میتوانست درگیرش بشود. در واقع انتشار بیانیهی القاعدهای آن هم توسط انصار حزب الله بدترین کار ممکن بود چون اگر تا به حال جمهوری اسلامی توانسته بود فاصلهای میان خودش و القاعده بیندازد، درست همین کاری که صدام حسین هم کرده بود و تا آخر هم ادامهاش داد، حالا به لطف بیانیهی انصار فاصله ی میان جمهوری اسلامی و القاعده دارد برداشته میشود.
تصور من این است که انصار از سرخود میخواهند همه را بگذارند در عمل انجام شده آن هم از طریق اعلام موجودیت بین المللی و اعلام اخوت با القاعده. حکومت متوجه این قسمتش نبوده که وقتی آب از سر این حضرات بگذرد آنوقت یک وجب و چند مترش فرقی با هم ندارد. خوشبختانه نه تنها در زمینهی ترجمهی فارسی بلکه در زمینهی نویسندگی اطلاعیههای القاعده هم به خودکفایی رسیدیم. با یک تیر دو نشان، شاید هم از خمسه خمسه استفاده کرده باشند.
با استفاده از همه راه های قانونی و غیر قانونی
محسن نامجو و ترانه هایش موضوع بحث آمنه شیرافکن در “پنجره ای از آن خود” است:
میان ولوله صداهای عجیب و غریب گم میشوی. ولوم ضبط اگر تا سر حد نهایت نباشد هیچ آهنگها نمیچسبد. بی خیال که همسایهها نفرین نثار طبقه سومیها میکنند. پوشههای آلبوم هی جلوتر می رود، از ترنج به جبرجغرافیا و و یکسر از آنجا به دمادم سبز. محسن نامجو دیوانه است به روایت یک عده یا عاقل. هرچه هست خلاف آمد عادت را خوب میشناسد.
از کاست های اولش که شروع کنی میرود روی اعصاب آدم و تقلیدهای مکرر به خواندن شعرهای نخستین شاملو و بی سبکوارگی اش میماند. پیش تر که می آیی اما کم کم اثر انگشتی از او بر جای مانده است. نمیشود از اطراف تایباد و تربت جام گذر کنی و گوشه های موسیقی مقامی خراسان را ندانی و دوتار را که ولوله به پا می کند و جادوگر است در میان سازها را نشناسی. بعد هم کلی سازهای کوبه ای و مدرن و نیمه مدرن و هر چه دلت بخواهد می ریزد توی اجرای نامجو. ترانه ها اما بهتر اند. تمثیل ها آنقدرهست که چند دقیقه ای بخندی: “ای خاطره ات پونز ، نوک تیز ته کفشم “و …
بماند از ترنج که منتشر شد. پیشنهاد میکنم از تمامی راه های قانونی و غیر قانونی دیگر آلبومَهای نامجو را هر جور شده به دست آورید.
ارتزاق از طریق فاجعه
رضا ولی زاده در “ایستگاه” و احتمالا در حاشیه علاقمندی بلاگرها به نوشتن در باره اخبار داغ اما فاجعه بار و تلخ، و احتمالا در حاشیه پرداختن بلاگرها به موضوع خودکشی مرموز زهرا بنی عامری در همدان چنین می نویسد:
یک اتفاق تلخ تر که در حال حاضر می توانیم در یک نظر یا تنها با مرور یک روز از اخبار وبلاگستان به آن دست پیدا کنیم این است که برخی از وبلاگ ها در رویکرد رسانه ای خود به اخبار حوادث و فجایع انسانی، پیش از هر چیز به عنوان شکاری تازه و دست اول نگاه می کنند و می کوشند تا به عنوان نخستین وبلاگ به انتشار این اخبار اقدام کنند.
در این معادله مرگ زهرا برابر است با مثلا 500 بازدید کننده برای یک وبلاگ. این دسته از وبلاگها دقیقا به همان بیماری یا واکنش دومی که مخاطب ایرانی، در به محاق افتادن خبر از خود نشان می دهد دچارند. آن ها در غیاب خبر فاجعه یا حادثههای شگفت انگیز دچار بی قراری پنهان می شوند.
چطور آدم ها معمولی و بی خاصیت می شوند آدم ها؟
نویسنده “آذرستان” اعتراف می کند که به روزمرگی افتاده است:
سال 78 بود. همین روزها. زنگ زده اند صبح ساعت حول وحوش 8 و بهم خبر دادند که کارم برنده شده. در موزه. جایی که خوابش رو هم نمی دیدم. جلوی اون همه چشم رفتم بالای سن سالن اجتماعات موزه ی هنرهای معاصر و از دست مرحوم حمیدی ، جایزه ام رو گرفتم. هنوز 21 سالم تموم نشده بود. چند هفته ای مونده بود به تولدم و اون روز من یکی از نفرات برتر اولین بینال طراحی بودم. خنده ی از ته دل آقای جعفری رو به وضوح به یاد دارم …
چی به سر آدم ها می آد که با وجود موفقیت هاشون یکهو پس می کشن؟ یکهو ول می کنن و می شن معمولی و بی خاصیت. درست همین شدم. دوسال تمام دست به قلم موهام نزدم و فقط مشق های دانشگاه رو از سر تکلیف انجام دادم. بعد از دو سال و چند ماه آروم آروم شروع کردم. دوره ای تزیینی شروع شد و چند وقتی ، شاید یه سال و کمی ادامه یافت. نقاشی کردم اما نه با اون شوقی که اون سال های پیش از “خواب زمستانی دوساله” ام کار کرده بودم.
قطع سمبل حیات به خاطر نماد مرگ
”امیر رئیسیان” در وبلاگ شخصی اش، از نتیجه مشاهدات اش در گورستان شهر ری خبر می دهد:
مدتی طولانی ست که حیاط کناری حرم حضرت عبدالعظیم در شهرری گورستان اهالی این شهر است و نام” باغچه توتی” را به خود گرفته است. این نام از آن جهت است که در این حیاط درختان توت تنومند و بزرگی بوده اند که مردم شهرری بعد از زیارت به آنجا می رفته اند و توت میخورده اند. و این شاید مهمترین تفریح اهالی این شهر بوده است.
بعد تر، وقتی که قبر گران شد و مطلوبیت قبرهای کنار حرم بیشتر شد و بازار شان بالا گرفت، درختان توت را از جا درآوردند تا جای آنها را صاف و آماده کنند برای فروختن قبر! سمبل حیات را کشتند (کندند) تا نماد مرگ را توسعه دهند!
با توسعه آستان حضرت عبدالعظیم این بی اخلاقی پیشرفت بیشتری کرد تا جایی که حتی درختان کوچک و لاغری که دست بالا نیم متر از مساحت باغچه را میگرفتند هم از خاکشان کنده و بیگانه شدند! حالا دیگر باغچه ای در کار نبود! حیاطی لخت با مردگانی که چون پول داشتند در این قبرهای سلطنتی آرمیده بودند!
مردگان وقتی که زنده بوده اند وصیت کرده بودند که بعد از مرگ در این حیاط با صفا خاکشان کنند، تا شاید بیدارانی که توت میخورند فاتحه ای هم برای خفتگان بخوانند! درختان به امید هم آغوشی با این خاک ریشه دوانیده بودند؛ اما جای خود را به نعشهایی دادند که دیر یا زود وقت پوسیدن شان است!
از قضا خالی بودن حیاط موجب کاهش مطلوبیت گورها می شود و قیمت قبرهای سلطنتی کاهش میابد!
شاید تقصیر زبان فارسی باشد
“آزاده عصاران” به بررسی همجنسگرایی در دوره های تاریخی مختلف در ایران و در اثار فرهنگی این کشور پرداخته و در بخشی می نویسد:
میگویندهمجنسگرایی با ورود ترکان(غزنویان و سلجوقیان) در ایران مرسوم شد و بعدها در دوره مغولان تشدید شد. این ترکان مهاجم زندگی نظامی داشتند و مثل صوفیان که شبوروز در خانقاه و مسجد با همجنسانشان در ارتباط بودند، حشرونشر متفاوتی نداشتند.
میگویند آن زمان مستی و از خودبیخودی هم راهی بود برای تجاوز به مردان جوان خوشرو. گاهی عرفان مذهبی هم راه آنها را باز میگذاشت. صوفی عاشق به جوانک زیبا و بیریش و سیبیل میگوید: پسرجان ببین خدا چه نظر لطفی به تو دارد که نیاز و حاجت مرا به تو حواله کرده؟
میگویند همجنسگرایی در دوره پهلوی هم رایج بود اما در ادبیات این دوره منعکس نشده و به دلیل رشد فرهنگ و حضور زن در جامعه ازعادات و رسوم ناپدید شد تا نوع فرنگی آن که ازدواج دو مرد با هم است در اواخر دوره پهلوی دوم به ایران آمد.
اینها را آقای سیروس شمیسا میگوید در کتاب ممنوعشده “شاهدبازی در ادبیات فارسی”. درباره همان کتابها و شعرهایی که از کودکی در مدرسه ودانشگاه به ما گفته میشد این خال رخ ترک و بخارایی خوشقامت “معشوقه” هستند. شاید تقصیر زبان فارسی باشد که ضمیر مذکر و مونث ندارد و قرنهاست فکر میکنیم “ زن و شاه و خدا و دوست و معشوق و یار و معشوقه ” یکیست در شعر و غزل عرفانی و زمینی.
افشاگری نکن. رقیب بهره برداری می کند
نویسنده “ایران پاپا راتزی” در حاشیه افشاگری های آرش حسن نیا در باره اخراجش از روزنامه اعتماد ملی چنین اظهارنظر کرده است:
فکر می کنم این روزها خیلی از وبلاگ نویس ها و وبلاگ خوان ها، دو یادداشت آرش را خوانده اند. من هم یکی از همان کسانی بودم که وقتی sms آرش را مبنی بر افشاگری در روزنامه دریافت کردم با او تماس گرفتم تا بگویم که الآن و در شراطی فعلی نوشتن افشاگرانه و اینکه در اعتماد ملی چه می گذرد و ایضاً چه بر او رفته است صحیح نیست.
فارغ از بهره برداری رقیب سیاسی که همیشه ترمز ناصحیح ما بوده است من بیشتر اعتقاد داشتم که افشاگری آرش به نوعی می تواند لجبازی تلقی شود و این شائبه را پشت سرش داشته باشد که او حالا که از روزنامه خارج شده این حرف ها را می زند. در صورتیکه تمام خط اختلاف با دیدگاه های حزب اعتماد ملی همواره در آرش و برخی دیگر از دوستانی که متهم به مشارکتی بودن هستند وجود داشته است.
داستان حضور بچه های شاخه جوانان اعتماد ملی که بحث تازه ای نبود، همانطور که هم آرش و هم بسیاری دیگر از دوستان ما که در هر روزنامه ای کار می کنند از زدوبندهای آدم های سیاسی روزنامه ها خبر دارند. پس چه اتفاقی می افتد که آرش این بار و اینگونه تحمل از کف می دهد و تاب ماندن نمی یابد. این واقعا یک پارادوکس است که او در هنگام نوشتن این پست ها باید پاسخی برایشان پیدا می کرد که نکرد.
جلسات بیهقی خوانی
”آق بهمن” به خواننده هایش توصیه میکند که در جلسات یک دوره بیهقی خوانی شرکت کنند:
آشنایی من با تاریخ بیهقی، مثل خیلیهای دیگر، برمیگردد به شاهکار حسنک وزیر در کتاب ادبیات چهارم دبیرستان نظام قدیم (راستش نمیدانم در کتابهای نظام جدید هم این درس را نگه داشته بودند یا نه). از همان موقع به این کتاب علاقهمند شدم و مثل خیلی کتابهای دیگر رفت در لیست کتابهایی که دوست دارم بخوانم.
من اصولاً برای نزدیک شدن به کتاب های کلاسیک اینرسی دارم. اما چند سال پیش مجموعه کتابی چاپ شده که برای عبور از این اینرسی واقعاً کمک میکند. جعفر مدرس صادقی ویرایشی از بعضی متون قدیمی، از جمله تاریخ بیهقی چاپ کرده که خواندنشان آسانتر از بیشتر چاپهای موجود از کتابهای کلاسیک است. قبلاً مختصری درباره این مجموعه نوشته بودم.
حالا مریم خانم مؤمنی همت کرده و جمعی راه انداخته برای همخوانی تاریخ بیهقی. بنابراین توصیه میکنم اگر کتاب را دارید از همین الان به این جمع بپیوندید و اگر هم کتاب را ندارید و در ایران هستید، به اولین کتابفروشی بروید و تاریخ بیهقی از مجموعه بازخوانی متون، ویرایش جعفر مدرس صادقی و چاپ نشر مرکز را بخرید و به جمع ملحق شوید. اگر هم کتاب را ندارید و خارج از ایران هستید، نمیدانم چه کار میتوانید بکنید.
حتی جهانشمول ترین آموزه ها، نسبی اند
”پرده نشین” پس از اشاره به ماده هشتم بیانیه حقوق بشر و احتمالا باز هم در حاشیه موضوع خودکشی زهرا بنی عامری دانشجوی پزشکی در همدان چنین می نویسد:
اگر یک طرف دعوا یک فرد بی نوا و طرف دیگر نهادهای حکومت باشند، آن وقت قانون چقدر قدرت رسیدگی دارد؟ آیا اصلاً ظرفیت پذیرش این امر در قانون ما وجود دارد؟ و سؤال سوم اینکه تفکیک قوا در ایران چقدر در عمل به قانون ـ حتی یک قانون ناقص تبعیض آمیز ـ اصالت عملی دارد؟ “ محاکم ملی صالحه ” آیا در تمام امور صالحند یا در مواردی که به مصلحت نظام سیاسی یک کشور مربوط می شود، می توانند ناصالح باشند؟
این سؤال هایی را که مطرح می کنم نه به جهت این است که الزاماً جوابی برایشان یافت می نشود، بلکه از آن جهت است که باید اقرار کرد حتی جهانشمول ترین آموزه ها نیز، چه در قالب قانون چه در قالب توصیه، قابل نقد و شک و نسبی نگری هستند. من هم مانند بسیاری از ایرانیان خیلی دوست دارم که این ماده در ایران قابلیت اجرای تام و تمام داشت، ولی مطمئنم که نه تنها در ایران که در اغلب کشورهای دنیا این امر کاملاً نسبی است.